••اولین دیدار••

13.3K 1.4K 530
                                    

°•°•♡•°•°

I Hate That I Love You

°•°•♡•°•°


-تقصیر توئه.تو...تو... دل..دلیل مرگ مادری!بخاطر خود...خودخواهی تو... مادر... الان... اینجا نیست.

چانیول فریاد کشید،به سمت پدرش یورش برد و یقه ی پیراهن مشکی آلفای پیر رو چنگ زد.

-توی لنتی وقتی مامان جون میداد کجا بودی؟مگه مامان جفت تو نبود؟مگه عاشقش نبودی؟چط...ور ...چطور تونستی وقتی داشت جون میداد... درحال خوش گذرونی با...با کس دیگه ای باشی؟اون بهت زنگ زده بود!...فاک بهت تو تماساش رو جواب نداده بودی!.

آلفای پیر در جواب تمام حرف های تک پسرش سکوت کرد.

چانیول با دیدن شرم توی نگاه پدرش غرولندی کرد و بعد یقه ی پیرمرد رو ول کرد و باعث شد آلفای پیر چند قدمی به عقب برداره. نگاه آخری به پدرش انداخت و بعد کت سیاه چرمیش رو از روی کاناپه چنگ زد و بدون هیچ حرفی از امارت خارج شد.

باد خنک اول پاییز بین موهای پر پشت سیاهش جریان پیدا کرد و باعث شد از سنگینی روی قلبش کم بشه.

نفس عمیقی کشید و ریه هاش رو از اون هوای خنک و سبک پر کرد.

با دیدن وولوی نقره ای که جلوی عمارت توقف کرده بود، چانیول سریع سمتش حرکت کرد و سوار ماشین شد.

-سلام،صبح بخیر.

دوست صمیمیش با صدای گرمی خطاب به چانیول گفت.
و چان فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

کای با دیدن چشمای پف کرده ی چان آهی کشید،واقعا امیدوار بود دوست همیشه بشاشش رو دوباره مثل قبل ببینه نه مثل الان...
 
در طول مسیر طبق معمول چان ساکت بود و کای هم ترجیح داد توی سکوت ماشین رو به سمت دانشگاه هدایت کنه...

امسال آخرین سالی بود که کای و چانیول به دانشگاه میرفتند برای همین برعکس ورودی های جدید، خبری از شوق و اشتیاق نبود(در واقع امسال فارق التحصیل میشدند)

چانیول که از پنجره ی ماشین به بیرون زل زده بود اولین روزی که به دانشگاه رفت رو به یاد میاورد.

صبح اون روز مادرش خیلی زود از خواب بیدار شده بود و با دستای خودش برای پسر شیطونش صبحانه درست کرده بود و بعد از اینکه شیر رو به زور توی حلقش ریخته بود و یه بوسه روی گونه ی آلفای جوون گذاشته بود،اون رو از خونه راهی دانشگاه کرده بود.

-چان رسیدیم!
صدای کای چانیول رو از خاطراتش بیرون کشید.

چانیول دوباره بدون هیچی حرفی سرتکون داد و از ماشین پیاده شد و باعث شد کای آه بکشه...

••I Hate That I Love You••Where stories live. Discover now