L.D/ Part 3

525 106 16
                                    

.:"یه نفر دیگه وارد زندگیم شده..

اسمشو دوست دارم

خودشم دوست دارم

زوده نه..؟

راستش من قبلا رابطه داشتم و شکست خوردم

فکر میکردم دیگه کسیو تو زندگیم راه نمیدم

چطور وارد قلبم شدی؟

این نسیم قبل طوفانه؟

باید از این سکوت بترسم؟

نه فکر نکنم.. تو فرق داری!

پشیمون نمیشم.. مطمئنم"

چنگ نگاهی به تلفن کرد و مدادش رو روی سکو گذاشت :"سلام.. جون سو"
-"هواپیما تاخیر داشته امشب نمیان پس توعم نیا خونه.. بمون خراب شدت فردا شب بیا"

سر تکون داد:"جون سو.. "
-"ها؟ "
-"میشه نیام؟؟ خودتم میدونی داری به چه کاری وادارم میکن—"

قبل از تموم شدن حرفش، تلفن قطع شد!
استرس داشت..
زمزمه کرد:"امشب نشد.. فردا شب که میاد"
از روی سکوی کنار خونه بلند شد و راه رفته رو برگشت.

رستوران.. میدونست وونجی هنوزم اونجاست.
.
.
تماس گرفت:"چه یونگم خانم.. پارک چه یونگ..... بله.... همینجا پشت درم.... نه نشد.... ممنون"
در باز شد و وونجی متعجب نگاه میکرد.
نگاهی به بیرون انداخت:"بیا تو بچه.. الان یخ میزنی.. بیا پتو رو دورت بپیچ"
چنگ گفت:"نه سردم نیست.. مرسی"

داخل رفت و وونجی در رو بست:"چرا خونه نرفتی؟ "
چنگ اروم جواب داد:"نشد برم.. فردا شب قراره برم"
وونجی در انباری رو باز کرد:"مگه اونا تعیین میکنن کی بری خونه؟! "
چنگ کیفش رو زمین گذاشت:"اره یه جورایی.. "

نمیخواست به سوالات جوابی بده.
وونجی نفس عمیقی کشید:"موندم چطوری خانواده ی احمقت دلشون میاد.. من اگه بچه داشتم دنیامو میریختم به پاش! "
چنگ نشست و زانو هاش رو بغل کرد:"پس درسته که میگن حق به حقدار نمیرسه..! "

وونجی رو به روش نشست..
-"اره چهیونگ.. درسته"
چنگ با احتیاط پرسید:"چرا هیچوقت ازدواج نکردید؟ میتونستید بچه دار بشید"
وونجی نگاه رنجورش رو به چنگ دوخت:"من بچه دار نمیشم.. پس ازدواج هم نکردم.. به هرحال همسرم حقشه که ازم بچه داشته باشه.. نخواستم زندگی رو به یکی دیگه م زهر کنم"

چه یونگ لبش رو گزید:"متاسفم.. نباید میپرسیدم"
-"مهم نیست بچه.. متاسف نباش"
-"شما به نظر خشن میایید! "
-"شاید.. ولی هواتو دارم.. دیگه م دیره بگیر بخواب! شبتم بخیر"

وونجی بدون گرفتن جواب بیرون رفت و در رو بست.
چنگ دراز کشید و لحاف رو روش کشید.
از پنجره ی کوچیک انباری میتونست آسمون رو ببینه..

گفت:"دلم میخواد بخوابم.. ولی نمیتونم! مامان؟ داری نگام میکنی مگه نه؟ وونجی رم خودت فرستادی پیشم.. میشه کمکم کنی؟ من هیچ هدف یا آرزویی ندارم..! حتی فرصتی برای فکر کردن بهش نداشتم.. حالا به طرز عجیبی منتظرم لیسا بیاد.. میخوام تا جایی که میتونم کمکش کنم تصور کنه آبی چه رنگیه.. پیشنهاد همکاری رو هم قبول میکنم.. فردا شب خونه نمیرم.. میخوام فرار کنم.. "
.
.
جیسو موهاش رو از پشت بست و گفت:"همیشه قلب روی کش سرمو برعکس میزارم! "
وونجی جواب داد:"زودباش بیا ظرفارو بشور انقد حرف نزن"
جیسو خندید و نزدیک وونجی رفت:"میگم.. چه یونگ کجاست..؟ "
وونجی دست هاش رو خشک کرد:"چیه؟ منتظرشی؟ "

last death.Where stories live. Discover now