🍭7🍭

1.3K 229 57
                                    

عمیقا احساس بدبختی می‌کرد.
هزارتا مشکل همزمان باهم روی سرش ریخته بودن و لیسا هیچ ایده‌ای نداشت که باید اول کدومو حل کنه.
اول از همه، لوهان با گوشیِ اون یسری پیام داده بود و بعد هم که پیاما پاک شده بودن حاضر نبود بگه چه پیامی داده و خب این فقط یه قسمت از ماجرا بود.

لیسا همچنان اون اکانت مزخرف اینستاگرامش رو داشت! لیسا دلش می‌خواست بره همه اون عکسا و کامنتا رو پاک کنه ولی از طرفی دوست نداشت بخاطر یه همچین چیزی اون رو پاک کنه!
رابطه‌ای که معلوم نبود چقدر دوام بیاره این ارزش رو داشت؟
با یادآوری یکی از کپشن‌ پست‌هاش چشمهاشو محکم روی هم فشار داد و زیر لب فحش داد.

-هدفم از ادامه دادنِ این زندگی چیه؟!

همزمان با تمام شدن حرف‌هاش صدای سهون از آشپزخونه بلند شد.
-بیا یچیزی بخور. با حبس کردن خودت تو اتاق به نتیجه‌ای نمیرسی!

خب لیسا امیدوار بود با فکر کردن به نتیجه‌ای برسه و حبس کردن خودش هم یکی از لازمه‌هاش بود. قرار نبود معجزه بشه و خود لیسا باید یکاریش می‌کرد.

صادقانه لیسا خود درگیری گرفته بود!
از طرفی دوست نداشت جنی بتا باشه چون اون موقع جنی به لیسا احساس وابستگی‌ای نداشت و این باعث میشد جنی هر لحظه به این فکر کنه که همه‌ی کارهایی که میکنه ارزش اینو داره؟
و از طرفی اگه جنی وابسته میشد و لیسا هم وابسته به جنی... همه چیز برای اون ترسناک بنظر میامد!

متعهد بودن به یک مکان و به یک شخص چیزی نبود که لیسا بهش عادت داشته باشه و الان که بهش فکر می‌کرد ترجیح می‌داد تا آخر عمرش نخواد به کسی وابسته بشه!

نه اینکه قبلا شکست عشقی خورده باشه یا یه همچین چیزی! اون خودش هم می‌دونست احساساتش خیلی زیاد، یکهویی و کنترل ناپذیر بوجود میان و همونطور سریع هم میتونن از بین برن.
برای لیسا، آخر هر رابطه‌ای جدایی بود و این حتی برای خودش هم دردناک بود.

-لیز! من مامان گوگولیِ امگات نیستم که بیام سرت رو نوازش کنم و بهت غذا بدم! اگه نمی‌خوای دهنتو باز کنم و غذاها رو بریزم تو حلقت بهتره سریع‌تر بیای.

خب لیسا هنوز هم به نتیجه‌ای نرسیده بود و هم می‌دونست قرار نیست به نتیجه برسه.
شاید فقط لازم بود با جریان پیش بره؟ بالاخره لوهان پیام رو داده بود و گندش رو زده بود! بقیه این موضوع به واکنش استادش بستگی داشت.

بالاخره رضایت داد از جاش بلند بشه و در حالیکه برای پیشگیری از عصبانیت سهون رفتنش رو اعلام میکنه به سمت آشپزخونه بره.

لیسا خیلی زیاد از حد گیج بود و خب این عصبیش می‌کرد.

به سمت آشپزخونه رفت و همزمان با وارد شدنش بوی مرغ سوخاری باعث شد همه درگیری‌هاش رو فراموش کنه!

docile❣Where stories live. Discover now