یکی باید بره ولی اون تو نیستی

830 131 49
                                    

صبح به صورت ملحفه پیچ از خواب بیدار شدم. هوای گرم باعث شده بود کلی عرق کنم و بخاطر شرجی بودنش هم اون ملحفه به بدنم چسبیده بود و هیچ جوره نمیتونستم ازش خلاص بشم!
همونجا متوجه شدم که روز پیچ در پیچ و اعصاب خرد کنی در انتظارمه. با اینکه دیروز به طرز عجیبی خیلی خوش گذرونده بودم اما الان حس میکردم از زمین و زمان متنفرم.

چون اعصابم مگسی بود چاره رو تو تخلیه‌ی روانی روی جونگ کوک دیدم. تو این یه سالی که باهم گذرونده بودیم بیشتر از همه منو ناراحت کرده و در ضمن بهترین لحظات زندگیمو واسم ساخته بود. باید تو روز خوب و بدم هرجوری که بود شریک لحظه‌هام میشد.

برای همین با لگد بیدارش کردم و از تخت انداختمش پایین. اون که ترجیح میداد من بمیرم ولی خواب نازشو ناتموم نذاره، همونجا روی زمین به خوابیدنش ادامه داد و حتی اعتراض هم نکرد.
انگار دیگه به احوالات یهویی و متضادم عادت کرده بود و واکنش دلخواهمو نشون نمیداد. چون حتی فکر کردن به این احتمال عصبیم کرده بود، همونطور پارچه پیچ، خودمو انداختم روش و وادارش کردم یه جنگ صبحگاهی رو شروع کنیم.

هرچند من دست و پا بسته بودم و عملا خودمو زیرش انداخته بودم که هرجور دلش میخواد لهم کنه. اونم نامردی نمیکرد و هر تکه از گوشت تنم که زیر دندونش میومد رو گاز میگرفت.
صبح سگیمون اینجوری استارت خورده بود.
بعدش تا یه دوش بگیریم و یه دور هم تو حموم به سر و کله¬ی همدیگه بزنیم و کمی غذا بخوریم عصر شد.

-"بریم بیرون. بریم کشف کنیم این دور و بر چه خبره."

معنی دقیق این جمله «میخوام برم مست کنم» بود. به خوبی میدونستم.

-"پس بپوش بریم."

چون این روز سگی رو باید یجوری به شب میرسوندیم و چی بهتر از الکل میتونست وقتمونو تلف کنه؟
بسته‌ی پاستیل بزرگمو که نمیدونم از کدوم سوپری کش رفته بود، تو بغلم گرفتم و روی مبل نشستم. قصد داشتم مثل همیشه حاضر شدنشو تماشا کنم و پاستیل بخورم. زیباترین منظره واسه‌ی من جونگ کوک بود. صرفا تماشا کردنش میتونست یه ارگاسم بدون دردسر رو بهم هدیه بده.

از ساکمون چند تیکه لباس در آورد و روی تخت انداخت. واسش مهم نبود که چی میپوشه چون کاملا متوجه بود که هر چی بپوشه بهش میاد.
آخرش یه جین نسبتا تنگ و کمی پاره تنش کرد و روش یه تیشرت سفید گشاد که ترقوه‌ها و تتوی گل روی گردنشو به نمایش میذاشت پوشید. به همین سادگی. برای محشر دیده شدن به همین چند تیکه لباس ناچیز احتیاج داشت.

و به نظر اون کسی که بدون احتیاج به همین چند تیکه هم محشر دیده میشد، من بودم! و دروغ نمیگفت. حرفشو قبول داشتم، چون از چشم هاش میتونستم واقعی بودن این مسئله رو متوجه بشم. اون بهم مثل جذابترین و عجیب ترین آدم روی زمین نگاه میکرد.
سمت روشویی رفت. میدونستم که قرار نیست صورتشو تماشا کنه، فقط میخواست دستاشو خیس کنه و موهاشو به حالت پریشون‌تر از چیزی که بودن در بیاره.

UKIYOWhere stories live. Discover now