༄3

2.2K 88 46
                                    

به دستای گره خوردشون نگاه میکنه و لبخند میزنه...

اره اونا الان با همن... و از خوشحالی اینکه دیگه قرار نیست احساساتشونو مخفی کنن پروانه های کوچولو رو تو شکمشون حس میکنن...

لیام نگاهشو به زینی میده که نمیتونه لبخندشو مخفی کنه..

میخنده و میگه

"انقد نگام نکن خندم میگیره"

لیام با این حرف زین میخنده و خودشو تو بغلش میندازه...

زینم بغلش میکنه و تو گردنش نفس میکشه...

عاشق بوی شکلاتیِ موهایِ لیام شده... دیشب نه

خیلی وقته...

شاید از همون موقعی که برای تولین بار اونو دید...

اره خیلی وقته...

چونشو روی شونه لیام میزاره و آروم میگه

" بریم؟ "

لیام یلحظه چیزی به ذهنش میرسه...

" عامم زین... "

" چیشده بیب؟ "

لیام یکم تو گفتن حرفش تعلل میکنه ولی میگه

" عامم... تو دیشت اومدی دنبال من دیگه خب؟ "

زین با سردرگمی 'خب'ی زمزمه میکنه و لیام ادامه میده

" و ما لری و تنها گذاشتیم... و.. عههه... بعدش بارون اومد... ما که تو غار بودیم... لری کجا رفتن؟ "

زین حالا متوجه منظور لیام شده بود...

ممکن بود بعد باریدن بارون آتش ها خاموش بشن و....خدای من... گرگایی که دنبال اونا بودن میتونستن برگردن...

چشمای هر دو گشاد شد و به سرعت به سمت جایی رفتن که دیشب چادر زده بودن...

لیام از لا به لای درختا اونجا رو دید و به زین اشاره کرد که باید از کدوم طرف برن...

سرعتشون و بیشتر کردن و خودشونو رسوندن..

ولی چیزی جز یه چادر خالی و آتیش های خاموش شده و زمین خیس نبود...

رنگ هر دو پرید... به معنای واقعی سفید شدن و ترس توی گوشاشون داد میزد...

لیام اشک تو چشماش جمع شده بود و شروع کرده بود به صدا زدن

"هری... هرررریییی...زین چیزیشون نشده مگه نه؟ "

زین آرومش کرد و آروم تو بغلش گرفت

نه نمیتونست چیزیشون بشه اگه به دست از لاس زدن بر میداشتن میتونستن جایی واسه موندن پیدا کنن...

یجایی مثل...

" ماشین "

زین زیر لب گفت و به سمت ماشیناشون رفت...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 29, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

☾︎ 𝑳𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝑻𝒓𝒊𝒑 ☽︎Where stories live. Discover now