Part 15

777 166 96
                                    

« ادامه فلش بک »

کای لبخندی سردی زد و دستی به صورتش کشید ، شدید اعصابش خورده بود... سهون داشت ازش دوری می کرد ، می فهمید و خب بهش حق می داد! سهون هنوزم غرور خودشو داشت
حرفی نزد و دست هاش رو فرو کرد تو جیب های شلوار ارتیش... پشتش رو کرد و داشت آروم می رفت سمت در سالن غذا خوری که ناگهان صدای ترسیده و فریاد بک رو شنید :
- کااااااای... کاااااای سهووووننن...

نگران برگشت سمتشون که سهون رو بی هوش تو بغل بک دید... بک همونطور که ایستاده بود سهون تکیه زده بهش از هوش رفته بود!
ترسیده دوید سمتشون ، شروع کرد مدام با بک ، سهون رو صدا زدن... نگرانی ، استرس و حتی ترس تو چشم های کای موج میزد! این پسر... این سهون زیادی نیاز داشت به تکیه گاه... زیادی نیاز داشت به یکی که ازش محافظت کنه و نگرانش باشه! و همین قلب کای رو به درد می آورد... نمی خواست و نمی تونست سهون رو اینجوری ببینه...

در حالی که بغض سنگینی داشت گلوش رو به درد می آورد بدون هیچ حرفی سهون رو با کمک بک گذاشت رو کولش... به سرعت سهون رو از سالن غذا خوری آورد بیرون و به طرف بهداری حرکت کرد
بک جلوتر ازشون یه سر رفت اتاق فرمانده تا بهش خبر بده ، تا وارد بهداری شد با اتاقی خالی از پرستار و دکتر مواجه شد...!!!!
در حالی که به نفس نفس افتاده بود سهون رو آروم خوابوند رو تخت و نگران از بهداری اومد بیرون ، تا خواست بره طرف اتاق فرمانده بک رو دید که داره میدوه طرفش...!
تا رسید کای نگران گفت :
- چرا هیچکس تو بهداری نیست ؟؟؟! به فرمانده گفتی ؟؟؟

بک آب گلوش رو قورت داد :
- فرمانده گفت همه شون امروز رفتن مرخصی!!!

کای که انگار یه سطل آب یخ روش خالی کردن کلافه نفس عمیقی کشید ، ناخواسته با عصبانیت فریاد کشید :
- یعنی چیییی ؟؟؟؟ یعنی چی که رفتن مرخصییی؟ همه شون رفتن مرخصی ؟؟؟ اونوفت اگه یکی یهو این وسط زخمی یا مریض بشه چی؟؟؟ اینقدر نگهش میدارن تا بمیرههه؟؟؟ مگه اینجا صاحب ندارهههه؟؟؟

بک ترسیده با دست جلو دهن کای رو گرفت و گفت :
- ساااکت شوووو... یهو یکی میشنوه اعدامت میکنن...!!!!

ناگهان که انگار چیزی یادش اومده باشه نگاهی به بهداری انداخت و با استرس بیشتر داد زد :
- سهووووون

بلافاصله دوید داخل و کای با عجله دنبالش رفت...! عرق های روی پیشونی و رنگ پریده پسرِ بی هوش روی تخت باعث نگرانی بیشتر کای و بک شد!!!
بک به سرعت تب و نبضش رو چک کرد و رو به کای گفت :
- بدو یه سطل آب و دستمال بیار باید پاشویه کنیم....

تا کای رفت بک رفت طرف لوازم پزشکی موجود تو بهداری ، با کلی گشتن سرم قندی پیدا کرد... لبخند ملیحی از یافتن سرم رو لب هاش نشست و برگشت سمت سهون ، با دقت زیاد تونست رگش رو پیدا کنه و سرم رو بهش وصل کرد
تو همون لحظه کای رسید بدون اینکه به بک بگه و حتی تعجب کنه از اینکه بک بلد بوده سرم وصل کنه مشغول پایین آوردن تب سهون شد ، جلو چشم های متعجب‌ بکهیون گوشه تخت نشست و مدام با دستمال نمدار روی پیشونی و دست پای سهون می کشید...!
می تونست زمزمه های و ناله های ریز پسرِ بی هوش رو بشنوه ، غمی عجیب تو دلش جا خوش کرده بود و رو قلبش سنگینی میکرد ، همونطور که با دستمال پیشونی سهون رو نمدار میکرد خم شد سمتش... پسر مابین ناله های ریزش مدام مادرش رو صدا میزد...!!!!
همونطور که پُشتش به بک بود ناخواسته بغض مزخرفش شکست ‌و یکی دو قطره اشک روی گونه های استخونیش چکید... اما بازم به زور جلو خودشو گرفت ، نفس عمیقی کشید و به کارش ادامه داد...
سخت بود براش ، دیدن سهون تو این حال... خیلی سخت بود...
بعد از نیم ساعت بک باز تبش رو چک کرد ، با لبخندی ژکوند رو به کای که همچنان مشغول بود گفت :
- تبش یه کم پایین اومده...

History of love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora