Chapter 11

256 79 25
                                    


هیچ چیزی بیشتر از اینکه لیسا ناراحت نباشه نمیخواستم، اما نمیتونستم کلمهٔ مناسبی پیدا کنم.

مدام شونه اش رو نوازش میکردم، امیدوارم که این باعث بشه احساس بهتری داشته باشه، گرچه..میدونستم که کافی نیست.

وقتی از اردوگاه الف ها خارج شدیم ، بلاخره جرات کردم و با صدای ضعیفی پرسیدم:"چرا منو انتخاب کردی؟"

-"فقط با من بیا."

دنبالش حرکت کردم، ذهنم هنوز نمیتونه اتفاقای امروز رو تحلیل کنه.

حدود ده دقیقه بعد از اینکه از اردوگاه حرکت کردیم، به یک غار کوچیک رسیدیم.

-"مادرم به من یاد داد تا از انسان ها متنفر باشم و بهشون نزدیک نشم. اما خوشبختانه من معلمای دیگه ای هم داشتم."

لیسا من رو به داخل هدایت کرد.

یه الف بسیار پیر با موهای بلند سفید و صورت چروکیده که برای راه رفتن از عصا استفاده میکرد، بهمون نزدیک شد.

پیرمرد با صدای خش دار و زمختی گفت: "میدونستم که میای،لیسا."

لیسا با احترام جواب داد:"سلام استاد."

بعد به سمت من برگشت و ادامه داد:"این حکیم الف های ماست، اون به من همهٔ جادو هایی رو که الان بلدم یاد داد، زبان انسانی رو به من آموخت و سعی کرد دید منو به انسان ها عوض کنه. اما من تازه امروز درس های اون رو فهمیدم."

مودبانه گفتم:"سلام."
با کنجکاوی به چهره اش نگاه کردم و متوجه شدم چشم هاش خالیه. اون نابینا بود.

حکیم گفت:"میتونم پیوند قوی ای رو بین شما ها احساس کنم. زمان زیادیه که با دو نفر آماهه'روالار برخورد نکردم!"

-"استاد، من فکر میکنم این به این معنیه که مسئولیت بزرگی به عهدهٔ ما قرار گرفته؛اما..اما من حتی نمیدونم باید از کجا شروع کنم، باید چه کاری انجام بدم؟"

"فرزندانم، با دقت به حرف هایم گوش کنید: شما دو نفر، برای تغیر مسیر تاریخ انتخاب شده اید.هدف شما اینه که سرنوشتتون رو کشف کنید و سپس این شما هستید که یا به اون تحقق میبخشید یا شکست میخورید."

لیسا پرسید:"من نمیفهمم، چه کسی ما رو انتخاب کرده؟ برای چی؟"

حکیم جواب داد:" توسط قدرت های بزرگی که با این جهان اهمیت میدن. اونا میخوان که شما این دنیا رو برای همه بهتر کنید."

-"خدایان؟"

"اگه میخوای از اونها اینجور نام ببری، آره. اما مواظب باشید، نیرو هایی وجود دارن تا برای شکست خوردن شما هر کاری انجام بدن. نیرو های هرج و مرج و نابودی!"

بلاخره جرات کردم بپرسم:"و سرنوشت ما چیه؟"

"من هم این رو نمیدونم، فرزندم. تو خودت باید اون رو کشف کنی. باید به کوه های نقره ای بری و اژدهای قرمز رو پیدا کنی، اون از سرنوشت، براتون خواهد گفت."

+"من فکر میکردم اژدها ها منقرض شدن..."

"نه، هنوز چندین اژدها در این جهان وجود داره. بندگان وفادار خدایان، نگهبانان جاودانه ای که پنهان زندگی میکنند اما هنوز مراقب این جهان هستند."

لیسا سرش رو با احترام خم کرد و گفت:"ممنون استاد."

حکیم گفت:"قبل از رفتن، من سه هدیه برای شما دو نفر دارم. سفر شما یک سفر خطرناک خواهد بود، شما به هر چیزی برای کمک نیاز دارید."

به عقب رفت و یه کیف عجیب و غریب با خودش آورد.

ادامه داد:"من قرن ها از این وسایل محافظت کردم، منتظر شما بودم. از اونها عاقلانه استفاده کنید. برای تو لیسا، کمان چشم عقاب. باعث میشه هرگز هدفت رو اشتباه نزنی."

لیسا اسلحه رو برداشت و در حالی چشماش از ترس و وحشت گشاد شده بود، بهش خیره شد.

"برای تو جنی، خنجر استخوان اژدها. باعث میشه از هر گونه خطری دور بشی."

در حالی که خنجر رو ازش میگرفتم با حیرت زمزمه کردم:"از کجا اسم منو میدونی؟"

جوابمو نداد، فقط به طرز مرموزی لبخند زد.

"و برای هر دوی شما، این دو حلقهٔ جادویی، اونها شما رو از نیروهای شیطانی محافظت میکنند. اونها رو بندازید وبه من قول بدید که هرگز، هرگز فراموششون نمیکنید."

لیسا آروم گفت:"قول میدیم."
ادامه داد:چجوری میتونیم برای شما جبران کنیم استاد؟"

"من فقط آنچه رو كه قرار بود انجام بدم، انجام دادم. حالا بروید فرزندانم. برایتان آرزوی موفقیت میكنم، سرنوشت جهان در دستان شماست."









********







بعد از خروج از غار، مغز سرگشته ام آروم شروع به تجزیه و تحلیل اتفاقایی که افتاده کرد..

تا یک هفتهٔ پیش، من فقط یه دانش آموز عادی تو آکادمی آموزش جادو بودم و الان در حال تلاش برای نجات جهان هستم!؟

و با یک دختر الف جذاب در کنارم، که به تازگی فهمیدم دختر ملکهٔ الف هاست ... و برای پیچیده تر کردن ماجرا، فقط چند ساعت پیش یه بوسهٔ هیجان انگیز و طولانی داشتیم...

این حس ها خیلی باورنکردنی و غیر قابل باورن...به آسمون نگاهی مردم و سرم رو تکون دادم و راه افتادم.

𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔Where stories live. Discover now