همه چیز سخت بنظر میرسید، رابطه برقرار کردن با اون بتا، شناختن و فهمیدن طرز فکرش، همگی سخت بنظر میرسیدن و لیسا نمیدونست قراره چه کار بکنه و یا باید منتظر چه چیزی باشه.
—نیکو، نیکو، نیییی!
با صدای کرکتر انیمهای مورد علاقش که داشت لوس بازی در میآورد دوباره حواسش رو به صفحه لپتاپ داد.
به دختر مو مشکی انیمهای نگاه میکرد ولی هنوز هم کاملا از زمان حال، جدا محسوب میشد و هیچ ایدهای نداشت داستان انیمه به کجا رسیده.هوف کلافهای کشید و بیتوجه به لپتاپِ روشن، از روی تخت بلند شد و از اتاقش بیرون رفت.
جنی دور از دسترس به نظر میرسید، نزدیک بهش حس امنیت داشت ولی در عین حال، احساس میکرد نمیتونه بهش اعتماد کنه و در عین حال میخواست که اعتماد کنه... چون این رابطه همین الانش هم به اندازه کافی بهش استرس میداد.
همه چیز کلافه کننده بود.گوشیش رو از جیبش درآورد. جنی علاوه بر اینکه هیچ چیز از خودش نگفته بود، توی هیچ صفحه اجتماعی و مجازیای فعالیت نمیکرد و طبعا هیچ اطلاعاتی از خودش به اشتراک نمیذاشت.
لیسا زیر لب فحش ناجوری داد و به جنی پیام داد:«پیج اینستاگرام نداری؟! میدونی الان قرن چندمه؟»
موهاش رو از روی چشمهاش کنار زد، چند وقت بود که میخواست چتریهاش رو کوتاه کنه ولی زمانش رو همش به عقب میانداخت و الان دیگه واقعا اذیتش میکردن.
صدای نوت گوشیش بلند شد و لیسا بدون باز کردن پیام از اعلانها پیامش رو به راحتی خوند.
«نه ندارم، قرن ۲۱.»لیسا زیر لب ادای جنی رو درآورد و دوباره شروع کرد به پیام فرستادن.
شبیه آویزونا بنظر میرسید؟ اهمیتی نمیداد، توی اون لحظه فقط احساس میکرد امنیت نداره و نمیتونه به جنی اعتماد کنه چون اون رو نمیشناسه.
«چرا یه اکانت اینستاگرام نمیزنی؟»
به یک دقیقه هم نکشید که جواب گرفت.
«خوشم نمیاد زندگیمو به اشتراک بذارم.»لیسا دوباره زیرلب فحشی داد.
«فقط میتونی پیجتو پرایوت کنی... نباید اینقدر سخت بگیری!»
گوشی رو روی تخت گذاشت و از جاش بلند شد.
تکالیف دانشگاهش رو این چند وقته انجام نداده بود و حالا مدت زمان تحویل همهشون داشت با هم به اتمام میرسید...
-رابطه داشتن همهش دردسره! حتی توی درسم هم اینقدر تاثیر گذاشته...موهاش رو دوباره از جلوی چشمهاش کنار داد.
دفترچهش رو از توی کیفش درآورد و درحالی که زیر لب هر از گاهی اوضاعش رو نفرین میکرد، شروع کرد به چک کردن کارهایی که باید انجام بده.
و نه. حتی کارهای داخل اون دفترچه رو خودش ننوشته بود. سهون به شخصه تک به تک رفته بود و دانشجوهایی که باهاشون کلاسهای مشترک داشت رو پیدا کرده بود و ازشون اینا رو پرسیده بود، به همین خاطر اگه همهشون رو انجام نمیداد واقعا مایه شرمندگی بود.
بیتوجه به تلفنش که روی تخت ویبره رفت شروع کرد به انجام دادن تکالیفش. بعدا هم میتونست سر این موضوع با جنی بحث کنه.
CZYTASZ
docile❣
Fanfiction🍭ژانر:مامیکینک-امگاورس-اسمات-رمنس-روزمره- ❣کاپل اصلی:جنلیسا ❣کاپل فرعی: هونهان ~~~~~~~~~~~~~~~~~ همه چیز قرار بود عادی پیش بره! بورسیه لعنتی رو گرفته بود. میتونست روی پای خودش وایسته و لازم نباشه که نگران آینده بشه. ولی همه چیز قابل پیشبینی نیس...