10. من، یونگی

600 148 46
                                    

10

از دید یونگی

امروز اتفاقات زیادی برامون افتاده بود. از پیروزی مقابل آلمان که باعث غرور بود تا بوسه شیرینی که با جیمین داشتم. حس کردن لب هایی که سال ها بود برای چشیدن شون با خودم درگیر بودم چیزی بود که حاضر نبودم با هیچ چیز دیگه ای توی دنیا عوضش کنم و می تونستم از خیلی چیزهام برای دوباره مزه کردن شون بگذرم.

اما حالا توی راه برگشت به سن پترزبورگ اون با عصبانیت گوشه کابین مترو بغ کرده بود و من داشتم می مردم تا کبودی گونه چپش لمس کنم. درسته به اون بلوند عوضی که گونه چپش کبود کرده بود یه درس درست و حسابی داده بودم اما هنوزم حرصم خالی نشده بود.

دوست داشتم گونه اش نوازش کنم تا بلکه بتونم کمی از دردش کم کنم اما از برخوردش مشخص بود بخاطر کاری که توی ورزشگاه کردم کلی ازم عصبانیه و نزدیک شدن بهش شاید منجر به یه دعوای خیلی بزرگ میشد.

من به این اخلاقش عادت داشتم اخلاقی که گاهی آروم بود و گاهی طوفانیِ طوفانی، از بچگیش همینجوری بود. همونجور که به قیافه توی هم رفته اش خیره بودم یاد خاطرات بچگی مون افتادم.

13 اکتبر 2009

طبق معمول توی تعطیلات کوتاهی که داشتم برای دیدن پدرم به سئول اومده بودم. آخرین سالی بود که مجبور بودیم این دوری تحمل کنیم چون از سال بعد قرار بود من و مامان هم برای زندگی بیایم و سئول و دیگه از بابا دور نباشیم. بابا چند سالی بود که برای کار کردن توی کارخونه از شهرمون به سئول اومده بود و توی آپارتمان هایی که برای کارگرای کارخونه بود زندگی می کرد و با تثبیت شدن کارش توی کارخونه و مطمئن شدن از این که قرار نیست بیکار بشه قرار بود ما رو هم کنار خودش بیاره.

مامان و بابا توی آشپزخونه درحال آشپزی کردن کنار هم بودن و من پشت پنجره درحال نگاه کردن به بیرون از خونه بودم که برای اولین بار دیدمش. یه پسربچه تپلی تو دل برو بود. توی همون نگاه اول خودش توی دلم جا کرد و تصمیم گرفتم سریع باهاش دوست بشم. بودنش توی محوطه این آپارتمان ها نشون دهنده این بود که پدر اون هم از کارگرای کارخونه ای که بابا توش کار میکنه پس می تونستیم سال های زیادی با هم دوست باشیم اما فقط چند ثانیه لازم بود تا همه نقشه هایی که کشیده بودم دود بشه بره هوا.

همونجور که به اون حجم تپلی دوست داشتنی زل زده بودم مردی که پشت سرش بود دیدم اون شخص کسی بود که خوب می شناختمش و بیرون از زندگی عادی ما، یعنی وقتی وارد زندگی فوتبالی مون می شدیم اون بزرگترین دشمن پدرم محسوب میشد. اگه اون پسر همراه اون مرد بود یعنی پسرش میشد دیگه؟

با دیدن اون ها که وارد ساختمونی که آپارتمان ما توش بود شدن سریع خودم به چشمی پشت در ورودی رسوندم و کمی که گذشت شاهد رد شدن اون ها از جلوی در آپارتمان مون و رفتنشون به طبقه بالا شدم. بنظر می رسید که آسانسور کار نمیکنه و اونا برای رفتن به طبقه بالا مجبور بودن از پله ها استفاده کنن. وقتی داشتن از جلوی در خونه ما رد میشدن شنیدم که اون پسری که تا چند لحظه پیش کلی برای دوست شدن باهاش نقشه کشیده بودم دشمن پدرمُ بابا صدا زد و همه نقشه هام توی همون چند لحظه دود شد و رفت هوا.

Hooligan | YoonMinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora