Chapter 27?

849 91 140
                                    

Song: Six feet under_Billie Eilish

هر کس دیگه‌ای جای زین بود با وجود صندلی‌ای که بهش بسته شده بود، سعی می کرد فرار کنه ولی وقتی مُردی، ترسی از تیغِ تیز و طناب و تبر و تفنگ و تنهایی نداری.
[Help, I lost myself again
But I remember you]

خونریزی دماغش بند اومده بود. دیگه گریه و ناله نمی کرد. دیگه بالا نمی آورد.
[Don't come back, it won't end well
But I wish you'd tell me too]

"از عشق چی می دونی؟"
[Our love is six feet under
I can't help but wonder
If our grave was watered by the rain]

"گلای رزش همه غنچه بودن. حوصله‌ی صبر کردن ندارم"
[Would roses bloom?
Could roses bloom?
Again?]

لب های سرخشو که این بار سرخی مال زینت و زیباییش نبود و از خون بود، از هم فاصله داد:
"شاید باید بیخیال بشم و بریزم دور. شاید زین مالیک واقعی اومد که فقط منو با خودش ببره... کاش---"

جمله‌هایی که با صدای خراشیده از فریادش زمزمه می کرد تموم نشده بود که صدای در تو تاریکی پیچید.

آب دهانشو قورت داد که مزه‌ی گس آهن به گلوش چنگ انداخت.
صدای قدمای محکم کسی که تو تاریکی بود بهش نزدیک تر می شد و چی اون وضعو بدتر می کرد اگه صدای آواز اون شخص هم ضمیمه‌ی صدای قدماش می شد؟

"تولدت مبارک... تولدت مبارک.... تولدت مبارک مالیک"

نفس های یکی در میون زین انگار به یک باره قطع شد.
با تموم شدن آواز مرگ، صورت شخصِ تازه از راه رسیده رو به روی صورت زین قرار گرفت.

چند ثانیه بعد، تموم چراغا روشن شدن و زین نا خود آگاه صورتشو جمع کرد.
جرعت باز کردن چشماشو نداشت ولی اگه اون کسی بود که قرار بود جونشو بگیره، چه عیبی داشت؟

چشماشو باز کرد و اون آبیای اقیانوسی که با مداد سیاهی دور تا دورشون تزئین شده بود رو از نظر گذروند.
بریده بریده زمزمه کرد:
"لویی..."

لویی تاملینسون که تا اون لحظه سمت زین خم شده بود و دستاشو روی زانوهاش گذاشته بود، کلاه سوییشرتشو از سرش انداخت و صاف ایستاد.

لویی: "هیچ چیز... زیباتر از مرگ تو روز تولد نیست... مگه نه رفیق؟"
زین لبخند زد و زخم لبش پاره شد.

لویی: "سیگار می خوای؟"
زین بی حرکت اجازه داد منحنی لبخند رو لباش بمونه.

لویی چند قدم راه رفت و دوباره رو به روی زین ایستاد.

لویی: "می خوام برات قصه تعریف کنم داداش. قصه‌ای که تمام وقتایی که تو تب توهم می سوختی بالا سرت زمزمه کردم تا امروز برسه و قبل تب مرگت واست تعریفش کنم."

لبخند زین کم کم محو شد.

لویی: " وقتی بابات ترکت کرد چند سالت بود زین؟"

زین آروم پلکاشو رو هم فشار داد.
لویی: "درسته آفرین... تقریبا طرفای بیست و دو"

مکثی کرد و گفت: "راستی لیام هم سن تو بود... می دونستی؟ ولی اون دکتره و تو هنوز یه بی کاری بچه."

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now