🍰part 9

2.6K 518 55
                                    

بعد از گرفتن دوشی خیلی سریع لباسام رو پوشیدم..

بعد از این که خودم رو تو آینه چک کردم.. سوییچ رو برداشتم و آماده رفتن شدم..
وقتی برگشتم بکی رو دیدم که پشت در با همون لباس گله گشادی که بهش داده بودم ایستاده.. اون یه لباس قدیمی بود که الان برام تنگه و بعد از اینکه عضلاتم بخاطر رقصیدن و ورزش کردن ورزیده شدن دیگه، نپوشیدمش.. و حالا برای این کیتن کوچولو بامزه گشاده و یقه اش که کمی وا رفته و بزرگه یه وری شده و شونه سمت چپش رو به راحتی نشون میده ترقوه ی سینه اش کاملا مشخص... اون لباس تا وسط رون های پاهاش رو پوشونده.. با اون پاهای لختش که یه پاش هم بسته شده بود.

صحنه خیلی کیوت و در عین حال فوق سکسی ایجاد کرده بود..

با صدای خجالتی گفت:
-من میز رو جمع کردم..

رفتم و بغلش کردم.. خیلی عمیق لباش بوسیدم و بعد با لبخندی گفتم:
-من باید برم..

با ناراحتی گفت:
-میشه نری؟

-نمی تونم.. باید برم سر پروژه..

-ددی تو چیکار می کنی؟

-آم.. خوانندگی ، بازیگری، گاهی اوقات هم تو فشن هم هستم.. مدل عکس مجلات می شم..

با ذوق گفت:
-تو تلوزیون دیدمت..

موهاش بهم ریختم و گفتم:
-باید برم..

چیزی نگفت و با ناراحتی نگام کرد.. اخمی کردم و گفتم:
-هانی اونجوری نگام نکن.. باشه.. سعی می کنم خیلی زود برگردم.. دیشب هم دیدی که چطوری غذا گرم کردم.. پس مشکلی نیست.. سعی کن بیشتر مراقب خودت باشی، اشکالی نداره خرابکاری کردی.. فقط به خودت آسیب نرسون... من واقعا مجبورم تنهات بزارم.. تو پسر باهوشی هستی.. باشه بکی؟

کمی پوست لبش رو جوید... خیلی آروم و ناراحت گفت:
-باشه...

جلوش زانو زدم و گفتم:
-چی شده، بکی؟

با بپیوندد هایی سرخ اعتراف کرد:
-من از آشپزخونه می ترسم..

همین رو کم داشتم..

-آخه چرا بیبی؟ از چی می ترسی...

هوفی کشید و لپ های باد کرده اش رو خالی کردو گفت:
-من نمیدونم چیکار کنم، اجاق آتیش داره،. آتیش بده.. اون جعبه ی ترسناک هم که توش رامن میزازی تا داغ شه.. خیلی ترسناکه.. صدای بدی میده.. دوستش ندارم..

درحالیکه چشام از لحن شیرین و ترسیده ی کیتن کوچولوم درشت شده بود گفتم:
-لعنتی تو چقدر شیرینی.. کاش وقت داشتم تا یه لقمه ی چپ می کردم..

My Cute Kitten (Chanbeak)Where stories live. Discover now