💖وانشات 💖

1.1K 239 330
                                    

یک روز بارونی بود، روزی که بکهیون از اتاق رنگین کمونیش بیرون اومد، یه اتاق دوازده متری که  تمام درو دیوارهاش رنگی بود، بکهیون هر صبح که از خواب بیدار میشد  توی این فضا پشت سه پایش می نشست و درحالی که نور خورشید   از پنجره بزرگ شیشه ای به اتاقش می‌خورد نقاشی های ذهنی می‌کشید.
کنار سه پایه اش یه جعبه پر از رنگ روغن قرار داشت که تمام سطح سفیدشو رنگی رنگی کرده بود.... از اون اتاق‌هایی بود که وقتی واردش میشدی و میخواستی پریز برقو روشن کنی دستت رنگی میشد، وقتی میخواستی روی صندلی بشینی لباست رنگی میشد و حتی اگه میخواستی یه قدم برداری یهو پات میرفت توی سطل رنگ و رنگی میشدی و  بکهیون وقتی توی این اتاق می نشست تمام هیکلش به رنگ آغشته میشد،

اون همه ی اینهارو دوست داشت، همه ی این رنگهایی که ازش چکه می‌کرد و گاهی همراه کلوچه هاش وارد دهنش می‌شدند و می‌خورد شون رو دوست داشت، چون نتیجه همه ی این رنگی رنگی شدن ها، یه تابلو نقاشی زیبا بود که بکهیون موقع کشیدنش احساس خدایی رو داشت که درحال آفرینش مخلوقشه... حیف که نمی تونست بهشون روح ببخشه و زنده شون کنه....

اون روز بارونی بالاخره میتونست مخلوقاتشو به نمایش بزاره، همیشه  این موقع از سال ، گالری کوچیکشو بازگشایی می‌کرد و تابلوهاشو می فروخت، اگه به پولش احتیاج نداشت هیچ وقت اینکارو نمی‌کرد، همه‌ی مخلوقاتشو برای خودش نگه می‌داشت و از نگاه کردن بهشون لذت می‌برد،

در شیشه ای گالری شو باز کرد و تابلوهاشو داخل برد... از یه هفته پیش اعلامیه نمایشگاهشو به روزنامه ها داده بود.
همیشه مشتری های خاص خودشو داشت و گاهی سفارش هم می‌گرفت. ولی بازم خیلی کم بودند و بیشتر آدمهایی که به گالریش سر می‌زدند، هنرجوها و هنرآموز هایی  بودند که فقط  برای بازدید میومدن...
با دقت و حساسیت خاصی تابلوهاشو روی دیوارهای سفید نصب کرد... صدای باز شدن در به گوشش خورد

_صبح بخیر آقای بیون...

لبخندی به قیافه شاد دخترک زد و با خوشروئی جواب داد
_صبح بخیر آنی...

درحالی که از روی چهارپایه پایین میومد ادامه داد
_یکم دیر کردی، من همه ی تابلوها رو تنهایی نصب کردم....

آنی خندید و درحالی که بسته های توی دستش رو می گذاشت روی میز مخصوص پذیرایی گفت
_عوضش من  برای پذیرایی از مهمونات  کلی کاپ کیک خوشمزه درست کردم...

_اوهوی... میخوای مهمونام دل‌درد بگیرن؟

آنی به خنده افتاد و درحالی که میرفت سمت اولین تابلو با هیجان گفت
_وای اینا خیلی خوشگلن... من دلم میخواد یه روزی مثل تو  نقاشی بکشم...
_مگه دیوونه ای؟
آنی با اخم برگشت سمتش و گفت
_چرا اینو میگی؟

_من وقتی همسن تو بودم دلم می خواست مثل ونگوگ نقاشی بکشم، تهش شدم این، اونوقت اگه تو بخوای مثل من نقاشی بکشی، هیچی نمیشی بچه جون...

Rain bow painter 🌈🎨Where stories live. Discover now