20: Confused

882 146 37
                                    

'جیسو'

"لیسا صبر کن برمیگردم، فقط میخوام برم دختر عموم رو بررسی کنم."
لیسا سرشو تکون داد بنابراین خودم بیرون رفتم‌.

رفتار دختر عموم امروز خیلی عجیب و غریب نشده؟ خب اعتراف میکنم جنی به نوعی افاده ایه اما همیشه که اینطور نیست، به هر حال رفتار امروزش با لیسا زیاده روی بود!

من لیسا رو فردی دلسوز و فداکار میبینم با اینکه آسیب دیده بود اما نمیخواست به دوستش نه بگه! و همینطور اون به فکر جنی بود و میدونست تمام روز رو تو تختش میوفته. دختر عموم عاشق خوابیدنه و منم اینو خیلی خوب میدونم.

یعنی جنی لیسا رو نمیبینه؟ اما وقتی لیسا بیهوش شد من دیدم که چطور با سرعت خودشو رسوند. دختر عموی من خیلی پیچیدس، قسم میخورم.

جنی رو بیرون از اتاق لیسا و حتی در راهروهای بیمارستان ندیدم.
با ابروهای درهم از خودم پرسیدم:
"کجا میتونه رفته باشه؟"

اون از تجمع آدما تو یه مکان متنفره، البته که اینجا تو بیمارستان نمیمونه! ممکنه تو ماشین باشه.

پس من سمت ماشین که در واقع مال جنی بود و بیرون از بیمارستان پارکش کرده بودیم رفتم.
اول به شیشه ماشین زدم و بعد درو باز کردم، جنی روی صندلی راننده نشسته بود. با اینکه سوار شده بودم اما بدون هیچ گونه بیانی فقط به جلوش نگاه میکرد.
اون به چهره غرغرو معروف بود و الان آروم شده بود، گاهی اوقات باعث میشه ازش بترسم. آیش این بچه...

"جندوکی..."
به دخترعموم نزدیکتر شدم و سرمو کج کردم تا به صورتش نگاه کنم.

همممم هنوزم نمیخواد بهم نگاه کنه! باشه، من انتخاب دیگه ای ندارم. دستمو آهسته رو پهلوش حرکت دادم و میدونستم مطمئنا این باعث خنده‌ش میشه.

"اومو..."
قلقلکش دادم و جنی روی صندلی شروع به تکون خوردن کرد.

"یااااااااح! هههههههه! یاح! اونییییییییییی!"
جنی همزمان با خنده فریاد زد.
بنابراین قبل از اینکه دیوونه بشه تمومش کردم.

"متاسفم..."
با خنده رو بهش گفتم.

"برای چی؟"
با لحن گیچی پرسید.

در حالی که بازوی دخترعموم رو گرفته بودم، محکم بغلش کردم و گفتم:
"بخاطر رفتارم به عنوان همدستی با لیسا، ازم عصبانی شدی درسته؟ حتی با وجود اینکه نمیخواستی بیای ما مجبورت کردیم. برای همین جندوکی من واقعا متاسفم."

جنی در حین کشیدن بازوش گفت:
"باشه، باشه، باشه اونی بخشیدمت، فقط لطفا بازومو ول کن‌."
اوف چقدر احساس بدی داشتم، آیش این بچه واقعا که...

"اونی من واقعا ازت عصبانی نیستم، یعنی اونی که ازش عصبانیم تو نیستی."
وقتی اون با ظاهر جدی گفت، بازوشو رها کردم.

You stole my heart {Translated}Where stories live. Discover now