1.Neighbor

2.1K 237 174
                                    

تابستون سال 1957 ، هوا در لس آنجلس آفتابی بود، لیسا مانوبان در بزرگراه طولانی ای که در سال 1955 احداث شده بود، رانندگی میکرد و بخاطر گرمای هوا لایه ای از عرق روی صورتش نشسته بود.

این یک شروع جدید برای لیسا بود، یک زندگی جدید، یک سال جدید، اون براشون آماده بود.

در کنارش، ویو ی کامل و زیبایی از اقیانوس آرام و آبی وجود داشت.
همونطور که با ماشینش از بزرگراه رد میشد، خونه ها یکی بعد از دیگری جلوی چشم هاش ظاهر میشدن.

با ترس و وحشت به خونه های بزرگی که از بالای سرش آسمون رو خراشیده بودن خیره شد، هیچ کدوم از اینها مثل خونهٔ اون نبود.

به رانندگی ادامه داد تا اینکه سرانجام خونه اش، اولین خونه ای که به طور رسمی صاحبش هست، دید.

وقتی ماشینش رو جلوی خونه اش پارک کرد، متوجه یک زن تقریبا ۴۰ ساله شد.

موهای فر قهوه ای و بلندش، روی شونه هاش پخش شده بودن و با لبخندی که روی لب هاش بود، به غریبهٔ ناآشنایی که وارد محله شون شده بود، خیره شد.

اون زن زیبا، یه آب پاش در دست هاش بود و به نیلوفر های رنگارنگ و رز های قرمزش که همگی در یک ردیف از باغچه اش کاشته شده بود آب میداد، متوجهٔ زن جوانی شد که یک جعبه تو دستاشه و از ماشین بیرون میاد.

با خیره شدنش به همسایهٔ جدید که داشت وارد خونه اش میشد، لبخندش بزرگتر از قبل شد.

زن سبزهٔ زیبا به سمت غریبه حرکت کرد و در مقابل در ورودی خونه اش که رنگ تازه پوشش داده بود، ایستاد.

اون تماشا میکرد که چطور غریبهٔ زیبا دوباره به سمت ماشین برمیگرده تا جعبه های بیشتری برداره.

"سلام."
لیسا تقریبا با دیدنش میپره و سعی کرد شوخی کنه.

"سلام مادام."
مودبانه به زن سلام داد.

"من کیم آیرین هستم، همسایه جدیدت."
زن مهربون در حالی لبخند بزرگی روی لب هاش بود دستش رو دراز کرد و لیسا هم با لبخند متقابلی، دستش رو فشرد.

"من لیسا هستم، امروز به اینجا نقل مکان کردم."
اون درحالی که به خونهٔ خالی اشاره میکرد، توضیح داد.

"دیدار با تو خیلی دوست داشتنی عه، دوست داری با ما شام بخوری؟"
زن با مهربونی پرسید و لیسا از این پیشنهاد غیر منتظره شوکه شد.
اون نمیتونست به این خانوم مهربون نه بگه.

"حتما خانم کیم، بله دوست دارم، فقط قبلش باید این چند جعبه رو داخل بزارم و کمی بهش سر و سامون بدم."

لبخند بزرگی روی لب های خانوم کیم نشست.
"اوه بله؛ و نیازی نیست من رو خانوم کیم صدا بزنی، لطفا آیرین صدام کن."

دختر جوان سرش رو تکون داد و به داخل خونه اش برگشت.

زن میانسال تا زمان بستن در و ناپدید شدن دختر از جلوی چشم هاش، به لیسا خیره موند و سپس به سمت خونه خودش حرکت کرد.

𝑳𝒐𝒍𝒊𝒕𝒂 | 𝑱𝒆𝒏𝒍𝒊𝒔𝒂Where stories live. Discover now