G.O.D/ Part 21

568 116 95
                                    

Part 21

But I can't remember u..
______________________________________
رز، روز سوم رو از تقویم علامت زد و نفس عمیقی کشید..

جنی کنارش ایستاد:"لیسا.. برمیگرده نه؟ "
رز چشم از تقویم برداشت:"اره، امروز قراره با خدایان ملاقات کنم.. نباید دیر بشه"

-"نمیتونم باور کنم.. خیلی کمک کردی.. هم تو.. هم لیزا"

رز لبخند زد:"تمامش وظیفه بود.. ممنونتم که پای لیسا موندی"

جنی خندید:"من عاشقشم"
رز سرش رو تکون داد:"الان اره.. هستی. میتونم حس کنم"

جنی دور شد و لحاف توی دستش رو روی لیزا که خوابیده بود انداخت.. سعی کرد به چهره ش نگاه نکنه.

دلش میخواست با تمام قلبش فقط عاشق لیسا باشه..
کنار پنجره ایستاد..

زمزمه کرد:"کافیه گندی که دیروز زدم لو بره.. اخه تو کارت چی بود تماسو رد کردی؟.. به تو چه!..خب فقط یه تماس بود.. اگه انقد دلتنگشه دوباره زنگ بزنه! من که جلوشو نگرفتم.. من حقیقتا گند زدم.. احتمالا بعد از برملا شدنش همه ناراحت میشن.. "

عکس و اسم جیسو روی موبایلش افتاد.
با خوشحالی جواب داد:"سلام اونی! "
-"های جنی.. لاو خوبی؟ "
-"خوبم عزیزم.. خودت چطور؟ مامان چی؟ دلم برای هردوتون تنگ شده"
جیسو خندید:"هممون خوبیم.. جنی برات یه خبری دارم"

-"جانم بگو"
-"مامان دیگه بهتره.. من احتمالا تا فردا صبح میرسم پیشت"
جنی با خودش فکر کرد کاش اون شبی که مورد حمله قرار گرفت و دستش شکست خواهرش حمایت میکرد..

اما به فکرش خاتمه داد:"واقعا؟؟! من منتظرم اونیی"
-"اره عزیزم.. ببخش دیر شد.. میخواستم هر چه زودتر بیام.. اما نمیتونستم مامانو تنها بزارم"
جنی خندید:"اوکیه اونی.. منتظرتم.. به مامان بگو خیلی دوسش دارم"
-"چشم.. فعلا عزیزم"
-"فعلا"

جنی گوشی رو قطع کرد.
رز کنارش ایستاد:"امشب میریم جایی.. "
جنی موبایلش رو کنار پنجره گذاشت:"کجا؟ "
-"منم مثل تو دقیق خبر ندارم.. فقط میدونم که جسم لیسا اونجاست"

جنی کاملا سمت رز برگشت:"کی.. کی قراره بریم؟ "
-"بعد از ساعت 12 شب میریم"

-"فقط میخوام امشب تموم بشه.. همه چی"
رز دست روی شونه ی جنی گذاشت:"میشه.. صبر کن"

جنی لبخند زد و دور شد..
رز دفترش رو بدست گرفت و گفت:"خب.. یه مداد میخوام.. "

مداد رو برداشت و شروع به یادداشت کرد:" سه تار موی همزاد، سه قطره خون نزدیکترین فرد، سه برگ درخت پیر، خنجر مقدس"

رز مداد رو روی کاغذ گذاشت و سرش رو بلند کرد:"لیزای عزیز اگه اونجا همینجور بایستی نمیتونی راحت بفهمی چی مینویسما..! "

لیزا خندید و تند تند اومد و کنار رز نشست:" هی.. چیکار داری میکنی؟"

رز لبخند زد:"اینارو برای برگردوندن لیسا لازم داریم.. البته تو خواب بودی نشنیدی.. ما امشب باید کار رو تموم کنیم"

god of darkness.Where stories live. Discover now