21: Please Stop

938 154 48
                                    

'جنی'

چه‌یونگ منو از آغوش محکمش آزاد کرد و در حالی که بهم نگاه میکرد منتظر جوابم بود.

من نمیدونم باید بهش چی بگم و لیسا چطور میدونست که اون چه‌یونگه؟
دهانمو باز کردم تا بهش جواب بدم اما هیچ کلمه ای بیرون نیومد و نمیتونستم کلمه ای مناسب برای گفتن پیدا کنم، خدایا کمکم کن.

"آ-آ-آ-آ-خ!"
شنیدم که جیسو اونی از پشت فریاد زد پس ما بلافاصله بهش نگاه کردیم.

"آحح! جن-جندوکی آخخ! شکمم درد میکنه! آحح... آخ!"
جیسو گفت، شکمشو نگه داشت و صورتش از درد آشفته شد.

"اونی!"
من و چه‌یونگ هماهنگ فریاد زدیم و با وحشت به سمتش دویدیم.

"آخ! اوه خدایا درد میکنه! آخ! چنگ لطفا به یکی اطلاع بده. آخ... آخ ... آخ!"
جیسو گفت و از بازوی چه‌یونگ به عنوان تکیه گاه استفاده کرد.

"باشه اونی، جنی شما دوتا اینجا منتظر باشید الان پرستار رو صدا میزنم."
چه یونگ، اونی رو رها کرد و بلافاصله دوید که خواستار کمک بشه.

جیسو اونی صورتمو گرفت و بهم خیره شد.
"یاح! جندوکی! فعلا جرأت نداری بهش جوابی بدی! تو هنوز نمیدونی که لیسا چه حسی بهت داره! حماقت نکن! اگه الان انتخاب کنی فقط بهشچن آسیب میزنی، پس نکن! فهمیدی؟"
چه کوفتی؟ اون فقط داشته نقش بازی میکرده؟

با چشمای کاملا باز گفتم:
"یاح اونی؟ ادا در میوردی؟"

"نیاز دیدم چون تو تقریبا در آستانه حماقت بودی و نمیتونم در حالی که داری قبر خودتو میکنی فقط تماشات کنم. فقط در عین حال بهش جوابی نده خب؟ اوه خدای من داره برمیگرده!"

جیسو با پچ پچ گفت و حتی از دختر عموم بیشتر شوکه شدم. نمیتونم باور کنم که میتونه اینکارو انجام بده، من تمام وقت فقط بهش زل زده بودم.

تعداد زیادی پرستار برای معاینه کردنش اومدن اما...

"آخ... ص-صبرکن! صبر کن... گذشت؟ الان دردش از بین رفته! اوه اوه اوه دیگه درد نداره!"
جیسو همینطور که بلند میشد گفت، با کف دست شکمشو لمس کرد و ادای بیگناها رو در اورد.

قسم میخورم میخواستم اون لحظه براش بخندم اما مطمئنا باید باهاش همکاری کنم تا باورپذیر تر بشه.

جیسو رو بغل کردم و گفتم:
"اوه اونی تقریبا نگرانم کردی."
پشت سرش خندیدم.

بلافاصله پرستارا پراکنده شدن چون اونا اطمینان دادن که الان جیسو اونی واقعا مشکلی نداره.
جیسو دستشو دور بازوم حلقه کرد و منو سمت اتاق لیسا کشوند.

"صبر کن-"
چه‌یونگ از پشت سرمون گفت و باعث شد چشمامو ببندم که نخوام به عقب نگاه کنم.

"باید برگردیم پیش لیسا، چنگ. اون الان بهمون نیاز داره و جنی بعدا صحبت میکنه. الان فقط باید کنار لیسا بمونیم."

You stole my heart {Translated}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora