28:DATE

4.5K 917 496
                                    


تهیونگ از روی تخت بلند می شود. رو به روی جانگکوکی که با تی شرت خاکسری و شلوار راحتی حالا شبیه تمام پسرانی است که در دهه سوم زندگی‌شان هستند، می ایستد.

_باید بیای بریم سر قرار!

جانگکوک دست تهیونگ را می گیرد تا او را روی تشک بر گرداند: تهیونگ من دیروز از زندان آزاد شدم!

تهیونگ از او فاصله می گیرد: اونجا بازداشتگاه بود. در ضمن وقتی از زندان میای هی دلت میخواد بری بیرون. توجه داری که هفتاد درصد رابطه منو تو توی اتاق تو بوده؟ و صد البته تخت. میخوای منو شبیه آدمای آویزون جلوه بدی؟

_نه تهیونگ نمیخوام. در ضمن مگه اتاق و تخت چشه؟ هشتاد درصد مردم آرزوشونه روابطشون به تخت و اتاق ختم شه! فقط میخوام با آرامش تو یه جای نرم در حالی که تو بغلمی‌ بخوابم.

تهیونگ سعی می کند سرخ نشود: الان بحث ما اتاقه؟من از دیروز چسبیدم بهت! مامانت دیگه مطمئن شده یه چیزی بین منو تو هست، که البته اگه نمی شد عجیب بود. میگم بیا از این روزای آفِ کاریمون لذت ببریم. فردا پس فردا مجبور میشیم بریم سر کار و وقت سر خاروندن نداریم.

_میدونم. لطفن،‌ بذار یکم بیشتر استراحت کنم.

_استراحت؟ کل دیشبو مثل گرگ با یه صدای تیک از خواب می پریدی. در ضمن من اینجا آرامش روانی ندارم چون هه اینِ پلید سه بار بدون در زدن درو باز کرده که مچ منو تو رو بگیره.

_تهیونگ من خونه دارم، میتونیم بریم اونجا. ولی لطفن خواهش می کنم، بیا بغلم و بذار بخوابم.

تهیونگ بعد از چند ثانیه مکث می گوید: الان داری به من میگی خونه داری؟ من الان باید بفهمم؟

جانگکوک بی توجه ادامه می دهد: خونه داشتن و نداشتن من به چه دردی میخورد؟ ما اصلن دربارش حرف نزدیم.

_واو جئون جونگکوک تو فوق العاده ای. به چه دردی می خورد؟ من به یکم فضای خصوصی با دوست پسرم نیاز دارم! داری بهم میگی حرف نزدیم دربارش؟ واقعن که من اسم بچه هامونم گذاشتم!

_تهیونگ آروم باش. فضای خصوصی، الان هم که هیچ کس خونه نیست بر قراره. وایسا ببینم، واقعن اسم بچه؟ ولی تو که توانایی بچه دار شدن نداری!

_ توانایی هامو زیر سوال نبر! میتونیم از پرورشگاه بیاریم. بحث رو عوض نکن. تو الان به من میگی بهم نگفته بودی خونه داری و باهام سر قرار نمیای در حالی که دو هفته من خبری ازت نداشتمو فک می کردم مردی. الان داره یادم میاد، تو دو هفته بهم زنگ نزدی.

_تهیونگ من بابتش متاسفام. از هفته پیش که بازداشتم کردن تلاش کردم بهت زنگ بزنم، اما فقط یبار تونستم تماس بگیرم که اون رو هم عقل حکم میکرد به مادرم زنگ بزنم که بتونه به دایی و عموهام خبر بده.

𝑨𝑵𝑮𝑬𝑳 𝑰𝑵 𝑻𝑯𝑬 𝑯𝑬𝑳𝑳 [Completed]Where stories live. Discover now