💙part7💙

529 105 11
                                    

جونگين قسم می خورد اگه یکم دیگه فکر می کرد مغزش ارور می داد وبی هوش می شد.
از صبح زود تا ظهر تمیز کاری کرده بود حتی با وجود این که حس می کرد تمام پارکت های توی خونه بهش دهن کجي می کنند.
تنها چیزی که توی مغزش می چرخید چهره امگاي ترسناک با چشم های اشکی اش بود.
اعتراف می کرد که از دیدن ضعفش شوکه شده!
درک نمی کرد چرا باید به همه چی فکر کنه وبرای یک ساعت تمام بدون هیج حرکتی بشینه و کل دغدغه اش بشه اشک های هيونگ بد اخلاقش!
توی دلش برای دیدن هم چین صحنه ای باید جشن می گرفت تادر خیالاتش به قول بچه های دانشگاه کونش بسوزه ولی نميدونست چرا شاد که هیچ تهه تههه قلبشم ناراحته.
آه بلندی کشید که نتیجه اش شد گشاد شدن چشم هاش .
خب مثل این که امگاي روبروش روح بود وبه تازگی جونگين پی به ماهيتش می برد.
دهانی که اندازه غار باز کرده بود و بست واز حالت لميدگي دراومد ومعذب روی تک مبل روبروي بکهيون نشست .
الان که دقت می کرد خبری از چشم های سرخ و ضعف روی صورتش نبود .
دوباره شده بود همان امگاي غد و بداخلاق والبته ترسناک خانه.
جرأت نگاه کردن توی چشماشو نداشت وبرای چند ثانیه ای که هم که گذر چشم هاش به حوالی جنگل خشک شده بکهيون که از دریچه چشم هاش معلوم بود می افتاد بدنش گر می گرفت وقسم می خورد دیگه بهش نگاه نکنه.
ولی چه حیف که چشم هاش همیشه خائن بودند.
بکهيون بدون این که بیش تر از این که چشم هاشو به امگاي منفور زندگی اش بده خودشو روی کاناپه روبروی تی وی رها کرد وبا گذاشتن پاهاش روی میز کنترل تی وی و برداشت.
بعد چند دقیقه بالا پایین کردن کانال ها تی وی و بست  وبا حس سنگینی نگاه کسی نفسش و حرصی بیرون داد وبه جونگين نگاه خشمگینی کرد
:تا کی قراره این جوری منو بروبر نگاه کنی کودن?
چون خوشگل ندیدم لاب لاب لاب.
جونگين خیلی دلش ميخواست همين جمله ای که بطور زیرنویس از مغزش رد می شد و با صدای بلند برای بکهيون تکرار کنه ولی از اونجایی که دلش نميخواست ناکام از دنیا بره باید لال می شد برای همین نداي درونيشو که عجیب برای وسوسه کردنش صداش و بالا برده بود برچسب ساکت باش زد .
آب دهنش و قورت داد
:ک..کجا برم?
:برای من اداي مظلومارو درنيار که حالم ازت بهم می خوره پاشو کاري که وظيفته بکن.

صدای بلند بکهيون که کلماتش رنگ تحقیر گرفته بودند به گوشش رسید وبرای چند ثانیه چشم هاش و بست.
کسی که با سهون ازدواج کرده بود خودش بود
وسهم خودش از این زندگی بیش تر از امگاي عصبانی بود و البته اگه میخواست یکم روراست باشه تنها خودش بود که سهم داشت و آدم اضافی این زندگی بکهيون بود دلش ميخواست همه این هارو با لحنی که بکهيون برای شکستنش استفاده می کنه بگه ولی چیزی مانع این کار می شد واون چیزی نبود جز انسانیت.
جونگين خوی حیوانی اش هم بوی انسانیت می داد و دلش نمی خواست با شکستن آدم ها دنیای رنگی شو سیاه کنه .
پس با صدای آرام جواب داد و سعی کرد نگاهشو از بکهيون بدزده.
:کارم و تموم کردم.
خودش و روی مبل مچاله کرد تا از حمله احتمالی بکهيون جان سالم به در ببره که با بلند شدن بکهيون نفس تو سینه اش حبس شد.
وقتی بکهيون از مقابلش گذشت فکر می کرد می تونه نفس راحتی بکشه ولی دقیقه ای بعد با ریخته شدن سطل پر خاک روی پارکت های خانه نگاه ناباورشو به بکهيون داد.
:انگار کارت تموم نشده تن لشتو جمع کن کارتو بکن.
مردمک های لرزانش میان اجزای صورت بکهيون در گردش بود و تمام زورشو بکار بسته بود تا بار دیگه نشکنه و از اشک هایی که بکهيون می گفت دم مشکشه خبری نشه
ولی حس کسی و داشت که به امید خانواده ای بهتر این همه تنهایی کشیده بود ولی تنها چيزي که می دید نفرت و کینه در دل اعضای خانواده جدیدش بود.
بدون هیچ حرفی بلند شد و با برداشتن جارو برقی برگشت تا تميزش کنه که با دیدن خاک هایی که تبدیل به گل شده بودند دهنش باز موند.
واقعا این همه بد ذاتی رو کجاش جا داده بود?
فقط چند ساعتی از التماسش برای خوب بودن گذشته بود ولی هرلحظه بکهيون با کارهاش ثابت می کرد ارزشی نداره .
علاوه بر جارو باید با دستمال هم خوب تميزشون می کرد وتا جایی که تا چند دقیقه پیش با نگاه به ساعت فهمیده بود فقط سه ساعت تا آمدن سهون باقی مانده بود و امیدوار بود تا اون موقع تموم کنه وبکيهون بلای دیگه سرش نیاره.
بابلند شدن صدای تی وی نیم نگاهی به بکهيون انداخت که مشغول اخبار نگاه کردنه .
باید اعتراف می کرد شناخت بيون بکهيون به یکی از سخت ترین کارای این روز هاش تبدیل شده بود و پدرش چطور قول داده بود که بکهيون با پاهاش خودش می زاره می ره در صورتی که یکی از سر سخت ترین آدم ها بود که دیده بود.
با یاد آوری پدرش لباش آویزان شد دلش براش تنگ شده بود و دعا می کرد امشب سهون بهش اجازه بده که پدرش و ببینه ولی هرچه قدر به شب نزدیک می شد شورشوق اولیه روزش با یادآوری قرار شبش با پدرش از بین می رفت چون دوست داشت با سهون شام سه نفره داشته باشند ولی مطمئن بود که سهون قبول که نمی کنه هیچ! بلکه بعید هم می دونست اجازه بده.
آب دستمال رو گرفت و روی پارکت کشید تازه می فهمید اجوماي پیرش از دست خراب کاری هاش چی می کشیده و حس می کرد از این کار مضخرف تهوع گرفته.
یک ساعتی از تمیز کاریش گذشته بود و فقط ناحیه کمی که مونده بود جونگين و سرپا نگه داشته بود.
صدای بلند گوینده اخبار گوششو خراش می داد درک نمی کرد چرا بکهيون باید یک ساعت تمام و جلوی تی وی بشینه و به دقت به اخبار که انگار قصد تمام شدن نداشت خیره بشه.
اصلا تغییر آب وهوا به اون چه ربطی داشت وقتی خودش حال وهواي یکی دیگه رو بهم می ریخت ویا مثل کشورهاي جنگ زده توی خونه جنگ به پا می کرد!!
جونگين حرصش گرفته بود و این از محکم کشیدن دستمال روی پارکت ها معلوم بود.
خسته شده بود و خوابش می اومد.
وهيچي بدتر از این برای کیم جونگين نبود که نتونه بخوابه.
نیم نگاهی به بیرون انداخت حتی دل آسمون هم مثل دل خودش گرفته بود و خبر از بارش باران می داد.
وقتی متوجه رد شدن بکهيون از مقابلش شد سرش و بالا گرفت ومتوجه در باز خانه شد با ورود سهون دوباره کنترل خودش و از دست داد وبا قلب بی جنبه ای که رسواش می کرد صاف ایستاد انقدر درگیر افکارش بود که نفهمیده کی اومده.
چشم هاي معصومش و به روبروش دوخت که با صحنه ای که دید پشیمان سرشو پایین گرفت
بکهيون روی پاهاش بلند شده بود و عشقشو می بوسید بوسه ای که یک طرفه نبود و لب هایی که لباي امگاي دیگه ای رو لمس می کردند ولی با چشم های سرد همیشگی بهش چشم دوخته بودند.
ترسیده از نفوذ نگاه یخی سهون به پایین پاش زل زد ..صدای خنده های هردو توی خونه  پیچیده بود و جونگين به گوش هاش التماس می کرد که نشنون وقتی هردو از کنارش گذشتند دوباره چشم هاش بی اختیار به دنبال بوی مست کننده آلفاش کشیده شدند و تنها چیزی که گيرشون اومد در بسته اتاق بود.
ناراحت سر کارش برگشت فقط کمی باید تحمل می کرد وبعدش میتونست توی پناهگاه خودش،خودش و زندانی کنه.
حتی دل ودماغ رفتن به قرار شام با پدرشم نداشت واميد وار بود بهش زنگ نزنه چون معلوم نبود مقابل بغضی که داشت مقاومت کنه و با حال بدش حال پدرشم خراب کنه.
شام مختصری با موادی که از تو یخچال بیرون کشیده بود درست کرد خداروشکر می کرد دو سه غذایی هم از آجوماش یاد گرفته وگرنه الان معلوم نبود چه خاکی باید سرش می ريخت.
اشتهاش کور شده بود برای همین با آماده کردن میز قدم های بلندشو به سمت اتاقش برداشت تحمل دیدن آن دورو باهم نداشت .
حسادت،خودخواهی یا هرچیز دیگه هر طور که بود بازهم آخرش به عشقی منتهی می شد که جونگين و به یک آدم خودخواه حسود تبدیل کرده بود که تحمل دیدن عشقش با کس دیگه رو نداشت حتی اگه اون یک نفر امگايي بود که سر ظهر بخاطرش نگران شده بود .
:خاموش شو..خاموش شوووو..خاموش شوووووو
جونگين کلافه با صدای خفه ای گفت وصورتش و به بالشت زیر سرش فشار داد.
مغزش تازگیا خیلی فعال شده بود و این یعنی بدبختی برای جونگين.
يادش نمی اومد همه این سال هایی که زندگی کرده بود به اندازه این چند روز فکر کنه وبدتر از اون بی خوابی بود که به سرش می زد.
نصف شب بود و هنوز نتونسته بود بخوابه
:يدونه دونات ..سه دونه دونات..سه دونه دوناتتتتتتتتت
حرصی داد خفه ای کشید و لگد پروند .
حرصش گرفته بود وانگار که مغزش به خارش افتاده باشه موهاشو کشيد.
حتی رویای خانه های ساخته شده با خامه و کلی اسمارتيز هم نتونسته بود آرومش کنه وبا وجود یه تن کاری که کرده بود چرا خوابش نمی برد واقعا????
:بخواب جونگ.
:چشم چون تو گفتی.
برای خودش پوکر شد .
:دیونه شدم .
به پیشانيش کوبید وبا برداشتن گوشی اش سعی کرد یکم گشتن تو نت خودش و مشغول کنه.
روز ها کارش شده بود شنیدن کلماتی که تيزيشون از چاقو های توی آشپزخانه بیش تر بود و کار کردن وکار کردن حتی اون کار سابيدن چند باره پارکت های خانه بود و درک نمی کرد این همه وسواس از کجا میاد .
وسواس??
خیلی خوب جونگ خودت و گول بزن .
هنوز خود درگیری داشت و اضافه شدن سرزنش های درونی اش اعصاب نداشته شو خورد می کرد.
حتی الان که بعد یک روز طولانی با پروسه تکراری که از موقع ورودش به این خانه شروع شده بود میخواست بخوابه باز هم با انبوهی از افکار سرازیر شده به مغزش روبرو شده بود و نميدونست اول به کدام یکی رسیدگی کنه.
اولينش هيت بيون بکهيون
دومينش هیت بيون بکهيون
سوميشم هيت بیون بکهيون بود .
امروز يجورايي فهمیده بود درد هيونگش چیه و تغییرات گاه به گاهش نشون میداد تو هيتشه و البته که خیلی سخت نبود چون خودش هرچند يکبار همین مشکلات و داشت .
جرأت فکر کردن به ديروزو نداشت این که فکر کنه نه!!
سرشو تند تند تکون داد تا خودش و از شر افکار منفی خلاص کنه .
تنهایی و تاریکی به جانش افتاده بود وبا وجود این همه درگیری بعید می دونست امشب هم مثل دیشب راحت بتونه بخوابه
رعدوبرقي که گاه می زد اتاق کوچکشو روشن می کرد و باعث می شد امگا تو خودش مچاله بشه.
تعداد دفعاتي که لابلای افکارش. تا100شمرده بود تا خوابش ببره از دستش در رفته بود و صدای ترسناک رعدوبرق بعلاوه بارش تند باران حالش و بد می کرد همیشه متنفر از باران بود و صدای اعصاب خوردکنش که مجبورش می کرد یکی یکی ناخناشو بجوئه .
بدنش به لرزه افتاده بود و زمزمه وار پشت سر هم التماس می کرد که کمکش کنه.
آدم فرضی که برای خودش ساخته بود شبیه آلفاش بود ولی کمی مهربان تر با لبخند زیبایی بر لب.
تک وتنها گوشه انبار کوچکی که نام اتاقشو یدک می کشید مچاله شده بود و درخواست کمک می کرد از کسی که نبود.
با رعدوبرقي که زد ناگهانی از جاش پرید وبا بغل گرفتن پتوی کهنه اش قدم های لرزانش و بیرون اتاق کشید.
فقط چند قدم تا قهرمانش فاصله داشت کسی که با امشب هم از خحالتش دراومده بود وبا خالی کردن سوپ روی سرش از خحالتش دراومده بود والبته که جونگين دو ساعت تمام گوشه اتاقش گریه کرده بود تقصیرش چی بود که آشپزی زیاد بلد نیست با گرفتن ديوار به هر سختی بود خودشو به در اتاقی که هیچ وقت اجازه ورود بهش و نداشت رسوند
ترسی که به دلش رخنه کرده بود تحمل هرچیزی رو گرفته بود برای همین تعلل نکرد و دستشو روی دستگیره در گذاشت و خواست بازش کنه که با شنیدن ناله آشنا خشک شد.
هجوم به يکباره اطلاعات به مغزش جونگين و از کاری که ميخواست بکنه پشیمان کرد.
گوش های بیچاره اش ناله های از سر لذت آلفا و امگاي غریبه می شنید و چه بی رحمانه قلبش از خبر چینی گوش هاش به درد آمده بود.
توان حرکت نداشت دراين لحظه فقط صدای کوبش قلب بی نواش بود که اشک های تازه خشکیده اشو وادار به ريختن می کرد.
پتویی که زیر بغلش زده بود روی زمین افتاد وپشت بندش امگايي که بخاطر خیانت آلفاش برای چندمين بار شکست .
تنها چیزی که الان ميخواست صدای وحشتناک رعدوبرق بود دلش نمی خواست چيزي بشنوه و عاجزانه از خدای بالاسرش ميخواست اونقدر بارون بباره که گوش هاش فقط اون هارو بشنوه.
هوا به یکباره سرد شده بودو نميدونست بدنش از سرديه عشقش یخ زده یا چی?!
کمی خم شد و پتويي که کنار پاش روی زمین افتاده بود وبرداشت با پیچیدن  پتو دور خودش توی خودش مچاله شد.
شاید فقط چند دقیقه طول کشید تا در اتاق باز بشه و بتونه هیبت آشنای آلفاش رو ببینه.
سالن خانه با وجود نور کمی که وجود داشت روشن بود و چشم های متعجب سهون حتی جونگين و هم متعجب می کرد الان فقط منتظر خشمی ازش بود که سرش داد می زنه ولی جونگين به چیزی بيش تر از رویا فکر می کرد وقتی که درون آغوش آلفا فرو رفت!!!
خواب بود یا شاید مرده بود
آره همین بود مرده بود و به زندگی بعدی رفته بود و این همان سهون عاشقی بود که آرزوی شبانه اش داشتنش بود وگرنه چه دلیلی داشت وقتی که از ترس و تنهایی می لرزید درون آغوش مردی فرو بره که قاتل رویا هاش بود.
وقتی به تن سهون بیش تر فشرده شد تونست لب های خشکيده اشو باز کنه وبا کمترين صدایی که ازش در می اومد حرف بزنه
:من مردم،مگه نه?
:شایدم نه!
فرصتی برای تحلیل حرفش به امگاي متعجب نداد وبا بغل گرفتن بدن سبک جونگين به سمت اتاق کوچک ته راهرو رفت.
وارد اتاق شد ودروبا پاش بست.
امگا به طرز باور نکردنی توی بغلش آرام گرفته بود وسهون اعتراف می کرد عاشق بوی تن امگاي تو بغلشه طوری که با معصومیت بهش چشم دوخته بود دلش نمی اومد روی تخت بزارتش .
:چرا گریه می کنی?
لحن مهربان سهون  قطعا یکی از صدها آرزو هایی بود که به حقیقت پيوسته بود وجونگين قسم می خورد صدهابار با هرنفس سهون که به صورتش می خورد مرده و زنده شده.
:می تر.رسم بگ.گم منو (هق)بززني .
:نترس .
لحنش هنوزم محکم بود ولی مهربان بود.
سهون دلش برای امگاي تو بغلش گرفت کی انقدر هیولا شده بود چنین ترسی و به امگاش القا می کرد?
امگاش?!
در این لحظه فقط گرگش بود که برنده شده بود وخبري از حیوان انسانيتش نبود .
چطور شده بود که شرمنده گرگش بود??
نه بخاطر این که جفتشو به راحتی قبول کرده بود فقط بخاطر این که امگاش با گرگش آرام شده بود درحالی که یه عمر دم از اراده انسانيش می زد واقعا چه بلايي سرش اومده بود?
امگارو آروم روی تخت گذاشت که جونگين با سفت چسبيدنش مانع از رها کردنش شد.
:منن می ترر.سم نرو.
:نميرم تا وقتی بخوابی اينجام.
:قوو..ول??
آه این پسر آخرش ديونه اش می کرد اشک چشم هاش و رها نمی کرد و گرگ سهون درتقلا بود برای کشتن خودش!
آره خودش چون تنها کسی که مسبب این حالاتش بود کسی نبود غیر خودش.
با گرفتن دست های جونگين کنارش روی تختی که تردید داشت با وجود کهنگيش هردوشونو نگه داره نشست .
جونگين سفت دستشو چسبیده بود تا مبادا روياش تنهاش بذاره باورش براش سخت بود و تنها درصورتی باور می کرد که فردا صبح چشم هاشو با چشم های مهربان آلفاش باز کنه و توي دلش مثل بچگی هاش ميخواست انقدر قاصدک هارو فوت کنه که به کتاب سرنوشت برسه و آرزوشو بهش برسونه.
با حس نوازش موهاش چشم هاش خمار خواب شد وبه خواب رفت.
رویایی که الان درش قرار داشت خوشمزه تر از دونات های غول پيکر روياهاش یا گربه های پشمالو بود .
رویایی که بعد ها رنگ کابوس گرفت و جونگين فهميد که نباید آن دست هارو رها می کرد.
به نوازش موهای ابریشمی پسر ادامه داد بوی پیچیده شده از تن امگا دلش و پر از قاصدک هایی می کرد که زیر دلش و قلقلک میدن
دقیقا همان قاصدک هایی که بکهيون هيونگش وقتی چانيول و میدید ميگفت .آن موقع درک نمی کرد ولی الان حس می کرد با معنای متفاوتی از زندگی آشنا شده.

پوک عمیقی به سيگار تو دستش زد سکوت وآرامش شب آرومش می کرد بی خوابی به سرش زده بود وبا وجود رابطه چند ساعت قبل باید حالش خوب می بود ولی الان کجا بود???
روی پشت بوم که پنجمین سيگارش و دود می کرد.
همه چی توی مغزش بهم ریخته بود ومسبب همه این آشفتگی ها کسی نبود غیر کیم جونگين.
یادآوری دوباره چشم هاش حال دلشو طوفانی می کرد این پسر با چشم های معصومش مسبب طوفان های زندگيش بود .
اعتراف نصفه ونيمه اش با اعلان های مغزش در نطفه خفه شد
چطور می تونست به کسی غیر بکهيون فکر کنه وقتی قول داده بود تا آخرش باهاش می مونه ومرحمي برای دل شکسته اش میشه .
دوباره شده بود همان اوه سهون کسی که خودش و از زندگی کردن منع می کرد تا وجود کس دیگه رو پر زندگی کنه ولی غافل از این که بکهيون پر از خلأ بود .

Blue LoveWhere stories live. Discover now