Bw.Part12

375 64 20
                                    

    
Bubble Wrap

عاشقانه, فانتزی, انگست
لیسا, جنی, رزی, جیسو
آنیا فیکشن



فصل سوم: عشق و آمادگی


دلتنگ آغوش نمجون بود. ولی نیاز داشت خودش رو ثابت کنه.
باید تمام زمان و تمرکزش رو روی آموزش رینا میزاشت که به نمجون ثابت کنه تزریقش رو روی شخص درستی انجام داده.

                              *****

توی تاریکی اتاق, روی تختش دراز کشیده بود.
حتی روپوشش رو هم در نیاورده بود.
دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود تا جلوی نور های کمی که از توی پنجره اتاقش میتابن رو بگیره, و به همه چیز فکر میکرد.
ذهنش آشفته بود.
به جنی فکر میکرد.
به حمله دولت به دوستهاش توی زمین سبز فکر میکرد.
رزی رو به خاطر میاورد و با یاداوری لیسا حرص میخورد.
تق تق کوتاهی به در اتاقش خورد و در آروم باز شد.
صداش گرفته و خسته بود.
-میخوام تنها باشم.
نجمون آروم در رو پشت سرش بست و بدون اینکه لامپ رو روشن کنه, صندلی کنار میز جیسو رو کنار تختش کشید.
-خیلی خوب به نظرنمیرسی.
جیسو نفسش و آروم بیرون داد, بلند شد و نشست.
-سرم درد میکنه.
نمجون چشمهاشو ریز کرد تا بتونه با دیدن چهره جیسو توی تاریکی راست یا دروغ بودن حرفش رو چک کنه.
-مشکلت با رینا چیه؟ جین داره تمام وقتشو برای آموزش اون میزاره و همه چیز نسبتا خوب داره پیش میره.
جیسو موهاشو پشت گوشش فرستاد.
-حق با تو بود. نباید محلول رو به اون تزریق میکردیم. فکر میکنم وقتشه که دنبال یه رینای دیگه بگردی.
نمجون با تمام دقتش جیسو رو زیر نظر داشت.
اتاق جیسو بوی عجیبی میداد.
بوی هوای تازه. بوی چمن یا دریا.
بوی هایی که توی حباب سفید اصلا وجود نداشتن.
-برای این کار وقت نداریم جیسو.
جیسو بلند شد و با کلافگی دستشو توی موهاش کشید.
-من دلیل این کارتو نمیفهمم نامجون. تو داری کلی وقت و انرژی رو برای یه جنگ بیخود مصرف میکنی.
نمجون پاهاشو روی پاش انداخت.
-متوجه شدی که چند وقت کنار صبحانه ات آوکادو سرو نمیشه؟
ما به زمین های بیشتری نیاز داریم. فکر میکنی وقتی مردم با خبر شدن از اینکه میتونن بیرون زندگی کنن, دیگه برای تو کار میکنن؟ برات آشپزی میکنن؟ کشاورزی میکنن؟ درمانت میکنن؟
بلند شد و تن صداشو بالا برد.
-نه. نه. نه. به محض اینکه در آدراسیت رو باز کردی میرن و دیگه پشت سرشون رو هم نگاه نمیکنن.
میرن و دوباره گند میزنن به زمینی که الان به ما غذا میده. میرن و چند سال دیگه باز به همین شهر نیاز پیدا میکنن. میرن پشت سرهم بچه دار میشن.بچه های زیاد و ناسالم این دنیا رو نابود میکنه.
نیروی جوانی که ما میکاریم رو ببین. عالین. قوی و سالمن. این یه اصلاح نژاد عالیه.
هیجان صداش کمتر شد.
-ما مثل یه بابل رپ(پلاستیک حباب دار) هستیم که داریم از این مردم احمق و ضعیف محافظت میکنیم.
شاید یکم اذیت بشن ولی تهش زنده و سالم میمونن.
بلند شد و دستش رو روی بازوهای لاغر جیسو گذاشت.
-ولی تو چت شده جیسو. تو از کارمندای موردعلاقه منی و خودتم اینو میدونی. دوستن دارم بدونم چی داره اذیتت میکنه.
جیسو آروم بازوهاشو از بین دستای نمجون بیرون کشید.
-فقط خسته ام. همین.
صداش واقعا خسته بود ولی چشمهاش از نمجون فرار میکرد.
نمجون دستهاشو توی جیبهاش برد و به سمت در رفت.
-تا هروقت دوست داشته باشی میتونی استراحت کنی و لازم نیست بری آزمایشگاه.
کمی مکث کرد.
-و دیگه اجازه نداری به بخش آموزش بری.
بعد از در خارج شد.
به سمت بخش مدیریت رفت. باید یک نفرو برای اینکه حواسش به جیسو و کاراش باشه استخدام میکرد.

جیسو دوباره رو تختش برگشت. توی هفته های گذشته سخت ترین زمان براش, زمانی بود که جنی و لیسا رو کنار هم میدید.
وقتی که با جنی جلسه های محرمانه داشت متوجه عجله اش برای رفتن و دیدن لیسا میشد.
وقتی آروم به سمت محل تمرینا میرفت و خنده های جنی و میدید خوشحال میشد.
ولی اینکه این خنده ها برای خودش نبودن باعث میشد از لیسا بدش بیاد.
لیسا خیلی زود همه چیز رو یاد میگرفت. توی مبارزه با شمشیر پیشرفت خیلی خوبی داشت و بدنش خیلی زود با محیط خو گرفته بود.
جنی لیسا رو دوست داشت. اینو همه فهمیده بودن. ولی لیسا, به رزی فکر میکرد. براش توی جنگل و نزدیک حباب سفید غذا میذاشت. هر روز درموردش حرف میزد و امید داشت که جیسو به عنوان تاوا, براش از رزی خبری بیاره.
این کارهای لیسا, جنی رو اذیت میکرد.
و تنها چیزی که توی این دنیا میتونست جیسو رو تا مرز جنون ببره, ناراحتی جنی بود.
برای همین از رزی متنفر بود. از اینکه لیسا به خاطر رزی, جنی رو ناراحت میکنه عصبانی بود.
از همه چیز عصبانی بود همه چیز.
از نمجون, از جنی, از لیسا, از رزی.
و حتی از خودش. خود احمقش.

                     *****

رزی روی صندلی چرخ دارش نشسته بود و از پنچره سراسری اتاقش به شهر تاریک نگاه میکرد.
از پنجره بزرگ اتاق جدیدی که بهش داده بودن همه شهر معلوم بود.
ساختمون های بلند و خاکستری, مکعب هایی که داشتن مردم رو جا به جا میکرد.
تفاوتش با صحنه ای که از پنجره خونشون میدید, این بود که هیچ حباب بزرگ و سفید رنگی وجود نداشت.
خودش الان توی همون ساختمون بزرگ و سفید نشسته بود, جایی که توی تمام سالهای زندگی اش فقط از دور دیده بود.
اینقدر برای این ساختمون و مردمش مهم بود, که یکی از بهترین اتاق ها رو بهش داده بودن.
هر روز میوه تازه و واقعی میخورد. هر روز گیاه میدید.
چیزی که همه مردم شهر ازش محروم بودن.
توی این چند هفته با کمک سوکجین یاد گرفته بود که زامبی ها رو کنترل کنه.
اینکارو میکرد که بتونه لیسا رو از دست آدم های بیرون که میتونستن بقیه رو بیمار کنن, نجات بده.
ولی جیسو گفته بود لیسا رها شده تا بمیره.
به لیسا فکر کرد.
لیسا اگر اینجا بود عاشق میوه ها میشد.
حتما از اینکه هر روز گیاه ببینه یا یه گیاه رو توی اتاقش داشته باشه حتما خوشحال میشد.
دل تنگ لیسا بود. خوانوده اش به لطف کار جدیدی که رزی داشت ساکن خونه کارمند های دولت سفید شده بودن.
اجازه نداشتن همدیگه رو ببینن, یا تماسی باهم داشته باشن.
ولی هر رو خبر ازشون میرسید که خوب و خوشحالن, کار جدیدشون رو دوست دارن و از خوردن میوه های تازه لذت میبرن.
از اتاقش بیرون و اومد و با صندلی چرخ دارش توی راهرو ها پرسه زد.
به اتاق جیسو رسید.
روزهای اول تنها کسی که بهش اعتماد داشت جیسو بود.
جیسو کمکش میکرد. سوال هایی که به زبون نمی آورد رو میدونست و بهشون جواب میداد.
بهش یاد داد چطور از خودش مراقب کنه و کسی که پیشنهاد داد خانواده اش رو بیارن توی حباب سفید جیسو بود.
ولی بعد از یه مدت رفتارش عوض شد.
درخواست تعویض اتاق داد براش, نه برای اینکه راحت تر باشه, فقط به خاطر اینکه از خودش دورش کنه.
صدای نمجون رو از ته راه رو شنید.
-رینای بزرگ. اینجا چیکار میکنی؟
رزی لرزید. نمجون هیچ وقت باهاش رفتار خوبی نداشت.
نمجون رزی رو چرخوند و ویلچرش رو هل داد.
-خوب نیست این وقت شب اینجا پرسه بزنی.
و به اتاقش بردش.
رزی تمام مسیر رو ساکت بود و به رو به رو خیره بود.
دو روز آینده قرار نبود با نمونه های ازمایشی تمرین کنه, چون جین فکر کرده بود یکم استراحت به رزی کمک میکنه که بهتر بتونه تمرکز کنه.
برای همین تصمیم داشت بره و سر از کار جیسو در بیاره.

                       *******

صبح روز بعد, بلند شد و لباس سفیدش رو پوشید.
دیگه یاد گرفته بود چطوری خودشو از روی تخت بزاره روی صندلی اش و برای اینکار به کمک کسی احتیاج نداشت.
صبحانه اش مثل همیشه روی میز کوتاهی جلوی در اتاقش بود.
صبحانه اش روتوی آرامش خورد.
موهاشو با کش موی سفید رنگی بست و به سمت اتاق جیسو به راه افتاد.
توی راهرو اطرافش رو با دقت نگاه کرد و بعد ساعت رو چک کرد. جیسو توی این ساعت توی آزمایشگاه بود.
برای همین با خیال راحت در اتاقش رو باز کرد.
همونطور که حدس میزد کسی توی اتاق نبود.
تخت مرتب بود و روی میزش پر از کاغذ و یادداشت های کوچیک بود.
آروم جلو رفت تا بتونه یادداشت های روی میز رو از نزدیک ببینه که چرخ صندلی اش به قالیچه نامرتب روی زمین گیر کرد.
قالیچه جمع شده بود. انگار که یه نفر بلندش کرده و دوباره سرجاش گذاشته بودش.
یکم عقب رفت و خم شد تا بلندش کنه که از زیر زمین صدایی شنید. دقیقا از زیر قالیچه.
هول شد و به سمت در رفت ولی پشت در ایستاد.
در رو نیمه باز گذاشت و از بین در چشمشو به قالیچه دوخت.
دریچه ای از زیر قالیچه باز شد و جیسو با لباس بلندی ازش بیرون اومد.
نفس رزی توی سینه اش حبس شد.
جیسو دریچه رو بست و قالیچه رو روش مرتب کرد.
لباس بلندی که پوشیده بود رو در اورد و زیر تخت گذاشت.
و بعد مشغول پوشیدن لباس های آزمایشگاهش شد.
رزی با سرعت به سمت اتاقش رفت.
جیسو کجا میرفت؟ لباسش رو قایم کرد, چون کسی نباید از وجود اون لباس با خبر میشد؟
به سمت اتاقش رفت و در رو بست.
قبلا اصلا این موضوع براش اهمیتی نداشت ولی الان متوجه شد که هیچ کدوم از اتاق های اینجا قفلی ندارن و هر کس که بخواد میتونه واردشون بشه.
پس کاغذهای روی میز جیسو نمیتونستن چیزای مهمی باشن.
برای همین احتمالا باید محل کارش رو چک میکرد.


ادامه دارد....
Ania_Fiction

Bubble Wrap Where stories live. Discover now