همیشه سکوت برایش مسخ کننده بود.
نواختن نُت بیصدایی و غرق شدن در آن.
دخترک با پیراهن سفید هم خاموش مانده بود. اما در خاموشی اطرافش، لبخند او بود که طلوع را درخشانتر کرده بود. لبخندی کوچک، لطیف و مِه آلود از جنس رهایی، که در کنج لبان نازکش جا خوش کرده بود و به قطره های غلتان آب مانند بود.
اما این لبخندی که در سکوت غوغا کرده بود هم نیز نتوانست آرامش دریا را کنار بزند.
که قایق چوبی دخترک، مامن و ماوای او بود در طلوع سحرآمیز دریایی بیپایان و نجاتگر قلب او از غرق شدن.صدای خرد و کوچک مرغان ماهی خوار بر پیکره دریا سایه انداخته بود.
و دخترک از هوای نمکین دورش نفس میکشید. میخورد و میچشید و زنده میشد. که حتی پرندههای به پرواز درآمده بالای سرش هم از انتهای آزادی او بیخبر بودند. که اکسیژن، تازه راه خود را در ششهایش پیدا کرده بود و مینشست به جانش. هزار سال بود که نفس نداشت و نکشیده بود. هوا نداشت و پیکر خفه شدهاش را بی محابا با سیمهای مفتولی فرو رفته به قلبش به دنبال خود میکشید. اما الان، در این لحظه، تمام کوهها در پشتش و تمام اقیانوسها در مشتش بودند.
دخترک میدانست که زندگی، دیگر مردن نبود. که قمرهایش با عقربهایش در صلح و صفا مانده است و طالع شومش فعلا در خواب خوش بود.موج هنوز گوش به فرمان باد بود و گیسوان و حریر صبح پیراهنش، پیرو هر دو. مانده بودند که موج بگیرند از دریا و ساحل شوند و یا نسیم بگیرند از باد و طوفان شوند.
آزادی در همان نقطهای بود که چمدان خالی چوبی، که سنگینیاش به اندازه دو صد پائیز بیپایان بود، به داخل آب پرتاب شد.
پرتاب شد و تمام رشتهها و ریشهها از بیخ و بُن کنده شدند. نخ و ریسههایی که به دنیا و وابستگیهایش و گذشته متصل بودند و وقتی که پاره و در موج غرق شدند، تاریک ترین نقطه شب، تصمیم به روشنایی گرفت و نویسندگان و شاعران سالهای سال، در وصف این رهایی و آزادی نوشتند و سرودند.سکوت همچنان لبخند میزد و آفتاب رو به خلق شدن دوباره بود. از تار به تار گندمزار و موی به موی مژههای بور دخترک.
و قایق کوچکش، به احاطه آب در آمده بود و بر شانههایش تکیه زده بود و گاه گاه به لالایی نرم دریا تکان تکان میخورد.
همهچیز محیا بود برای دنیایی که قرار بود سفید باشد تا انسانها دوباره دست به قلموی سیاه خود ببرند.
و طلوع در چشمان محو شده دخترک رخ میدهد. در جانش و در روحش.
و لبخند میزد از عمق سینه دردمند در حال تسکینش و پاروها را رها میکند بر روی آبها و هیچگاه نگاهش برنمیگردد به چمدان.
که آیا این همان آرامش وعده داده شده نبود؟
که مسخ شوی در تنهایی بینظیر روح خود و پس از هزار سال با خودت صلح کنی؟
که طلوع لحظه به لحظه را با چشمان ناباور و کمی خیست نظاره کنی و در آخر دراز بشوی بر روی قایقت و زل بزنی به آسمان و لبخند و نفس رهایت نکند؟
حتی خدا هم غبطه میخورد!و رهایی، رهایی، رهایی..!