ساعت بیست و پنج و شصت و هشت دقیقه.

162 24 9
                                    

همیشه در خواب‌های دخترک، هوا پاییز بود.
به عشق بازی زرد و قرمز، نارنجی به دنیا می‌آمد و قهوه‌ای از قهوه‌ تلخش تراوش می‌شد. آبی گرمش شده بود و عرق سردش شبنم می‌آفرید. کهربایی و بژ و طلایی لابه‌لای خورشید برق می‌زدند و در برگ‌ها نمایان می‌شدند.
خزانش بوی باران می‌داد و زندگی‌اش هم.

در خواب‌ خواب‌هایش اما، باران نبود. پاییز بی‌آب بود و کویر چاک چاک خورده مانند پوست جویده شده و همیشه به خون افتاده لبانش. از وقتی که دیگر نتوانست گریه کند به این روز افتاد. چشمانش جهنمی سوزان با جنگلی آماده به حریق می‌شد و نفسش در گلویش خفه می‌شد. نه می‌توانست هق‌هق کند و نه می‌توانست دیگر در سینه‌اش نگهش دارد.

در خواب‌هایش همیشه خزان بود.
خزانی با عطر آتش و کلبه‌ای به رنگ چوب. غرق شده در مه صبح‌گاهی و محو شده در آهنگ بی‌کلام مورد علاقه‌اش. رویای هر شبه‌اش بود.
ِآهنگی از صوت تیک تاک ساعت و مرگ میان خواب و بیداری شاید. که دست و پا می‌زنی و بالشت گرم شده‌ات مرثیه مرگت را می‌خواند.
کلبه‌ای از جنس شیشه شاید. شیشه‌ای که فقط بازتاب نشان می‌داد. خودت را به خودت تحمیل می‌کرد و پشت آینه هنوز جیوه سرازیر بود.
هر شب خواب می‌دید که قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شود. دستی از پشت هولش می‌دهد به سمت کلبه و دیگر نقش و نگار و رنگ و لعاب خزان دورش تبدیل به زمستانی به سردی شعر اخوان می‌شود.
دستی از پشت گلویش را فشار می‌داد. فشار می‌داد و حالا صدای خنده‌ای هم از پشت به گوش می‌رسید.
هر شب نزدیک و نزدیک‌تر.
هر قدمی که هر شب در خواب‌هایش به سمت نزدیکی کلبه برمی‌داشت، هر نفسی که هر شب در خواب می‌کشید جسمش را نزدیک و نزدیک‌تر به کلبه می‌کرد. روحش اما جیغ می‌زد و ممانعت می‌کرد از نزدیک شدن. روحش می‌ترسید و رنگ پریده‌اش به سفیدی گچ شده بود.
اما بالاخره شبی رسید که دست، به اختیار خودش و گوش به فرمان اصوات پشت سری که دمی قطع نمی‌شدند، دراز شد و در کلبه را باز کرد.
که خزان رنگارنگش حالا زمستانی بی برگ و بار و خسته بود و کلبه‌ چوبی رنگش خاکستری سرد و مرده.
در را باز کرد و وقتی با خودش در کلبه روبرو شد، بی محابا و بدون حتی لحظه‌ای شک به خودش شلیک کرد.
وقتی از خواب بیدار شد بالشت زیر سرش پر از خون خودش بود.

تازه به ساحل رسیده بود و وزن چمدانش که تنها فقط یک شانه مو درونش بود در دستانش سنگینی می‌کرد. کتف راستش را به زمین می‌کشید و چیزی نمانده بود تا به هم برسند. اما دخترک آمده بود تا بماند. تا رها شود از این سنگینی‌ها و فشار زمینی که همیشه می‌خواست به زمین بکشاندش.
آمده بود تا قامتش راست شود. آمده بود تا چمدانش را پرت کند در غروب و طلوع زندگی‌اش تحویل بگیرد.

و بالاخره چشمش می‌افتد به کلبه‌اش.
کلبه آرام و ساکت و خاموشش که در شن‌هایی که با باد می‌رقصیدند پنهان شده بود.
لبخند به لبش می‌نشیند در غروب دریایی که منتظرش بود تا در طلوع به آغوشش بکشاند.
لبخند به لبش می‌نشیند در کنار ساحلی که مامن و پناهگاه او شده بود در شب آخری که گذشته گریبانش را گرفته بود.
چمدان در دست می‌دود به سمت کلبه‌ در حالی که خورشید آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. خواب ناخوش هر شب‌اش سایه انداخته بود بر روی روح و روانش و ترس باعث شد تا در یک قدمی‌اش توقف کند.

کلبه‌ای که در ساحلش جا خوش کرده بود و چوب هایش به همراهی دریایش پیر و فرسوده شده بود. و دخترکی که رسیده بود تا بماند و برای آخرین بار با شانه‌اش موهایش را شانه کند.
در باز شد و شانه زیر شن‌ها دفن شد. و ملحفه، سفید باقی ماند.

پایش در دانه دانه شن‌ها فرو می‌رفت یا شن‌ها بودند که در او رسوخ می‌کردند؟
جوابش را از کسی نپرسید. اما جزئیات برایش از همه چیز مهم‌تر بود. و می‌دانست که اگر جزئیات نبودند کل، دایره‌ای همیشه خالی باقی می‌ماند.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 18, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

هبوطWhere stories live. Discover now