Part 23

785 171 304
                                    

اونایی که فیک * آرامش قلبم * رو می خونن فکر کنم میدونن که نویسنده شون باز قفلی زده رو یه آهنگ :)

این پارت جدید هیستوری رو هم با همین آهنگ نوشتم ، این پارت با بقیه پارت ها یه تفاوت مهمی داره
چندتا اتفاق  مهم میفته و خب یه اتفاقش زیاد مهمه جوریی که فیک وارد یه عرصه جدیدی می شه....!!!

از همین الان بهتون میگم تا خودتون رو آماده کنید و یه نکته ، اگه طاقت صحنه های خشن رو ندارید تیکه اول رو نخونید...

باز برگردان زمان را
باز دستم را بگیر
پس چه شد افسانه عشقی که در سر داشتی ؟!

ای گم ترین راهم
غمگین ترین آهم
ای زخم دلخواهم
ای خواب کوتاهم
تلخ است و میخواهم
این ماه بی دل را
این درد کامل را
این * عشق قاتل * را..‌.



فریاد کشید :
- که برای ما بلبل زبونی میکنی؟؟؟؟ یه جوری آدمت میکنم که برای نجاتت کل اسرار مقر تون رو لو بدی! یا میگی یا ذره ذره جونت رو می گیرممم...

و با چاقو زخم عمیقی رو قفسه سینه کریس کشید  ، زخمی که باعث اخم عمیق سرهنگ شد و خونی که سرازیر شده بود... تا ب این حال هر بلایی سر کریس آورده بودن ، نتونسته بودن ازش حرف بکشن و حتی نتونسته بودن ناله سرهنگِ مغرور رو در بیارن!
همین هم حرصی تر شون میکرد ، سرهنگ رو از سقف آویزون کرده و دستاش رو با طناب بالا بسته بودن!
عرق رو بدن جذاب کریس نشسته و با با خون آغشته شده بود ، سرهنگ چشم هاش رو بسته و تحت هیچ شرایطی باز نمیکرد
پشت پلک های بسته اش فقط چهره عشقش رو تجسم میکرد ، فقط چهره سوهوش‌‌‌... لبخند های خرگوشش ، عاشقانه هاشون... فقط با تصور سوهو می تونست کمی ، کمی درد هاش رو کم کنه و بهشون اهمیت نده!

ناگهان باز درد مشت ها و لگد هایی رو به بدنش احساس کرد اخمش عمیقتر شده و سعی کرد ذهنش رو بکشونه سمت یکی دیگه از عاشقانه هاشون

« سرش رو گذاشت رو قفسه سینه خرگوشش و آروم گفت :
- بانی کوچولو...
صدای سوهو پیچید تو گوش هاش در حالی که موهاش رو نوازش میکرد :
- جونم کریسم...
پسر یخی نفس عمیقی کشید تا عطر وجود بانیش رو تو وجودش بکشه ، در حالی که چشم هاش رو بسته بود و غرق نوازش های سوهو شده بود زمزمه کرد :
- اینو بدون حتی اگه یه روزی بمیرمم با فکرِ تو می میرم! بانی کوچولوی کریس!
ناخوداگاه بغض بدی گلوی سوهو رو گرفت ، بوسه ایی رو موهای مشکی کریس زد و با کمی عصبانیت گفت :
- هیچوقت ، هیچوقت حق نداری بمیری! دیگم از این حرفا نزن... نمیخوام بشنوم... »

مشت های محکمی که بهش میخورد ، درد هایی که متحمل میشد هیچ کدوم براش مهم نبود چون الان دقیقا غرق در نوازش های سوهو بود!
غرق در خاطراتش ، و انگار اونا به جسمی ضربه میزدن که هیچ روح و هیچ حسی نداشت!
چاقویی که رو صورتش کشیدن ، مشت هایی که حتی به صورتش می کوبیدن ، سیلی های محکمی که میخورد ، فحش ها و حرفایی که می شنید! تهدید هایی که می شد ، لگد هایی که میخورد ، نمی فهمید
متوجه نمیشد ، فقط یه دردهای جزیی حس میکرد و اهمیت نمی داد چون تو ذهنش ، تو قلبش با کس دیگه ایی بود!
اصلا اینجا نبود!
ناگهان تو ذهنش صدای فریاد های کسی رو شنید! یه زن....
به یه آن چشم های خسته اش رو باز کرد و با زنی مواجه شد که جلو چشم هاش داشتن با زور و کتک بهش تجاوز میکردن!

History of love Where stories live. Discover now