3

321 72 22
                                    

P.3

بعد از چند دقیقه از هم فاصله گرفتن

چشم های یونگی اشکی شده بود

برای مدتی تمام امیدش را از دست داده بود
اما آخرش بهم  رسیدن

هوسوک این دفعه فاصله بینشون رو شکست

و دوباره لب هاش رو روی لب های باریک یونگی گذاشت اروم اما عمیق مک میزد
یونگی دستش رو روی گردن هوسوک گذاشت و لب هاشو گاز میگرفت

خورشید بالاخره طلوع کرد

همراه با خورشید  زندگی یونگی خورشید یونگی هم همون روز همونجا شروع کرد به تابیدن

دوباره از هم جداشدن

*مرسی که قبولم کردی

یونگی گفت هنوز باورش نمیشد هوسوک قبولش کرده شاید هم باز داره خواب میبینه خیلی وقت بود خورشیدش هوسوک رو توی خواب هاش میدید که قبولش کرد

این فکر باعث شد کمی بترسه  از اینکه تمام اینا خواب باشه لبش رو گاز گرفت

به چشمایی هوسوک نگاه میکرد ولی هوسوک نگاهش روی زمین بود

_من یه شرط ..یعنی چندتا شرط دارم باید قبولشون کنی ..

*قبول م..یکنم

یونگی هول هول گفت هرچی بود قبول میکرد حتی اگه بهای با هوسوک بودن این بود که بمیره با افتخار قبول میکرد‌

_باشه

هوسوک کمی  به هول بودن یونگی خندید لب هاش به شک قلب در امد و  این نقطه ضعف  یونگی بود نمی تونست تمرکز کنه وقتی لب های هوسوک رو به خنده باز شدن  و خال کوچیک کنار لب هوسوک بیشتر  از همیشه توجه اش رو جلب میکرد

_اولیش اینه که بچه ها هیچی نفهمن

هوسوک نمیخواست کسی خبر دار بشه خبر دار شدن بقیه خیلی سخت بود و اصلا دوست نداشت هیچ کس متوجه بشه ولی همه می دونستن اون دو نفر تو نخ هم هستن

با این حال شرط سختی بود همه با هم توی خوابگاه زندگی میکردن و با وجود اونا همه چیز لو میرفت باید فقط بهشون نمیگفت که داره با هوسوک قرار میزار ؟  یونگی هیچ کنترلی روی کار هاش نداشت البته فقط جلو هوسوک هیچ کنترولی روی خودش نداشت
این همیشه کار دستش میداد باعث میشد دوربیانا مچش رو بگیرن 

*این خیلی سخته

_درسته و اینکه جلوی بقیه ما فقط برادریم نه کسایی که قرار میزارن میدونی چی میگم پس

*خودم میدونم ولی چطوری وقتی اینقدر خواستی هستی جلو خودم رو بگیرم ؟

یونگی با ناراحتی گفت فکر کنید  کسی که عاشقتونه و کسی که عاشقشی باید به چشم یه برادر ببینی خیلی سخته

freedomWhere stories live. Discover now