G.O.D/ Part 12

805 124 30
                                    

Part 12
مدام صحنه هارو از نظر میگذروند..
زخم ها و ترک های روی چهره ی لیسا.. زخم های عمیق.. عمیق و عمیق تر.. جنی از یاداوریشون وحشت میکرد..
چشماش رو بست و بغض آلود زمزمه کرد:"کاش من به جات اینهمه عذابو تحمل میکردم لالیسا... مطمئن باش هیچوقت ازشون خسته نمیشدم...بالاخره به خاطر تو..من هرچیزی رو تحمل میکنم..هرچیزی رو میپذیرم..چقدر ترسیدی موقع رفتنت؟..چقدر ترسیدی و نتونستی حتی یه کلمه پشت تلفن ازش برام بگی..؟..چقدر ناراحت بودی؟..چقدر درد میکشیدی و ماسک به صورتت میزدی؟..لیسا لعنت به من...لعنت به من..فکر میکردم اونی که بهش سخت میگذره فقط منم.."
جنی لحاف رو تا صورتش بالا آورد و چشمای مرطوبش رو بست..
-"دلم برات تنگ شده لیسا.. خیلی زیاد.. هیچی سرگرمم نمیکنه.. هیچی راضیم نمیکنه.. کلی آدم هستن که میتونم باهاشون صحبت کنمو از این تنهایی دربیام.. ولی نمیخوام.. من دو جمله صحبت با تورو به ده ساعت با اونا ترجیح میدم.. چقدر اونجا بهت سخت میگذره؟.. چرا اینکارو کردی؟.. چرا وقتی حقت نبود رفتی؟.. مگه من اونی نبودم که قرار بود غروب سوم بمیره؟.. من بودم دیگه.. پس چرا نزاشتی؟.. چرا کاری کردی که وجودم پراز عذاب بشه؟..اگه تو برگردوندنت اشتباه بکنم چی؟.. اگه شکست بخورم؟.. اگه نتونی برگردی؟.. لیسا هزار تا اگه وجود داره.. و مطمئن باش هرکدومش اتفاق بیفته بدون تاخیر میام پیشت.. میامو زخماتو به روحم تزریق میکنم.. میام و ایندفعه گریه نمیکنم.. تلاش میکنم بهتر کنارت باشم.. میام و ایندفعه ازت مراقبت میکنم.. طوری که بهم تکیه کنی.. طوری که دیگه ترس هاتو پشت پوزخندت پنهان نکنی.. طوری که دیگه خودت باشی.. هرچقدرم بد.. هرچقدر غیرقابل تحمل.. من همینطور عجیب و غریب دوستت دارم! "
.
.
.
جیسو نگاهی کرد و گفت:"چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟ انتظار نداشتی پنهانش کنم داشتی؟"
جنی متعجب تر از قبل شد و گفت:"جیسو..باورم نمیشه..! تو همه چیو راجع به لیسا و من گفتی؟"
جیسو سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد:"اوهوم! گفتم..ولی مامانمون ملایم تر از اونیه که فکر میکنی"
-"و..واکنشش؟"
-"گفت یا مسیح و به مدت دوساعت فقط انجیل خوند چون فکر میکرد زده به سرم..ولی خب! بالاخره فهمید حرفام درستن و وقتی خواب بودی بالای سرت دعا کرد.. بعدشم ازم قول گرفت کمکت کنم"
-"چرا..؟"
-"هوف..چی چرا جنی؟"
-"چرا خواست کمکم کنی؟"
-"ببخشید که دخترشی!"
-"یااا مسخره! جدی گفتما"
جیسو اختیار صداش رو برای لحظه ای از دست داد و کیوت گفت:"چه بدونم! دلش بهت سوخته..نمیدونم که..هردومون راضی نیستیم جنی..راضی نیستیم که تو با اون دختر باشی اما-"
-"بهش نگو اون دختر..اسمش لیساست"
-"اوکی ببخشید..منو مامان هنوزم نمیخوایم تو با لیسا باشی..به هرحال همش حس میکنم اون یکیه که در عرض سه روز قلبتو دزدیده و بدتر اینکه قصد پس دادنشم نداره!.. مامانم طبیعیه که دلش بخواد دخترش با یه پسر قرار بزاره.. ولی البته! خصومت شخصی من با لیسا و ناراحتی مامان از این نحوه ی عاشق شدنت باعث نمیشه کمکت نکنیم.. میشه؟ "
جنی خواهرش رو محکم بغل کرد و گفت:"وووش نگاش کن چه عصبانیه! اونی خودمی توووو"
جیسو با ناراحتی ساختگی سعی کرد دستای جنی رو از دور گردنش که داشتن خفش میکردن باز کنه:"نکن جنی..خفه شدم خرگوش نفهم!"
جنی تلخ خندید:"به هرحال..مرسی"
جیسو مهربون لبخند زد و لپ خواهرش رو کشید:"خواهش"
نفس عمیقی کشید و پرسید:"خبب..گفتی لیسا ازت چیا خواست؟"
جنی جدی شد و گفت:"بهم گفت جام آتشینو از خونه ش پیدا کنم..و همزادشو..گفت اون باید تمومش کنه"
جیسو نگاهی انداخت و گفت:"میدونم باید چیکارش کنیم...فکر کن فیوز برق پریده و تو نمیتونی درستش کنی.. چیکار میکنی؟ "
جیسو با ذوق به جنی نگاه کرد که جنی گفت:"خب شمع روشن میکنم"
جیسو که کمی ناامید بود گفت:"خب..اون که اره..بعدش چی؟"
-"به تو میگم"
جیسو شقیقه هاشو فشرد و گفت:"نه خنگ! قرار نبود اینطوری جواب بدی..به برق کار زنگ میزنی دیگه؟"
-"مسلما نه!"
-"هوف..دیگه برات مثال نمیزنم!..تمام منظورم این بود که هرکاری رو باید دست ادم مخصوصش بسپاری..خرگوش خنگ!"
-"یاااا به من نگو خنگ! میدونی تو دانشگاه-"
جیسو دستاش رو بالا برد :"بله بله همه رو حفظم..اسمت رو بولنته و استادا برات سر خم میکنن..سالی ده بار بهم میگی"
جنی که حرفی برای گفتن نداشت گفت:"خب..حالا هرچی..الان میخوای چیکار کنی؟"
-"یادته اونموقع که دانشجو بودم یه استادی داشتم که هیچوقت یادش نمیومد صبحانه چی خورده؟..یکم عجیب میزد"
-"اهااان اره اره..همش موقع حرف زدن تف میکرد تو صورتت؟..حتی یه بار دندون مصنوعیاش.. "
-"باشه حالا وارد جزئیات نشو!..اون تو علوم ماورا سررشته داره..اگه بتونم یادش بندازم یه زمانی دانشجوش بودم حتما کمکمون میکنه"
-"مگه یادش نیست؟"
-"نه بابا..معلومه که یادش نیست..ناسلامتی صدو سی و هفت سالشه... البته همیشه بهمون میگفت هجده سالشه!..خیلی گوگولی و خجسته بود""

god of darkness.Where stories live. Discover now