Part 8

525 91 27
                                    

صدای خنده های جما ‌و نایل خونه رو برداشته بود. اونا داشتن آخرین تزئینات و رو هم انجام میدادن فقط چند دقیقه تا شروع سال نو مونده بود .

من روی مبل بغل مامان نشسته بودم سعی میکردم از این حال و احوالمون لذت ببرم.

خبر داشتم که تریشا ‌‌‌ و ولحیا به یه مهمونی کریسمس توی بردفورد دعوت شدن و الان زین تنهاست

یکم فکرم پیشش بود... توی آخرین دیدارمون عجیب رفتار کرده بود

چی میشد اگه مثلا الان با چند تا کاپ کیک میرفتم کریسمس و بهش تبریک میگفتم؟ اصلا کریسمس و قبول داره ؟

از افکارم کلافه بودم و تصمیم گرفتم بعد اینکه سال نو شد بلافاصله برم پیشش.. احساساتم داشت خفم میکرد

صدای جیغ جما بلند شد : ۱۰...۹....۸...۷........۲...۱

همه خوشحال شدن و همو بغل کردن... میخندیدم ولی به این فکر کردم چرا زین الان نباید خوشحال باشه؟

سریع رفتم توی آشپزخونه و چند تا کاپ کیک و ساندویچ مرغ هایی که برای جشن بود و گذاشتم توی ظرف

صدای زنگ در بلند شد... یه لحظه دلشوره ی عجیبی گرفتم...

بدو بدو رفتم سمت در که دیدم نایل در و زودتر باز کرده

یه پاکت نامه توی دستش بود

نایل: پشتش نوشته برای هری

قلبم داشت تند تند میزد قلبم چیزای خوبی رو بهم نمیگفت

پاکت و گرفتم دستم و باز کردم

متن نامه:
سلام هری...زین داره برات نامه مینویسه.. حتی خودم نمیدونم چرا دارم برات نامه مینویسم فقط خواستم که انجامش بدم
بگذریم.. میخواستم کریسمس و بهت تبریک بگم.. تو میتونی توی زندگیت به جاهای خیلی درستی برسی من اینو از بار اولی که دیدمت فهمیدم
گفتم زندگی... یادته اون روز بهت گفتم تو اون بو رو میدی و تو عین احمقا فکر کردی بوی عرق میدی؟:)
هری من نتونستم بهت بگم ولی تو بوی زندگی میدی.. بوی چیزی که من نمیخواستم داشته باشم...آره زندگی ... من دلایل خودم و دارم و میدونم تو هیچ وقت قرار نیست بفهمی..
یادمه همین اواخر که داشتم کابوس میدیدم یهو وسط خوابم وارد یه ابر شدم... یه ابر سبز خوشرنگ... اون ابر بوی تو رو میداد... هری من نمیخواستم به اون بو عادت کنم... نمیخواستم وابسته آرامشی بشم که حضور تو بهم میداد...
تو خیلی خوبی هری... باید بهم قول بدی مراقب مادرت و جما باشی...

نامه تموم شد
قلبمو حس نمیکردم شدت ضربان قلبم انقدر بالا بود که دیگه داشت از حلقم میزد بیرون

زین.. اون داره یه بلایی سر خودش میاره من از این مطمئنم

اشکام و محکم پس زدم
هری قوی باش.. برای زین قوی باش
آنه متوجه حالم شد و سریع به حرف اومد : نایل ببین چی باعث شده حال هری بد بشه

بی توجه به حرفا سریع دوییدم بیرون
هیچ تاکسی ای نبود .. دیر میرسم دیر میرسم..
همین طور داشتم میدوییدم یه ماشین کنار پام متوقف شد

سریع آدرس و دادم بهشو راه افتاد
ناخونام داشت تموم میشد... اشکام دیگه خشک شده بودن... فقط دعا میکردم دیر نرسم

این راه لعنتی چرا باید انقدر طولانی باشه ؟ اونم الااااان؟؟

*****

رسیدم جلوی در... زنگ زدم در زدم هر چی کوبیدم هیچکس در و باز نکرد
من تا آخر امشب سکته میکنم
سریع زنگ زدم تریشا و اون بوقای انتظار مثل ناقوس مرگ توی مغزم کوبیده میشدن

هری : الو.. الو تریشا... زین... زیننننن..

نمیخواستم نگرانش کنم ولی دست خودم نبود چون خودم داشتم تقریبا میمردم

تریشا : چی شده هری ..چی شده؟

هری: اون در و باز نمیکنه ، هر چی زنگ زدم در زدم هیچ صدایی ازش درنیومد... من مطمئنم یه بلایی سر خودش آورده .. باید بیاین تا در و باز کنم

تریشا : به من گوش کن هری... سمت راستت یه گلدون هست.. خاک روش و بزن کنار اونجا کلید در و پیدا میکنی... هری هر چیزی دیدی هر اتفاقی افتاد فقط زنگ می‌زنی به اورژانس..آروم باش

سریع تلفن و قطع کردم ، رفتم سراغ گلدون و در و باز کردم

نفهمیدم پله ها رو چجوری طی کردم، نفهمیدم کی جلوی در اتاقش رسیدم و حالا بالا سرش بودم

آروم روی تختش بود، پوستش زیر نور ماه که از پنجره میومد میدرخشید

با صدایی که حتی خودم نشنیدم صداش زدم
هری : زین..
رفتم نزدیکش تکونش دادم و داد زدم : زیننننن... جواب بدهههههه

بدنم تحت استرس شنیدم داشت میلرزید، زنگ زدم اورژانس...

خدایا من نمیخوام از دستش بدم نمیخواممممممم...

_______

ول ول ول:) خودم نابود شدم سر این پارت :)
بیاین برای زین دعا کنیم:) بیاین برای قلب هری دعا کنیم:)
نمیدونم تونستم خوب توصیف کنم حال و شرایط هری رو یا نه؟
میدونم کلی سوال توی ذهنتونه ... ولی فقط بذارین با داستان پیش بریم و اتفاقا بیوفتن❤️
نیازه بگم خیلی دوستون دارم که دارین به هری و‌ زین داستانم اجازه میدیدن حرفاشونو بزنن؟💚💛

My green clouds around your dark world |z.s|Where stories live. Discover now