┨S2 Chapter 6 ├

422 106 67
                                    

قسمت ششم

به حس سرما چشمهاش رو باز کرد و چندبار پلک زد تا مطمئن شد اتفاقی که افتاده توی خواب نیست. و چند پلک بعدی باعث شد به یاد بیاره چرا توی تخت کیونگسو در حالی که بغلش کرده خوابیده.
اهی کشید و علیرغم اینکه میخواست توی تخت بمونه و از این محدود زمان هاش کنار کیونگسو لذت ببره ولی مجبور بود بلند بشه. زخم کمر کیونگسو رو بررسی کرد و وقتی مطمئن شد خوبه لبخند زد و بلند شد.
به سمت اشپزخونه رفته تا یه صبحانه رو آماده کنه. حمام رو هم سر راه آماده کرد. ملحفه هایی که دیشب خونی شده بود توی ماشین انداخت. بعد از انجام کارهاش به اتاق کیونگسو رفت. به ساعت نگاه کرد. وقتی ساعت دقیقا هشت شد به سمت اتاق کیونگسو رفت و وارد شد.
آروم صداش کرد: کیونگسو.... بیدار شو.
بازوی کیونگسو رو لمس کرد و سریع چشم هاش رو بست و دست هاش رو سپر صورتش کرد. فقط یک ثانیه بعد کیونگسو با حس دست کای از خواب بیدار شد. گردن کای رو گرفت کای سریع واکنش داد: اروم باش اروم باش....منم.
نگاه کیونگسو روی کای ثابت شد و بعد اهی کشید و دستش رو رها کرد.
کای پوفی کرد و زیر لب زمزمه کرد: خیلی عادت بیدار شدنت بده
کیونگسو اخم کرد: چی گفتی؟
کای لبهاش رو که به نیشخند جمع کرد: هیچی.
کیونگسو که حرف کای رو شنید پوفی کرد و چیزی نگفت: حمام آماده است.
کای لبخند زد: اره هست.
کیونگسو سری تکون داد و به بیرون رفتن کای خیره شد. به محض رفتن کای چشمهاش رو بست و شب قبل رو به یاد آورد. شب قبل به حد مرگ درد کشیده بود و یه جورایی حتی فکر میکرد از پسش بر نمی یاد ولی کای اونجا بود تا درمانش کنه. کیونگسو تک تک لحظاتی که درد میکشید و کای کنارش بود رو به یاد داشت. تمام لحظاتی که کای تمام تلاشش رو کرد تا بهبود پیدا کنه و اثر کرده بود. حتی می تونست کارهای غیر ضروری کای رو به یاد بیاره. بوسه های که دلیلی براش نداشت. مثل وقتی کای لبهاش رو بوسید. این اولین بوسه اونها بود. اولین بوسه . کای سه سال بود که یوکی کیونگسو بود ولی توی این سه سال حتی یک بار هم رو نبوسیده بودند . به نوبه خودش عجیب بود . یعنی اونها حتی باهم رابطه هم داشتند ... چندین بار ولی بوسه نه . و دلیل این اتفاق نخواستن کیونگسو بود . بعد از اتفاقاتی که کیونگسو کنار یوکی هاش تجربه کرده بود اخرین چیزی که می خواست وابستگی دوباره به یه یوکی بود .
البته کیونگسو بی انصاف نبود . حالا بعد از گذشت سه سال و گذرون کلی تایم کنار کای می تونست با اطمینان بگه کای با بقیه فرق داره . شاید بهترین نبود ، خوب بودن کای چیزی بود که کیونگسو اون لحظه نمی تونست بهش اقرار کنه ، ولی به هر حال فرق داشت و کیونگسو این تفاوت رو دوست داشت . اره دوست داشت . لبخند احمقانه ای که بخاطر افکارش روی لبهاش نقش بست رو ندیده گرفت و سعی کرد بلند بشه . یک ثانیه طول کشید تا بفهمه چیزی درست نیست .
نمی تونست بلند شه در واقع از کمر به پایینش بی حس بود . اخم ظریفی روی پیشونیش نشست و دوباره تلاش کرد و باز هم نتیجه ای نگرفت . پتو رو کنار زد و به سختی به زخم دیشبش نگاه کرد . هیچ نشونه ای زخم دیشب اونجا نبود . به پاهاش نگاه کرد و به سختی سعی کرد تکونشون بده و حتی وقتی تمام تمرکزش رو روی این کار گذاشت هم نتیجه ای نگرفت .
-هی کیونگسو اب حمام سرد شد نمیخوای بری ؟
کای وارد اتاق شد و اینو گفت ولی وقتی که کیونگسو رو توی اون وضعیت شوکه دید تعجب کرد : چی شده ؟
-پاهام رو حس نمی کنم .
با لحن امیخته به ترس گفت . کای با تعجب جلو اومد و لبه تخت نشست و به پاهای کیونگسو نگاه کرد . بلندش کرد و پاش مثل یه تکه سنگ پایین افتاد .
با اخم بلند شد و جلو تر رفت . به کیونگسو کمک کرد تا کمی بچرخه و جای زخم دیروز رو چک کرد : زخمی نیست .
کیونگسو اخمی کرد : یه کاری کن کای از کمر به پایینم رو حس نمیکنم دارم کلافه میشم .
کیو چشم هاش گرد شد و کنار کیونگسو نشست و توی چشم هاش خیره شد و با کمی لکنت گفت : من ... من نمی دونم چی شده من دیشب همه کاری که لازم بود رو انجام دادم .
-بهتره دوباره بهش فکر کنی چون کاملا مشخصه یه جای اشتباه کردی چون من لعنتی حتی نمی تونم یه انگشتم رو تکون بدم .
-من ...
کای واقعا هیچ توجیهی براش شرایط کیونگسو نداشت . دوباره خواست به جای زخم دیشب نگاهی بندازه و دو کیونگسو با عصبانیت نگذاشت : به چی میخوای نگاه کنی هیچ زخم لعنتی روی کمر لعنتی من نیست.
-من نمیدونم کیونگسو چی شده تو باید تا الان خوب میشدی . تو هزار بار از این زخم ها برداشتی و همیشه این روش جواب میداد .
-کاملا مشخصه که الان خوب نیستم .
کیونگسو با اخم کرد . کای با کلافگی پوفی کرد : من نمیدونم .
کیونگسو دیگه از این وضعیت خسته شد و یه جورایی وضعیت الانش ترسناک بود . جوری که حتی یوکیش نمی دونست باید چیکار کنه . ناخواسته صداش بالاتر برد :
-دیگه چه کوفتیه ؟ من باید خوب میشدم. تو یوکی لعنتی چرا نمیتونی منو خوب کنی ... تو دیشب هرکاری خواستی با من کردی پس چرا من هنوز چسبیدم به این تخت لعنتی؟
کای با جدیت به چهره کیونگسو خیره شد و برای یک لحظه کیونگسو حس کرد چیز اشتباهی گفته : با داد زدن هیچی حل نمیشه کینتارو دو . من یوکیه توام وظیفه ام اینه ازت مراقبت کنم و مطمئن باش هرکاری لازم باشه میکنم تا بتونی دوباره راه بری . این داد زدن و عصبی بودن تو کمکی به اوضاع نمیکنه پس به جای داد زدن اروم باش و استراحت کن . نمیدونم دیشب چی شده و چرا روش همیشگی جواب نداده، یه دلیلی داره که این اتفاق افتاده به نظر می یاد چیزی که باهاش دیشب رو به رو شدیم یه چیز معمولی و همیشگی نبوده ولی هیچ کدوم از اینا مهم نیست چون من هرکاری میکنم تا تو مثل قبل شی هرکاری .
جمله اخر رو با تایید زیادی گفت و باعث شد کیونگسو از گفتن هرچیز دیگه ای منصرف شه .
کای برای یه لحظه از دیدن چهره ساکت شده کیونگسو لذت برد و با شیطنت میگه : فکر میکنم بهتره همین الان یه بار دیگه انجامش بدیم ؟
چشمهای کیونگسو گرد شد و خواست اعتراض کنه که کای دوباره با لحن قاطع گفت : پس بهتره غرغر کردن رو فراموش کنی و منتظر بمونی . من هرکاری لازم باشه میکنم . حتی اگه لازم باشه روی این تخت پشت سر هم میکنمت .

" Devil "Where stories live. Discover now