کوچههای تاریک و خلوت نیویورک حالا با صدای دویدن و فریاد گاه و بیگاه "ایست!" پر شده بود. به خاطر این سر و صدا، ساکنین ساختمونها از لای پرده و پنجره سرک میکشیدند تا دلیل بیخواب شدنشون رو توی این موقع از شب بفهمند.
یونگی مین بدون اینکه نگاهش رو از سایهی سیاه رو به روش که هر لحظه دورتر میشد برداره، برای بارِ اِنُم بین نفسهای بریدهای که میکشید، داد زد:«ایست، همونجا وایستا!»دوسالِ تمام، دو سال تمام زندگیش رو وقف پیدا کردن قاتل زنجیرهای ماسک پوش کرده بود.
یک روز سرد در اواسط فصل پاییز بود که خبر اولین قتل قاتل ناشناس، مثل بمب ابتدا نیویورک و بعد سراسر ایالات متحدهی آمریکا رو منفجر کرد.
مقتول دانشجوی رشتهی پزشکی بود و از افسردگی شدید رنج میبرد. جسد او روی تختش، در حالی که گوشههای لبش تا گوشهاش شکافته شده بود، پیدا شد. "لبخند بزن."جملهای بود که قاتل روی دیوار کنار پنجره، با خون پسرک بیجون نوشته بود.ماه بعد مادری جوان به قتل رسید. صحنهی جرم درست مثل صحنهی جرم قبلی بود، روی تخت با لبهایی گوش تا گوش بُریده شده. اما اینبار قاتل روی دیوار پیام دیگهای به جای گذاشته بود:"قدردان باش." و این پیام با نارضایتی زن به قتل رسیده، از همسر و زندگیش حسابی جور در میاومد.
هر ماه قتلی جدید و هر ماه پیامی جدید. هیچ کس، حتی کاردرستترینِ کارآگاهها هم نتونسته بودند سرنخی از قاتل زیرک و مرموز پیدا کنند.تا اینکه اواخر زمستون، بعد از به قتل رسوندن پنجمین طعمهاش، خودش رو نشون داد. صفحه نمایشهای بزرگی که سر تا سر آسمونخراشهای واقع در نیویورک رو در بر گرفته بودند، ناگهان به جای نشون دادن بنرها و پیامهای تبلیغاتی، تصویر مردی ماسکپوش رو به نمایش گذاشتند.
مرد بیتوجه به دوربین چاقوی توی دستش رو با کشیدن به چاقو تیزکن، تیز و زیر لب آهنگی کودکانه رو زمزمه میکرد:The itsy bitsy spider crawled up the water spout.
Down came the rain, and washed the spider out.
Out came the sun, and dried up all the rain,
and the itsy bitsy spider went up the spout again.خیابونهای شلوغ و پر رفت و آمد برای لحظاتی توی سکوت فرو رفته بودند. پسربچهها دست از شیطنت برداشته بودند، مادرها به دنبال دخترانشون نمیدویدند، زوجهای عاشق حضور یکدیگر رو فراموش و فروشندهها مغازههاشون رو رها کرده بودند. همهی نگاهها میخکوبِ صفحهنمایشهای غولپیکر شده بود.
دستهای قاتل متوقف شد و چاقو تیزکن رو گوشهای انداخت. رو به دوربین برگشت، خندید و با صدایی که توسط تکنولوژی نازک و مضحک شده بود گفت:«امیدوار باشید، لبخند بزنید و از زندگیتون لذت ببرید. من آدمهای افسرده و بداخلاق رو دوست ندارم.»
صفحه نمایش برای چند ثانیه سیاه، و دوباره با نشون دادن بنر و آگهیهای تبلیغاتی به حالت اولش برگشت.
YOU ARE READING
A BLOODY DATE || SOPE
Fanfictionصفحه نمایشهای غول پیکر آسمون خراشهای شهر نیویورک، به جای نشون دادن بنرهای تبلیغاتی همیشگی، تصویر مرد ماسک پوشی رو به نمایش گذاشته بودند که با آواز کودکانه اما دیوانهوارش، وحشت رو به دل مردمان حاضر در خیابان انداخته بود. تنها کسی که اون بین مانند...