BW.Part7

317 65 27
                                    

 
Bubble Wrap

عاشقانه, فانتزی, انگست
لیسا, جنی, رزی, جیسو
آنیا فیکشن



فصل دوم: سرگشتگی


به شدت منتظر آسمون شب بود ولی خسته تر از چیزی  بود که فکرش رو میکرد برای همین بدون اینکه بتونه منتظر ستاره ها بمونه خوابش برد.
                  **********

با شنیدن صداهای کوتاهی کمی تکان خورد.
پهلویش روی چوب های خشک درد گرفته بود.
صدای زمزمه ای رو شنید و ناگهان هشیار شد.
بلند شد و نشست.
بدنش خشک شده بود. دستش رو روی زمین کشید تا چاقویش رو پیدا کند.
ولی با دیدن دختر زیبایی که وارد اتاقک شد بی حرکت ماند.
-زودتر از چیزی که انتظار داشتم بیدار شدی.
دستش رو بالا آورد و بعد سوزش شدیدی توی بازویش حس کرد.
دستش رو با ضربه کنار کشید و خودش رو کمی کنار کشید.
سرش رو برگرداند و دختری با لبخند رو دید.
-ببخشید که دردت گرفت.
دختری که تازه وارد اتاق شده بود نزدیک تر شد.
-باهاش حرف نزن داهیون. هنوز گیجه.
لیسا محکم پلک زد تا از تاری دیدش کمتر کند. نمیتوانست حرف بزند یا تکان بخورد.
خسته و بی حال شده بود و دلش میخواست بخوابد.
میترسید و احساس میکرد باید فرار کند.
دختری که داهیون خطاب شده بود به لیسا نزدیک شد.
-مقاومت نکن فقط بخواب.
و لیسا بدون اینکه توان مقاومت داشته باشد همین کار رو کرد.
داهیون دستش رو پشت گردن لیسا گذاشت و کمی هلش داد.
بدن بی حال لیسا توی بغلش افتاد.
دستش رو زیر لباس لیسا برد و گردنش رو لمس کرد.
-جنی, این که گردنبند نداره.
جنی پوفی کشید و سراغ کوله لیسا رفت.
روی زمین خالی اش کرد و گردنبند رو از بین وسایلش بیرون کشید.
-نیروهایی که میفرستن هربار احمق تر از قبل میشن.
داهیون به صورت لیسا لبخند زد.
-ولی خیلی خوشگله.
جنی چشمهایش رو چرخاند.
-کاش بفهمم چرا تورو نیروی ویژه کردن.
و گردنبند رو به سمت داهیون پرت کرد.چاقویی که توی جیب شلوارش گذاشته بود رو بیرون کشید و اطلاعاتش رو چک کرد.
-تهیونگ رسید. گردنبندش رو بنداز گردنش.
پسر جذابی از پله ها بالا آمد.
-واو , ببینید اینبار چی فرستادن.
جنی حوصله حرفهای تهیونگ رو نداشت.
-زود باش. دیر میشه. باید برگردیم.
تهیونگ بی توجه به جنی به سمت لیسا رفت و کنارش روی زمین زانو زد.
-شرط میبندم وقتی لباسای سازمان رو پوشید حتی از توهم سکسی تر میشه.
جنی اخم کرد و لگدی به باسن تهیونگ زد.
-دلت تنبیه میخواد کیم تهیونگ؟ تنبیهی مثل این که من همه حرفاتو به گوش جونگ کوک برسونم؟
و بعد از اتاقک بیرون رفت.
داهیون رو به تهیونگ خندید.
-دهنت سرویسه.
تهیونگ دستش رو زیر گردن و زانوی لیسا برد و از بغل داهیون بیرون کشیدش.
-دیگه به این لیدر بداخلاق عادت کردم.
خندید و به دنبال جنی راه افتاد.

                    *******

لیسا بعد از به هوش آمدنش مثل یک جوجه اردک به دنبال جنی رو افتاده بود و با تمام قسمت های پایگاه جدید آشنا شده بود.
همه چیز به نظرش عالی بود.
کلبه های چوبی کوچکی که با فاصله های کم روی زمین و ارتفاع درخت های تنومند جنگل نشسته بودند.
برکه کوچکی که در فاصله چندمتری از کلبه ها بود.
لباسهایی که سفید نبودند.
همه چیز به نظرش زیبا بود.
مدام حواسش به چیزهایی که به نظر جنی مهم نبودند پرت میشد.
مثل پرنده ها , حرف زدن آدماهایی که میدید, غذاهایی  که توی دستشان بود یا حتی نشستن گل مرطوب و قهوه ای رنگ روی کفش هایش.
جنی غر زد.
-لا لیسا مانوبان. برای دیدن اینا یه عالمه وقت داری, به نفعته الان به حرفای من گوش بدی.
لیسا لبخند دندان نمایی زد.
-گوش میدم.ولی...
به خوراکی خوش رنگی که توی دست یکی از دختر ها بود اشاره کرد.
-میشه یه دونه از اونا داشته باشم؟
جنی به مسیر اشاره لیسا نگاه کرد و چشمهایش رو چرخاند.
-یه کیک ماهی ؟

                                **********

میز بزرگی وسط اتاق بود و تقریبا از تمام خوراکی هایی که آن طرفها پیدا میشد رویش گذاشته بودند.
جنی دست به سینه به صندلی چوبی اش تکیه داده بود و به غذا خوردن لیسا خیره شده بود.
لیسا با ولع از هر غذایی که روی میز میدید یه تکه توی دهانش میچپاند و با مزه هرکدام جیغ کوتاهی از روی هیجان میکشید.
حتی با دیدن اتاق هم که به نظرش شبیه به فیلم های قدیمی کلاس تاریخشان بود هم جیغ کشیده بود.
جنی پوفی کشید و کمی به سمت لیسا خم شد.
-میدونی فرستاده قبلی چطوری از دور خارج شد؟
لیسا با دهان پر به جنی نگاه کرد.
-از دور خارج شد؟
جنی دوباره تکیه داد.
-روز اول که اومد اینقدر از دیدن غذاها هیجان زده شد و از همشون خورد که مرد.
تکه کوچک کیمچی توی گلوی لیسا پرید و به سرفه افتاد.
جنی پوز خند زد و با شنیدن صدای در از جایش بلند شد.
دختر زیبایی با لبخند وارد شد و به لیسایی که در حال خفه شدن بود نگاهی انداخت.
-بازم برای نیروی جدید همون داستان ترسناکت رو تعریف کردی؟
جنی تعظیم کرد و خجالت زده دستش رو پشت گردنش کشید.
دختر دوباره به جنی لبخند زد و روی یکی از صندلی ها نشست.
-آموزشت چطور پیش رفت؟
جنی کنارش نشست.صدایش رو کمی بالا برد تا بین سرفه های لیسا به گوش برسد.
-هیچی تاوا*, هیچی. اصلا به حرفام گوش نمیداد.
به سمت نیروی جدیدش برگشت.
-لا لیسا مانوبان . باید یکم آب بخوری.
لیسا لیوانش رو برداشت و یک نفس سر کشیدش.
بعد نفس عمیقی کشید و با دست اشکهایش رو پاک کرد.
بلند شد و به دختری که رو به رویش نشسته بود و تاوا خطاب شده بود, تعظیم کرد.
تاوا خندید و با دست به لیسا اشاره کرد که بنشیند.
-اطلاعاتت رو رو از روی ردیابت بررسی کردیم.
*تاوا در قبیله سرخپوستی هُپی به معنی خورشید است.
دستهایش رو روی میز حلقه کرد و به سمت لیسا خم شد.
-چرا یکی از کنسروهاتو توی درخت گذاشتی ؟
چهره اش آرام و مهربان بود ولی تحکم صدا و نگاه خیره اش لیسا رو رام و مطیع کرده بود.
-همزمان با من, دوستم رزی هم آلوده شد. برای اون گذاشتم. نمیخواستم بدون غذا بمونه.
جنی و تاوا به هم نگاه کردند و سر تکان دادند.
جنی بلند شد, دوباره به تاوا تعظیم کرد و از اتاق خارج شد.
لیسا با غم به رفتن تنها کسی که میشناخت نگاه کرد و با استرس به تاوا خیره شد.
تاوا تکه ای میوه توی دهانش گذاشت.
-صدام میزنن تاوا.البته این فقط یه لقبه و تعداد خیلی کمی اسم اصلی منو میدونن.
به لیسای ساکت نگاه کرد.
-لیدر این تیم منم.
دوباره میوه کوچکی برداشت.
-چقدر از ما میدونی؟
لیسا سر تکان داد.
-خیلی کم. شما یه تیمید که تونستید توی فضای بیرون زنده بمونید.
تاواخندید.
-میشه گفت نسبتا درسته.
بلند شد.
-پاشو بهت یه چیزی نشون بدم.
لیسا بلند شد. به دنبال تاوا به راه افتاد و به حرف هایش گوش میداد.
-سال انفجار, چندین نفر بودن که توی شهر های نیمه ساخته کار میکردن.
همشون زنده و سالم موندن. اولین کاری که کردن بستن شهر برای وارد نشدن هوای آلوده بود.
از کلبه خارج شد و به طرف برکه به راه افتاد.
-کم کم زندگیشون رو روی یه روال ثابت انداختن و تلاش اصلیشون برای بیرون از شهر زندگی کردن رو شروع کردن.
لیسا محو منظره های اطراف شده بود ولی حرف های تاوا رو با دقت گوش میداد.
-اسم شهرشون رو تاوا گذاشتن و کم کم یاد گرفتن که چطوری میتونن زامبی های بیرون رو از بین ببرن, دوباره گیاه پرورش بدن و چطور از تبدیل شدنشون جلوگیری کنن.
به خاطر فاصله بین دوتا شهر تا چند سال اخیر که تقریبا زمین پاکسازی شد, نمیتونستن باهاشون ارتباط برقرار کنن.
ولی بعد از اینکه تونستن به آدراسیت نزدیک بشن, دولت سفید شروع به قتل عامشون کرد.
تاوا نفس عمیقی کشید و موهای بلند و مشکی رنگش رو پشت گوشش فرستاد.
-مردم تاوا, برای امید رفته بودن. میخواستن مردم حبس شده توی حباب سفید رو نجات بدن و به زمین برگردونن.
ولی دولت سفید برنامه های دیگه ای داشت.
از منابع زمین سبز برای افزایش قدرت خودش استفاده کرد و شروع به پرورش زامبی هایی کرده که مردم تاوا سالها برای ازبین بردنشون جنگیدن.
به سمت لیسا برگشت و به صورت متعجب و ترسیده اش نگاه کرد.
-میدونی افراد اصلی دولت و بچه هاشون کجا زندگی میکنن؟
لیسا سر تکان داد.
-توی حباب دولت, توی مرکز شهر؟
تاوا پوزخند زد.
-روی زمین سبز. زمین سبزی که ما امنش کردیم.
نفس عمیقی کشید و به کلبه چوبی کوچیکی روی درخت اشاره کرد.
-اون دوتا رو میبینی؟ تهیونگ و جونگ کوک.
لیسا به مسیر دست جیسو نگاه کرد. دو پسر جوان و قد بلندی که پاهاشون رو از تراس کوچیک کلبه آویزون کرده بودن و داشتن کتاب میخوندن.
-اونا دوتا از پسرهای سران دولت سفیدن.
توی پیدا کردن یکی از محل های زندگی دولتی ها بهمون کمک کردن. بعد از یه مدت هم از حباب سفید فرار کردن و همکارهای ما شدن.
لیسا دوباره با دقت به تهیونگ و جونگ کوک نگاه کرد.
خوشحال و راضی به نظر میرسیدن.
-حالا همه ما, برای آزاد کردن مردمی که زندانی شدن میجنگیم. برای همین به تو نیاز داریم لیسا. برای آزادی.
بعد از چند لحظه سکوت تاوا با لبخند به شانه لیسا ضربه زد.
-نمیخوام بیشتر از این خسته ات کنم.
همه اطلاعاتی که تاوا به لیسا داده بود جدید بود.
لیسا گیج و خسته شده بود.
تاوا به اتاق کوچکی روی درخت نسبتا بلندی اشاره کرد.
-به خونه جدیدت خوش اومدی لا لیسا مانوبان.




ادامه دارد....
Ania_Fiction

Bubble Wrap Donde viven las historias. Descúbrelo ahora