┨Chapter 15 ... Harmonica├

460 98 192
                                    

قسمت پانزدهم

آمریکا  2012  .... هارمونیکا

در اتاق رو زد و با شنیدن اجازه وارد شد. 
تعظیم کوتاهی کرد.  مرد آمریکای سر تکون داد: بشینید آقای اوه.
پسر اروم جلو رفت و رو به روی مرد نشست. 
مرد آمریکایی از جا بلند شد و از پشت میز بیرون اومد و کنار پسر جایی که بتونه راحت تر و غیر رسمی تر صحبت کنه نشست. 
_ شما امروز فارغ التحصیل شدید آقای اوه تبریک می گم. 
با نگاهی که هیچ خوشحالی توش نبود به مرد زل زد: ممنونم. 
مرد آمریکایی آقای ویمر از این بی تفاوتی پسر شرقی متعجب شده بود ولی خوب قبلا تعریف این هنرمند جوون و عجیب رو شنیده بود: من تازه رئیس این کالج شدم ولی کاملا درباره شما شنیدم و می دونم یکی از بهترین هنرمندها اینجا هستید. 
سهون حرفی نزد و فقط پلک زد.  چند ثانیه مکث کرد و وقتی مطمئن شد آقای اوه چیزی نمیگه سر اصل مطلب رفت: برنامه ای شما برای آینده اتون چیه آقای اوه؟
یه سکوت طولانی کرد.  چهار سال تو این کالج بود و تمام این سالها فقط منتظر رسیدن معجزه اش بود ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود و حالا احساس پوچی و غمگینی میکرد.  غمگین تر از روزی که وارد این کالج شده بود. 
_ برنامه ای ندارم.
خیلی آهسته زمزمه کرد.  آقای ویمر با تعجب به پسر نگاه کرد.  چرا اینقدر ناامید به نظر می رسید.  کسانی که توی این کالج درس می خوندن رویاهای بزرگی در سر داشتند حتی اگر استعداد خاصی نداشتند . ولی این پسر بی شک با  استعدادترین ادم این کالج بود و هیچ برنامه ای نداشت ؟ البته شاید این براش بهتر بود . دلیلی داشت که می خواست با این پسر حرف بزنه و با این بی انگیزگیه پسر کارش شاید راحت می شد .
پس نفس عمیقی کشید : آقای اوه من یه پیشنهاد برای شما دارم .
چشم های پسر بالا اومد و به چشمهای آقای ویمر زل زد .
چشم های پسر درست به اندازه شخصیتش عجیب و گیج کننده بود : می خوام اینجا بمونید و به عنوان استاد اینجا تدریس کنید .
برای یه لحظه سکوت عجیبی پیش اومد . آقای ویمر سکوت کرد و اجازه داد این پسر به پیشنهادش فکر کنه . چند روزی بیشتر مدیریت این کالج رو به عهده نگرفته بود ولی تقریبا از روز اول از اساتید و دانشجوهای سال پایینی همیشه ازش درخواست می کردند این جوون آسیایی ، سهون اوه رو تحت هر شرایطی در کالج نگه داره .
سهون به چهره مرد زل زد و پیشنهادی که بهش داده بود رو توی سرش بررسی میکرد . اینجا بمونه توی کالج برکلی ؟یعنی واقعا شانس بیشتر برای اینجا بودن داشت ؟
_ قبول میکنم .
ویمر با بی اعتمادی به پسر زل زد : چی ؟
اینقدر درباره گوشه گیری پسر شنیده بود که حدس می زد راضی کردنش خیلی خیلی سخت باشه و حالا اینقدر راحت قبول کردن از این پسر عجیب بود .
پسر از جا بلند شد و دوباره تعظیمی کرد : من پیشنهادتون رو قبول میکنم آقای ویمر از هر زمانی که بگید به اینجا می یام .
و بعد برگشت و از اتاق خارج شد . مرد آمریکایی با چشم های گرد شده به در زل زد . الان راضی شده بود که اون پسر رو به کار توی کالج راضی کنه ؟ ناخواسته لبخند راضیتی روی لبش شکل گرفت و سریع به سمت گوشیش رفت تا این خبر رو به بقیه بده . اون توی اولین قدم موفق شده بود کسی که توانایی اسطوره شدن رو داشت رو در کالجش نگه داره . مطمئنا این به تثبیت موقعیتش کمک بزرگی میکرد .
از دفتر مدیر بیرون اومد . نگاه های کنجکاوی روش بود . دست توی جیبش کرد و هندزفری سفید رنگش رو بیرون اورد و توی گوشش گذاشت و بدون اینکه اهنگی پلی کنه راهش رو از بین بقیه باز کرد و به سمت اسانسور رفت . دکمه اخرین طبقه رو زد .
روز اخر تحصیلش توی کالج بود و از فردا به عنوان استاد بر میگشت . حس عجیبی داشت اینکه بازم می تونه اینجا بمونه براش عجیب بود و در عین حال می ترسوندش .
از اخرین پله ها بالا رفت و خودش رو به پشت بوم رسوند . چند نفری اونجا بودند و عکس می گرفتند . بی توجه به اونها خلوت ترین جا رو انتخاب کرد و نشست و به منظره شهر زل زد . تمام شهر زیر پاش بود . به ساختمون ها و خیابون ها دید داشت ولی نمی تونست ادم های شهر رو ببینه . چقدر دلش میخواست یه ادم خاص رو ببینه . کجای این شهر بود ؟ چرا پیداش نمیشد ؟
چهار سال پیش فقط برای پیدا کردن اون به این کالج اومده بود و حالا چهار سال گذشته بود و نتونسته بود پیداش کنه . دیشب فکر میکرد تمام امیدش از دست رفته ولی الان می تونست اینجا بمونه و بازم منتظر و امیدوار باشه .
یه روزی گمشده اش به اینجا می اومد و می دیدش .
کیفش رو بالا اورد و کنار خودش گذاشت . جعبه چوبی رو از توش در اورد و روش دست کشید . بازش کرد و به ساز دهنی کوچیکی که توی جعبه بود زل زد . حرف اچ روش به بزرگی حک شده بود . دستی روی حروف کشید و صدای بچگونه ای توی سرش پیچید : این مال پدرمه . ولی بلد نیستم بزنم.
_ من یادت میدم .
لبخند ضعیفی زد و روی ساز دهنی دست کشید . خیلی وقت بود زدنش رو یاد گرفته بود . آروم از جعبه بیرون اوردش و روی دهنش گذاشت .
شروع به نواختن اهنگی کرد که اون عاشقش بود ture love  . کاش میشد صدای این اهنگ رو به جایی برسونه که اون ایستاده بود به جایی که بود . کاش میشد این ساز دهنی پلی می شد برای دوباره دیدنش .
قلبش با یاداوری خاطراتشون فشرده شد . این همه سال منتظرش مونده بود و قلبش توی نبودش عاشق تر شده بود . چرا سرنوشت چنین چیز تلخی رو براش در نظر گرفته بود . این کالج قرار بود نقطه شروع عشق اون دوتا باشه . قرار گذاشته بودند دوتاشون باهم به اینجا بیان و عشقشون به هم رو با موسیقی پیش ببرن ولی سرنوشت بد کاری باهاشون کرده بود. اون اینجا بود تنها و با سازی می نواخت که متعلق به عشقش بود . باید چیکار میکرد ؟ با قلبی که بی تاب بود چیکار میکرد ؟ چطور پیداش میکرد .
قطره اشکی از چشمش پایین اومد و ساز دهنی رو پایین اورد . صدای تشویق های اطرافش نمی دید چشم به رو به روش دوخته بود و به شهر زل زده بود . عشقش توی کدوم خونه بود ؟ توی کدوم خیابون قدم می زد ؟
_ کجایی لوهان ؟

" Devil "Where stories live. Discover now