Part 1

1.6K 138 2
                                    

شب سال نو بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

شب سال نو بود. بار بیشتر از شب‌های دیگه شلوغ شده بود. بوی تند الکل، ادلکن‌های گرون قیمت مخلوط شده با عرق و سیگارهای مختلف یه طرف، صدای بلند دیسکو که دیگه واقعا داشت حالم رو بهم میزد.
سرم رو بردم عقب و چشم‌هام رو محکم روی هم بستم.

خدای من!
از این وضعیت متنفرم، از این لباس متنفرم، از این کلاب متنفرم، از همه چیز متنفرم!
ای کاش میشد این رو با صدای بلند فریاد بزنم. ای کاش میشد همین الان بزنم بیرون و دیگه برنگردم اینجا.

زمزمه‌ای ناآشنا دم گوشم شنیدم. پسری که کنارم نشسته بود درحالی که سرش توی گودی گردنم، لا به لای موهام گم شده بود گفت: داری حوصله‌م رو سر میبری. حداقل پاشو بریم برقصیم.

نگام به ساعت لوکس و پر از جواهر توی دستش افتاد. نزدیک 8 شب بود. چیزی به شروع اجرامون نمونده بود. دستم رو فرو کردم توی موهاش و سرش رو محکم از تو گردنم کشیدم عقب و گفتم: ساری، بقیش باشه واسه فردا شبت.
و جوری از جام بلند شدم که پسره تا چند ثانیه تو هنگ موند. 

سریع خودم رو رسوندم به اتاق گریم و از شر اون لباس شب پولکی پر زرق و برق خلاص شدم. نیم‌تنه‌ی پاره‌ و جوراب شلواری توری و شلوارک جین کوتاه و پوتین‌هام رو تنم کردم و در کمد رو با صدای قیژ کش داری بستم.
این یه تیکه آهن هم دیگه از دست من خسته شده!

کت مشکی چرمیم رو هم پوشیدم واز اتاق زدم بیرون و بی‌حوصله راه افتادم. دوست نداشتم دکمه‌هاش رو ببندم. چه فرقی داره چه جوری نگام می‌کنن!

این روزها نمیدونم دارم چی کار می‌کنم. حتی نمیدونم چه طوری دارم زندگی می‌کنم. همیشه شبیه یه بطری خالی هستم که برش گردوندن. بلاتکلیف، بی هدف، ناامید و بی مصرف.

صدایی میاد. مایا داشت تو اون شلوغی‌ها اسمم رو فریاد میزد.

مایا: جی! جی!

بدون این که وایستم برگشتم طرفش. 

از دور دوباره فریاد زد: شیفت امشب یادت نره! زودتر بیا.

کی می‌‌دونست این همه مدت چی به من گذشته؟ چی تو دل منه؟
خشمگین از تمام این آدما، از تمام بدی‌ها، خوبی‌ها، صداقت‌ها و دروغ‌ها که با تکمیل خودشون به من ثابت کردن خیلی عقبم. ولی من هنوز دارم ادامه میدم. نه به خاطر ترسم، نه!
به خاطر این که هنوز کار دارم. هنوز باید وایستم و جواب خیلی‌ها رو بدم. باید دهن این زندگی رو ببندم!

مثل الان که جلوی چشم همه دارم با قدم‌های محکم راه خودمو میرم. فکر می‌کنی این نشون دهنده‌ی چیه؟ شجاعتم؟
نه!
خیلی وقته فهمیدم به این میگن حماقت. ولی من ازش خوشم میاد. من عاشق خطر کردن شدم، عاشق این زندگی لجنی!
چون همیشه دلم می‌خواد نشون بدم قوی‌ام.

شاید خیلی وقت‌ها دیدم به خاطر قوی بودن باید کنده شد، و من کنده شدم. از آرزوهای کوچیک و بزرگ و رنگارنگم، از رفتارهای پاکم. و تبدیل شدم به یه آدم خنثی، که وقتی خواست فرار کنه غرق شد!
و شدم یه آدم بی احساس غرق شده!

چشمم خورد به سطل یخ توی دست‌های مایا. رفتم سمتش و سریع ازش گرفتم و اب داخلش رو سر کشیدم.

مایا: چی کار می‌کنی؟

به زور سطل رو ازم گرفت.

مایا: احمق!

آبی که رو صورتم راه گرفته بود و پاک کردم و با خنده دوئیدم سمت جک که روی سِن درحال هماهنگ کردن اجرای امشب بود.

حالا دیگه زندگی هیچ معنی برام نداره چه برسه به این که بخواد تاثیری روم داشته باشه. و در نهایت تصمیم گرفتم به جای یه آدم عاقل، یه دختر دیوونه باشم. کسی که از کثیف‌ترین کاراش هم لذت می‌بره!
هر شب چشم چرونی کنم و ناز و عشوه بیام. پی دلبری و خلوت و مستی باشم. آرایش جیغ کنم و لباس‌های پاره و باز بپوشم. دنبال مردهای دیوونه باشم. با هر بهانه‌ای از سکس بگم. تا یکی بهم گفت سلام، دنبال یه اتاق خالی بگردم.
و اینطوری شد که تبدیل شدم به آدمی که هیچ وقت قرار نیست به بهشت بره.
آره، من یه فاحشه‌ام!

جک: هی! دیر اومدی.

کوبیدم به مشت‌های گره شده‌ش و گفتم: در عوض دست پر اومدم.

Whore 1 | فاحشه ۱Where stories live. Discover now