Part 1

1.8K 276 106
                                    

کاسه چینی همراه با مخلفات داخلش، سوپ صدف به همراه جوانه لوبیا روی میز قرار گرفت و باعث شد تا پسرکی که تازه به جمع اون خانواده اضافه شده بود با حیرت به میز غذایی که از انواع و اقسام غذاهای دریایی و غیر دریایی پر شده بود نگاه کنه....
دقیقا باید از کدوم سمت میز شروع به خوردن میکرد؟!
تو تموم زندگیش همچین میزی به چشم ندیده بود....

_چرا منتظری چانیولا... نمیخوای چیزی بخوری؟!
زن با صدای لطیف و مهربونش پرسید همزمان دست به روی سر پسرک پنج ساله کم اشتهاش کشید که همچنان در حال بازی با غذای تو ظرفش بود....

چانیول که چندان احساس راحتی تو لباسای ابریشمی  تنش نداشت نگاه هیجان زدشو به چشمای زنی که همه اونو سون دوک مهربون صدا میزدن داد و جواب داد:
_مگه میشه از خیر این غذاها بگذرم....فقط نمی دونم باید اول کدومش رو بخورم.. میترسم مبادا سیر بشمو از چشیدن مزه همشون غافل بمونم.....

_ای پسره طمع کار......

جونگین با نگاه متاسفی گفت و همزمان تیکه ای از ماهی پاک شده از استخون رو داخل ظرف دونسنگ دوست داشتنیش گذاشت.....

_تو نمیتونی اینو به من بگی.... چون هر روز داری این غذاهارو میخوری اما من چی؟؟؟ وقتی بیشتر شبا گرسنه میخوابم....

انتهای جملش لحنش عوض شد و به خوبی تونست  نظر دو زنی که با احساس تاسف و گناه بهش نگاه میکردن رو بیشتر سمت خودش بکشونه....

_جونگین تو باید زودتر دوستتو به خونمون میاوردی....
زنی که کنار چانیول نشسته بود و حالا با دستش مشغول نوازش کمر چانیول 14 ساله بود گفت و بعد با لبخند محبت امیزی چند تکه گوشت داخل کاسه برنج چانیول گذاشت:

_چطوره از خوشمزه ترینش شروع کنی.... خوب خوب غذاتو بخور و نیروتو برای انجام ماموریتت جمع کن....بوکسون اونی ..... براش ماهی و صدف هم بزار اون تو سن رشده و باید خوب رشد کنه.....

سوندوک که همچنان در گیر خوروندن غذا به پسرک پنج سالش بود گفت و همزمان با زدن لبخند مشغول تماشای چپیدن چند قاشق برنج به همراه گوشت داخل دهن چانیول شد.... آرزو داشت یه روزی سورن خودش هم اونطور با اشتها غذا میخورد......

_حتما اینطور زندگی کردن برات تو این سن سخت بوده...اما دیگه نگران نباش وقتی به جای سورن من به ارتش منتخب امپراطور ملحق بشی اونجا علاوه بر سر پناه غذای کافی هم برای خوردن داری.....من همش بابت رفتن سورن از پیشم نگران بودم.... اون اصلا ادم مناسبی برای جنگجو شدن نیست.. من دوست دارم اون یه محقق یا هنرمند بشه و یه زندگی اروم بی دغدقه داشته باشه....

بعد از بوسیدن سر سورن و به اغوش کشیدنش گفت و باعث شد تا جونگین صحنه بازی با غذای پسر خاله دوست داشتنی پنج سالشو از دست بده....اون بد غذا نبود فقط عادتهای متفاوت با بقیه داشت....یا شایدم فقط چون ناراحت بود هیچ رقبتی به خوردن غذا نداشت...

The love story of General KimWhere stories live. Discover now