part 19

340 61 140
                                    


از دیشب ساعت دوازده که با کیونگ برگشتم به خونه، تا همین الان که دو ساعتم از دوازده گذشته، پامو از این در، دیوار یا هر کوفتی که اسمشه بیرون نذاشتم. سر ظهر چند تا رامنی که از آشپزخونه¬مون کش رفته بودمو همون جوری خشک خشک خوردم و با یه تیکه¬شم نزدیک بود گلوم پاره بشه رامنه بزنه بیرون اما بازم نسبت به بیرون رفتن مقاومت کردم. از یه ساعت پیش دوباره گشنم شده و درگیریم با خودم صرفاً از بحث گذشته و وارد فاز یقه¬گیری شده. تنها برد مثبتی که بعد از یه ساعت محاکمه¬ی خودم به عنوان بی¬عرضه¬ترین و سست¬ترین دختر روی زمین داشتم فقط لباسام بوده که زحمت کشیدم دقیقه¬ی نود از اتاقم برشون داشتم و پوشیدم تا دیگه مجبور نشم لباسای یه پسرو تن کنم و باعث سوءتفاهم بعضیا بشم. اصلاً کل بحث سر همین بعضیاست. هنوزم نمی¬تونم درک کنم چطور آدمی به این سگ اخلاقی و کم حرفی که طبق راوایات متعدد عمراً با هیچ زنی معاشرت نداشته و نه دوست داره داشته باشه، انقدر به همه¬ی رفتارای من دقیق شده؟ یعنی خاک تو سرم، آخه چرا وقتی زل زد تو چشمام و از قصد زهردارترین کلمه¬های ممکنو انتخاب کرد، جوابشو ندادم؟ بیشعور یه جوریم همرو کوبید تو صورتم که هنوزم عین روغن داغ دارم جلزو ولز می¬کنم. بیشتر از این می¬سوزم که چرا واستادم نگاش کردم؟ چرا گذاشتم هر چی توهم راجع به من زده بودو به زبون بیاره؟ چرا جوابشو ندادم؟ آخه چی می¬گفتم وقتی برگشته بود بهم می¬گفت هر کدوم از ما ممکنه... اوه... حتی فکرشم دیوونم می¬کنه.
نگام به آینه¬ی کمد می¬افته، یه آه غلیظ می¬کشمو موهامو با یه چنگ عمیق بهم می¬ریزم. بک حق داره بهم بگه بچه مثبت، حتی اون جونگین عوضیم حق داره بهم بگه دختربچه؛ کدوم دختری تا هیفده سالگی هیچ تصوری از مسائل خاک برسری نداره؟ همش تقصیر خودمه که فکر می¬کردم چون خودم به این چیزا فکر نمی¬کنم پس بقیه¬م بهش فکر نمی¬کنن.
- (لازمه اولین باری که چشمت به روی این قسمت از زندگی باز شدو یادآوری کنم برات؟)
محترمانه بهت هشدار میدم خفه¬ شی تا یه قتل دیگم رو دستت نذاشتم.
- (با خودته، اما اگه قلدر کلاستون، چه¬سون و دوستاش نبودن، جنابعالی تا همین الانم فکر می¬کردی بچه¬هارو لک لکا میارن!)
باشه خودت خواستی تو اولین فرصت یه نفر دیگه¬رم می¬کشم تا گورتو برا همیشه گم کنی.
- (...)
رفتی؟ همون بهتر... اَه تو روحت، چرا همیشه باید خاطرات زجرآور زندگیمو برام یادآوری کنی؟ تو جدی جدی وجدانمی؟ نکنه یه بیماری روحی روانی¬ای؟
دوباره به آینه نگاه می¬کنم. اولین باری که پورن دیدم، تو دستشویی مدرسه بود. حتی تو دبیرستانم تابلو بود چقدر بچه مثبتم که چه¬سون و نوچه¬هاش تصمیم گرفتن برا اذیت کردنم این راهو انتخاب کنن. یادمه آخرای تایم استراحت توی دستشویی خفتم کردن دوتاشون نگهم داشتن و چه¬سونم ویدئورو پلی کرد. هنوزم که هنوزه از یادآوریش عقم می¬گیره. مجبورم کردن تا آخر تماشاش کنم و بعدشم انقدر توی همون دستشویی بالا بیارم که دل و روده¬م بیاد تو حلقمو آخرشم دوتا از بچه¬های سال بالایی جنازه¬مو از تو دستشویی بکشن بیرون. چهار روز تموم مریض بودم و نزدیک به دو ماه روانی! یه سال طول کشید تا بتونم اون ویدئوی کذایی رو فراموش کنم. حتی تو این سن و سالم حالم از رابطه¬های این مدلی بهم می¬خوره. چند بار سعی کردم به خودم جرئت بدمو با یه نفر قرار بزارم اما خب تقریباً هر پنج تا قرارمو فقط تا جایی ادامه دادم که طرف هنوز باهام رودربایسی داشت. به محض اینکه حس کردم داره صمیمی می¬شه، گند زدم به رابطه¬مون. اعترافش برا یه دختر جوون سخته اما همشونو از ترس همون تصویر وحشتناکی که ته ذهنم جا خوش کرده بود، پروندم. هیچوقت نتونستم با کسی بوسه داشته باشم. یادمه تو دانشکده یه همکلاسی داشتم که خیلی اهل اسکین شیپ بود. تموم رفتاراش یه جورایی آزار جنسی به حساب می¬اومد اما یه بار که پاک زد به سرشو خواست به زور ببوستم، انقدر حالم بد شد که رفتو دیگه پشت سرشم نگاه نکرد. برا آدمی مثل من اینجور چیزا هیچوقت آسون نبودن. بعد از این همه سال هنوزم نمی¬تونم مثل بقیه به مباحث خاک برسری علاقه نشون بدم. برا همین وقتی پای این حرفا وسط میاد، خود به خود لال می¬شم. مثل وقتی که جلوی جونگین لال شدم. مثل وقتی که سهون پیرنشو درآورده بودو من حتی نمی¬تونستم یه نگاه کوچیک بهش بندازم. مثل وقتی که شیطون رفته بود تو جلدمو می¬خواستم بکو خر کنم اما لحظه¬ی آخر پسش زدم، مثل تموم وقتایی که من تا یه قدمی پا گذاشتن به دنیای بزرگسالی پیش رفتم اما دقیقاً لب مرز پاهام سنگ شدنو چسبیدن به زمین، دیگه حتی یه سانتم نتونستم جلو برم. دستم بی¬اختیار میره تو جیبم، یادم رفته این شیشه-های کوفتیو دور بندازم. هارمونی اگه می¬دونست ایراد از کیه که هیچکدوم از قرارای من جدی نمی¬شه، حتماً جای چیزخور کردن پسرای مردم، اینارو به خورد خودم می¬داد. نگاهمو میدم رو ساعت دیواری، یه ربع از دو گذشته، الان دیگه نباید کسی اون بیرون باشه. بلند می¬شم. شیشه¬هارو برمی¬گردونم تو جیب پالتوم. دارم می¬میرم از گرسنگی، باید برم یه چیزی برا خوردن پیدا کنم. بی¬خیال در می¬شم، صاف میرم طرف دیوار و با یه تنه¬ی تقریباً محکم در مخفیش باز می-شه و با کله میرم تو آشپزخونه. دلم می¬خواد بلند بلند به سازنده¬ش فحش بدم اما با سایه¬ی یه نفر که سر میز آشپزخونه نشسته بی¬خیال می¬شم. هر کی می¬خوای باشی باش فقط جونگین نباش که امشب بدجوری پتانسیل یه قتل دیگه¬رم دارم. یکم که سرشو برمی¬گردونه تشخیصش میدم، یشینگه. چندتا از هالوژنای تزئینی آشپزخونه روشنه، نور اون طرف یکم بیشتره اما باقی آشپزخونه بدجوری تاریکه. بی¬ سرو صدا میرم سراغ یخچال، حوصله ندارم باهاش حرف بزنم. در یخچالو باز می¬کنم، چند تا میوه، یه بسته نون و یه شیشه کره¬ی بادوم زمینی برمی¬دارم و تا می¬چرخم برم رد کارم یشینگ صورتشو ازم می¬گیره. قاعدتاً نباید اینجوری کنه. یکم نگاش می¬کنم ببینم چیزی می¬گه اما هیچ عکس العملی نشون نمیده، فقط هر چند ثانیه یه بار دماغشو بالا می¬کشه. نکنه... نکنه داره گریه می-کنه؟! زود جلو میرم، همه چیو ول می¬کنم رو میزو رو به روش می¬شینم. حالا دیگه فقط نیمرخشو می¬بینم. آروم می¬گم: یا... عا... اوپا... منم.
تو همون حالت جواب میده: می¬دونم.
آرومتر می¬پرسم: چیزی شده؟ داری... گریه می¬کنی؟
تند سر می¬چرخونه طرفم، اشکاشو با کف دست پاک می¬کنه و می¬گه: نه، برو پیِ... تو اتاقت.
پس داری گریه می¬کنی. یه نفس عمیق می¬کشم و متأثر می¬گم: اگه می¬خوای فحش بدی بده اشکال نداره، من خودم بیشتر از همه خودمو فحش میدم، مخصوصاً این روزا.
نفسشو پس میده و نگاهشو ازم می¬گیره؛ می¬دونم یه جورایی خلوتشو بهم زدم اما دلمم نمیاد وقتی این طوری ناراحته تنهاش بزارم. با احتیاط می¬پرسم: می¬خوای برات معجون درست کنم؟
صدای تلخندشو می¬شنوم اما سر بلند نمی¬کنه. منو باش که فکر می¬کردم بین پسرا یشینگ و سهون از همه بی¬خیال¬ترن. عمراً فکر نمی¬کردم این وقت شب یکیشونو تو این حال ببینم. یکم دیگه ساکت می¬شینم. بعد کم¬کم خودمو مجاب می¬کنم پاشم گورمو گم کنم که می¬گه: من... بعدم انگار پشیمون بشه، فقط یه نفس عمیق می-کشه.
مکثی می¬کنمو می¬گم: اگه دلت می¬خواد حرف بزنی بزن، من به کسی چیزی نمی¬گم.
نامطمئن نگام می¬کنه. سر تکون میدم: باور کن، من رازدار خوبیم، بعدشم اینجا آخه کیو دارم که بهش بگم؟
انگار قانع می¬شه که یه بار دیگم نفسشو پس میده، بعدم شروع می¬کنه. با همه¬ی وجودم گوش میدم ببینم چی اشکشو در آورده: بیست سالم بود که اومدم کره، خیلی سخت تونستم پدرو مادرمو قانع کنم بزارن بیام یه کشور غریبه، من تنها بچه¬شون بودم. پدرم آرزو داشت مثل خودش یه پزشک سرشناس بشم...
نمی¬تونم بین حرفش نپرم، با حیرت می¬پرسم: بابات پزشکه؟!
آروم سر تکون میده، دوباره می¬پرسم: پزشک چی؟
مکث می¬کنه: جراح، یکی از پنج جراح بزرگ قلب تو چین.
- واوو، اصلاً فکر نمی¬کردم از خونواده¬ی به این... به این... امم...
ابروشو میده بالا: باکلاسی؟
دستامو تند تند تکون میدم: نه، نه منظورم این نبود. خب می¬دونی... نه اینکه تو باکلاس نباشیا... ولی خب چی شد که وارد این کار شدی؟
لباشو بهم فشار میده، تو تاریک روشنی آشپزخونه بدجوری خوشتیپه، هنوزم مغزم به این حجم از پرفکتی هر کدومشون عادت نکرده. یشینگ یه قطره اشک مزاحمو پاک می¬کنه و وقتی به خودش مسلط شد دوباره ادامه میده: می¬خواستم به عنوان پسرش خودمو ثابت کنم. می¬خواستم همون طوری که شغل اون نجات دادن جون آدما بود، منم بیام اینجا و عضو تیم ویژه¬ی پلیس بشم. می¬خواستم راه خودمو پیدا کنم.
می¬دونم دارم پارازیت میندازم وسط حرفاش ولی بازم نمی¬تونم جلو خودمو بگیرم: خب چرا تو همون چین نرفتی پلیس بشی؟
پلک می¬زنه، یکم سر جاش جا به جا می¬شه و می¬گه: خب...امم... توی چین هر کاری می¬خواستم بکنم سایه¬ی پدرم رو سرم بود. نمی¬خواستم فقط چون اون یه آدمه بزرگه منم از اعتبارش سوءاستفاده کنم و به جایی برسم. می¬خواستم راه خودمو پیدا کنم.
یه لبخند نصف و نیمه می¬زنم و با تحسین نگاش می¬کنم: حالا پشیمونی؟
نگام می¬کنه: از چی؟
شونه بالا میندازم: از کارت، زندگیت، اینجا... 
دستی به گردنش می¬کشه و نفسشو پس میده: اگه بگم نه دروغه، اگه بگم آره هم دروغه. یه وقتایی آرزو می¬کنم کاش تو همون چین مونده بودمو به حرف برادرام گوش داده بودم.
اخم می¬کنم: برادرات؟
یکم از وودکایی که جلو دستشه¬ می¬خوره و تو همون حال سر تکون میده: هوم.
- ولی گفتی برادر نداری که!
چشماش یکم درشت می¬شن: من گفتم؟
سر تکون میدم: آره همین الان گفتی تک فرزندی.
- ها... منظورم از برادرا، همکارای پدرم بودن. تو چین ما تموم مردای بزرگتر از خودمونو برادر صدا می¬کنیم.
تفهیم شده زمزمه می¬کنم: آها.
یکم که می¬گذره به خوراکیای جلو دستم اشاره می¬کنه و می¬پرسه: بازم می¬خوای خودتو قرنطینه کنی؟
اخمام میرن تو هم، پووف می¬کشمو می¬گم: اصلاً حرف بیرون اومدنم نزن.
شونه بالا میندازه: من اگه جای تو بودم بی¬خیال می¬شدم.
یه وری نگاش می¬کنم: چرا؟
یه جرعه دیگه از نوشابه¬ش می¬خوره: همین طوری... شاید فردا تنها روز آزاد زندگیت باشه... یکشنبه باید با ما بیای بریم تو اون جهنم... 
بعدم درست وقتی که بند دل من تو مرز پاره شدنه اضافه می¬کنه: اگه فقط یه روز از زندگیت مونده باشه چیکار می¬کنی؟ فقط برا احتیاط فردا همون کارارو بکن.
تا یه ساعت بعد از اینکه یشینگ از جاش بلند ¬بشه و آروم برگرده به اتاق خودش، میخ صندلیم می¬شم. انقدر به مغزم فشار آوردم که خالیِ خالی شده. هر چی زیرو روش می¬کنم به چیزی نمی¬رسم. نمی¬دونم به خاطر اینکه تا حالا هیچوقت این سوالو از خودم نپرسیدم جوابی براش ندارم یا به خاطر اینکه "یه روز" برای همه چیزایی که من حسرتشونو دارم خیلی کمه.
                                   -------------------
"جونگین
دو شب گذشته¬رو به زور آرامبخش خوابیدم و انقدر کابوسای بی¬سروته دیدم که فقط با دو سه ساعت ظرفیتم پر شده و ترجیح دادم بقیه ¬شبو بیدار بمونم. انقدر به تاریکی بیرون پنجره چشم دوختم تا اینکه بالأخره کوتاه اومد و رنگ باخت. می-دونم این روزا نباید انقدر خسته باشم، اما دست خودم نیست. به حدی به همه چیز فکر کردم و با وسواس تموم احتمالای ممکن و ناممکنو توی ذهنم مرور کردم که حس می¬کنم دیگه رو هیچی کنترل ندارم. تو این ده سال این اولین باریه که قراره یه کاری خارج از مأموریتامون انجام بدیم و بخش اعصاب خوردکنش اینجاست که من براش حتی بیشتر از یه تازه کار استرس دارم.
با سرو صدای بک که داره برا صبحونه میره پایین، ملافه¬رو کنار می¬زنم و سر جام می¬شینم. تنها چیزی که می¬خوام اینه که زودتر فردا بشه و من از دست این استرس کشنده خلاص بشم. اینکه هیچ کاری برا انجام دادن ندارم بیشتر عذابم میده تا فکر فردا، بلند می¬شم و بدون اینکه حتی یه نگاه توی آینه به خودم بندازم، از اتاقم بیرون می¬زنم.
به غیر از چان بقیه همه سر میزن. بک تا نگاش بهم می¬افته نمک می¬پرونه: گرفتگی کمرت که رفع شد، دیگه برا چی انقد داغونی؟
حتی حوصله ندارم جوابشو بدم. یشینگ غر می¬زنه: این کره خر کی داغون نیست؟
نون تستشو با حرص پاره می¬کنه: اصلاً این روزا کی داغون نیست؟
جونمیون با چشمای گرد نگاش می¬کنه: چی شده باز سیمات اتصالی کردن؟
هیونگ دست توی هوا تکون میده: ولم کن بابا.
کیونگ سوپو با قابلمه میزاره وسط میزو بی¬حوصله می¬گه: خودتون بکشید.
بک زود کاسه¬شو پر می¬کنه و زیر لب به سهون هنوز خواب آلود تأکید می¬کنه: همینم غنیمته.
کیونگ یه کاسه برام می¬کشه و میزاره جلو دستم. بدون اینکه نگاش کنم تشکر می¬کنم. بک غرغر می¬کنه: خون این از ما رنگین¬... اوه مینجویا...
سر که بلند می¬کنم، مینجو در مخفی اتاق پشت آشپزخونه¬رو کنار داده و داره میاد تو، تا چشمش بهم می¬افته اخماشو می¬کشه تو هم و صاف میره سراغ سهون. دست میزاره پشت صندلیش و صداش می¬کنه: اوپا...؟
سهون سر بالا می¬گیره و پلک می¬زنه، ویندوزش هنوز بالا نیومده.
- سوئیچ ماشینتو با یکم پول بهم قرض میدی؟
قاشق به دست خشکم می¬زنه. نکنه باز به سرش زده فرار کنه؟ سهون هنوز داره گنگ نگاش می¬کنه که بک واکنش نشون میده: سوئیچشو برا چی می¬خوای؟
مینجو اخم می¬کنه و غیرمنتظره¬ترین جواب ممکنو میده: به تو مربوط نیست!
چشمای بک به درشت¬ترین حالت خودشون می¬رسن. حتی جونمیونم نمی¬تونه خودشو کنترل کنه: خب راست می¬گه بک، سوئیچ می¬خوای چیکار؟
مینجو با حرص نگاش می¬کنه و بعد دوباره از سهون می¬پرسه: میدی یا نه؟
سهون آروم سر تکون میده، قبل از اینکه دست کنه توی جیبش، دست به سینه صندلیمو عقب میدم. لحنم به هزارو یک دلیل تنده: نشنیدی چی پرسیدن ازت؟ سوئیچو می¬خوای چه غلطی بکنی؟
یه نفس عمیق می¬کشه و بعد سر می¬چرخونه، چشماشو می¬دره و عصبی می¬غره: به تو چه آخه؟
ابروهام بی¬اراده بالا می¬پرن، صدای یشینگم درمیاد: یـا...
مینجو اما نگاهش به منه، قبولش سخته ولی انگار اعصابش از منم خوردتره: جنابعالی چیکاره¬ی منی که ببینی کجا میرم، کی میرم، چرا میرم؟ هر وقت تونستی یه جواب فقط یه جواب قانع کننده به سوالم بدی اونوقت منم بهت می¬گم دارم چه غلطی می¬کنم!
با حرص سوئیچو از دست سهون چنگ می¬زنـه، چند قدم میره طرف در بعد دوباره برمی¬گرده سمتش: کارت... کارتتم بده، اگه زنده موندم بهت برمی¬گردونم.
سهون خواب آلود جیباشو چک می¬کنه، قبل از اینکه چیزی پیدا کنه، بک یه کارت از تو جیبش بیرون می¬کشه: بیا عزیزم.
قبل از اینکه مینجو کارتو از دستش بکشه، با چاپلوسی تموم اضافه می¬کنه: تا تهشو درنیاوردی بهم برنگردونیا.
مینجو کفری کارتو از دستش می¬کشه و با قدمای پرحرص از آشپزخونه بیرون می¬زنه. جونمیون تند رو می¬کنه به سهون: یا پاشو، پاشو باهاش برو.
سهون صورتشو تو هم می¬کشه و می¬ناله: من دیگه کجا؟
- باید بفهمیم کجا داره میره یا نه، پاشو!
سهون نفسشو پس میده، شل و ول از جاش بلند می¬شه و یه لحظه قبل از اینکه بدوئه دنبال مینجو، کیمباپ یشینگو از دستش می¬قاپه که خب هیونگم کم لطفی نمی¬کنه و با چندتا فحش آبدار بدرقه¬ش می¬کنه.
کیونگ زیرلب غر می¬زنه: یه روز نشد عین آدم دور یه میز بشینیم.
جونمیون زل می¬زنه به بک: تا تهشو در نیاوردی بهم برنگردون؟! شیرین کاری جدیدته؟
یشینگم محض یادآوری اضافه می¬کنه: خوبه همین الان سنگ روی یخت کرد.
بک برا جفتشون سر تکون میده: وقتی می¬گم من یه چیزایی از دخترا می¬دونم که شما نمی¬دونید، باور نمی¬کنید.
کیونگ پوکر نگاش می¬کنه: بگو مام در جریان باشیم.
بکهیون قیافه می¬گیره و می¬گه: این جزو دروس اختصاصی دوست دختر داریه، یعنی هر پسری عمراً بدونه ولی چون شمایید بهتون می¬گم...
به غیر از من، سه جفت چشم دیگه¬م با انزجار بهش دوخته شدن تا بلکه جونش بالا بیادو کارشو توجیه کنه: شاید فکر کنید که هر وقتی می¬شه مخ یه دخترو زد، اما سخت در اشتباهید...
یشینگ تخته¬ی نون¬و از زیر دست جونمیون می¬کشه و تا بلند می¬شه، بک گارد می¬گیره: خیل خب بابا می¬گم می¬گم!
هیونگ تو همون حال می¬غره: جون بکن.
بک نفسشو پس میده: الان پریده، نباید باهاش یکی بدو کرد.
جونمیون صورتشو مچاله می¬کنه: چیه؟
سوال منم هست. بک یکم سر جاش جا به جا می¬شه: توضیح بدم یعنی؟
یشینگ که دوباره تخته¬رو بالا می¬بره، تند تند می¬گه¬: بابا یه مکانیزم طبیعیه، یعنی هر دختری ماهی یه هفته بدجوری سگ می¬شه.
وقتی می¬بینه داریم چپ چپ نگاش می¬کنیم، چشماشو درشت می¬کنه: باور نمی-کنید؟ می¬خواید مقاله¬های علمیشو سرچ کنم براتون؟
صدای کیونگ بالا میره: خفه شو تا خودم خفه¬ت نکردم.
صدای خواب آلود چان سکوت چند ثانیه¬ای مونو می¬شکنه: چه خبره، خونه¬رو گذاشتین رو سرتون؟
کنار من می¬شینه. یشینگ توضیح میده: هیچی یه جلسه¬ی صبحگاهی داشتیم تحت عنوان "کی کره خرترین موجود رو زمینه؟" که اونم کسی نیست جز بیون بکهیون.
بک صداشو بالا می¬بره: بعد هزار سال که بالأخره رل زدیو و طرف ماهی یه هفته سرویست کرد، اونوقت با خودت می¬گی اون بک بدبخت یه چیزی می-دونست که...
بقیه¬ی حرفش با بلند شدن کیونگسو که قصد داره شخصاً خفه¬ش کنه با یه داد بلند ناتموم می¬مونه. جفتشون که عین سگ و گربه از آشپزخونه بیرون می¬زنن، بالأخره یه نفس می¬کشیم. چند دقیقه¬ای کسی چیزی نمی¬گه تا اینکه هیونگ لب باز می¬کنه: حالا... چطوری... منظورم اینه که باید برا فردا برنامه بریزیم؟
سرو صدای بک هنوز از سالن میاد، داره بلند بلند برا کیونگ خط و نشون می-کشه. می¬دونه چقدر از وراجی متنفره، از قصد داره کفرشو درمیاره. جونمیون رو می¬کنه به یشینگ: محض رضای خدا یا برو ساکتش کن، یا بگیرش بیارش اینجا، فقط یه کاری کن خفه بشه.
یشینگ کفری بلند می¬شه و میره سراغ بکی که پرسرو صداترین راهو برا تخلیه-ی استرسش انتخاب کرده. چان رو می¬کنه به من: باید به خشکشویی سر بزنیم؟
- نه، نباید تا قبل از دزدی هیچکدوممونو ببینن.
جونمیون چنگ می¬زنه به موهاش: ولی بازم باید یه ردیاب زیر ماشینش بزاریم.
بلند می¬شم: فردا... همه¬ی کارا باید فردا انجام بشه.
امروز سختترین روز عمرمه، می¬دونم تا جونمو به لب نرسونه تموم نمی¬شه. یه ساعت با حموم و لباس پوشیدن معطل می¬کنم تا از خونه بیرون بزنم. یه ساعت دیگم تا بیرون شهر و رسیدن به همون جای همیشگی رانندگی می¬کنم و تازه هنوز ساعت دهه! چشم از ساعتم برمی¬دارم و سر روی فرمون ماشینم می¬ذارم. امروز طولانی¬ترین روز عمرمه.     
                                   ------------------
"مینجو
موهامو کالباسی کردم. ناخونامم دادم مانیکور برام طرح شکوفه¬ی گیلاس زدن. توی نت سرچ کردم گرونترین عکاسی شهـرو پیدا کردم و دو برابر پول دادم تـا از سرویـس وی¬آی¬پی¬شون برا همین امروز وقت گرفتم. بعد اومدم رفتم سالن زیبایی و خفنترین آرایش عمرمو کردم. توی سالن از عمد خودمو زدم به ندونستن تا سهون بیاد بالا و رمز کارت بکو بزنه وگرنه از صبح حداقل ده بار از خجالت پولای توش در اومدم. ولی خب یه چیزاییم هستن که آدم فقط تو آخرین روز عمرش دلش می¬خواد تجربه کنه. چیزایی مثل یه دوست پسر خفن که بیاد برات پول سالنتو حساب کنه و چشم هر کی که اونجاست از حسادت چهارتا بشه. می-دونم عقده¬ای بازی درآوردم ولی خب من فقط همین امروزو دارم. وقتی فقط یه روز از زندگیت مونده باشه دیگه هیچ اصول اخلاقی¬ای برا آدم نمی¬مونه.
دوباره از شرق سئول رفتیم به غربش تا ساعت سه¬ی بعد از ظهر من با لباسی که پونصد هزار وون بالای اجاره¬ش دادم، گرونترین عکسای تاریخ خونواده¬مونو بگیرم. حدود ده تا عکس با ژستای مختلف و به قول عکاس فرشته طور که همرو هم با کیفیت بالا برام چاپ کردن. ساعت پنج بالأخره عکسارو تحویلمون دادن و از ساختمون عکاسی بیرون اومدیم، قبل از اینکه چیزی بگم سهون وسط پیاده¬رو درجا برام خط و نشون کشید: اول غذا، من تا یه غذای درست و حسابی نخورم دیگه یه قدمم برنمی¬دارم.
اطرافو نگاه کرد و یه رستوران اونور خیابون پیدا کرد: اوناها اونجا... راه بیفت.
بی¬حرف پشت سرش راه افتادم. درسته شکل بچه¬هایی شدم که داداش بزرگشون دعواشون کرده اما خب از صبح انقدر این طرف اون طرف کشوندمش که دیگه نمی¬تونم رو حرفش حرف بزنم. من پشت یکی از میزا جا خوش می¬کنم و خودشم میره تا غذا سفارش بده. آروم عکسارو از تو کیفم بیرون می¬کشم و ورقشون می-زنم. دیشب بعد از کلی خوددرگیری به این نتیجه رسیدم تنها کاری که توی یه روز می¬تونم بکنم اینه که چهارتا عکس درست و حسابی بگیرم اگه فردا بلایی سرم اومد، حیثیت خونوادگیمون با عکسای دوران بلوغم به باد نره. می¬دونم احمقانه¬ترین تصمیم عمرمو گرفتم اما خب وقتی تو بیست و چهار سال هیچ غلطی نتونستم بکنم، تو بیست و چهار ساعت می¬خوام چیکار کنم مثلاً؟ اینطوری حداقل یه عکس خوب پیدا می¬کنن بزارن تو مراسمم، من همه¬ی زومو می¬زنم زنده بمونم ولی...
با برگشتن سهون آروم همرو جمع می¬کنمو تو کیفم جا میدم. یکم مکث می¬کنه و بعد می¬گه: ببینم عکساتو.
- چیشو ببینی خودت اونجا بودی دیگه.
ریز اخم می¬کنه: بده بیاد ببینم به چی زل زدی یه ساعته؟
آروم پاکت عکسارو سر میدم طرفش، بیرونشون می¬کشه و نگاشون می¬کنه. همون طوری که داره با مکث ورقشون می¬زنه می¬گم: چرا نیومدی یکیم با هم بگیریم؟
چیزی نمی¬گه. یکم دیگه ساکت می¬مونم و بعد دوباره می¬پرسم: چرا تو خونه¬ی چان یا جونگین هیچ عکسی از خودشون یا شماها نیست؟
عکسارو برمی¬گردونه تو پاکت و کنار میزاره. دست به سینه جواب میده: اهل این چیزا نیستیم.
اخم می¬کنم: مگه می¬شه؟
شونه بالا میندازه: حالا که شده.
پووف موندم با این حجم از بی¬حوصلگی اصلاً چرا حرف زدن یاد گرفته؟
آروم می¬گم: من... این عکسارو برا پدرم گرفتم، می¬خواستم وقتی به اندازه¬ی کافی موفق شدم و پولشو داشتم با خودش برم و چندتا عکس خوب بگیریم اما...
نفسمو پس میدم. سهون بعد از سکوتی نسبتاً طولانی لب باز می¬کنه به گفتن حرفایی که تا ساعت¬ها فکرمو مشغول می¬کنه: مینجویا... فرداشب مهمترین شب زندگیته، نمی¬تونم بهت بگم قراره چه چیزایی ببینی، چون هر چی¬ام بگم نمی¬تونی تصورش کنی، اما اگه فقط یه راه برا زنده بیرون اومدن از اونجا باشه فقط و فقط وحشی گریه. نباید دلت به حال کسی جز خودت بسوزه، نباید به چیزی غیر از جونت اهمیت بدی، نباید از کسی بترسی، نباید حتی به چیزی غیر از خودت و جونت فکر کنی، اگه کسی بهت زور گفت یا خواست مجبورت بکنه، باید بزنی تو دهنش، حالا هر کی که باشه.
گارسون با یه میز پر از غذاهای خوشرنگ سر می¬رسه اما من دیگه اشتهامو از دست دادم. وقتی کار چیدن غذاهارو تموم می¬کنه و تنهامون میزاره، آروم زمزمه می¬کنم: می¬شه یه چیز دیگم ازت بخوام؟
یه ساعت بعد دوباره تو محله¬ی خودمونیم. سهون ماشینو خاموش می¬کنه و می¬گه: یکم برا غذا خوردن زود نیست؟ همین الان شکممونو پر کردیم.
نگامو از رستوران می¬گیرم و توضیح میدم: اینجا خونه¬مه.
بعدم آهسته پیاده می¬شم. خم می¬شم بگم اگه خسته¬ای تو ماشین بمون اما زودتر از من پیاده شده، از رو سقف ماشین سرک می¬کشه و می¬گه: معطل چی هستی بزن بریم.
نفسمو پس میدم. صاف می¬ایستم و نگاهِ رستوران می¬کنم. اگه فقط یه کار باشه که تو آخرین روز زندگیم بخوام انجام بدم وقت گذروندن تو همین رستوران درب و داغون خودمونه. سالنای زیبایی گرون و شیک گانگنام، عکاسی¬هاش، فروشگاهاش، حتی بهترین رستوراناش هیچکدوم برا من اینجا نمی¬شن. قدمامو تند می¬کنم. برعکس دیروز دارم به سمتش پرواز می¬کنم. تند درو باز می¬کنم جلو میرم و یه دفعه می¬پرم تو... هنوز تا مشتریای شام خیلی مونده، برا همین جز دوتا از دوستای هارمونی مشتری دیگه¬ای نیست. آبا با صدام تند می¬چرخه به طرفم و یه ثانیه بعد از اینکه چشمش به من می¬افته، ابروهاش بالا می¬پرن. هارمونی از پشت سرش بهت زده جلو میاد و چند بار پشت سر هم پلک می¬زنه. یکم دستامو از هم باز می¬کنم و با ذوق می¬گم: من دوباره اومدم.
آبا آب دهنشو قورت میده و نگاهشو میده به مادرش، هارمونی با اخمای درهم پیشخونو دور می¬زنه، جلو میاد، تو یه قدمیم می¬ایسته. نگاهش مدام بین چشمام و یه جایی نزدیک پیشونیم در حرکته. یکم برا خودش سر تکون میده و بعد می¬غره: چه بلایی سر موهات آوردی دختره¬ی دریده؟
اوپس، جدی جدی اوپس، پاک موهامو یادم رفته بود. یه قدم میرم عقبو نگامو میدم به آبا، با اخم سر تکون میده که یعنی رو من حساب نکن. یه لبخند هول به صورت هارمونی می¬زنم و دوباره یه قدم دیگم عقب میرم. صدام مثل وزوز زنبور به زور از گلوم بالا میاد: هارمونـیی...
ملاقه¬شو بالا می¬گیره و جلو میاد. رنگ صورتش به سرخی می¬زنه، از بس عصبانیه به نفس نفس افتاده. تو دنیا از هیچی به اندازه¬ی رنگ موهای فانتزی متنفر نیست. حتی به خاطر تنفرش من و آبا دور کیپاپو خط کشیدیم، چون تا یه ساعت بعد از دیدن رنگ موی آیدلا، به زمین و زمان فحش می¬داد و انقدر حرص می¬خورد که فشارش بالا می¬رفت. حالا من، تنها نوه¬ش با یه کله¬ی گلبهی جلو چشماش ایستادم و خود خدام که بیـاد از خونم نمی¬گذره، به عنوان آخرین شانسم می¬نالم: غلط کردم، همین الان میرم دوباره مشکیش می¬کنم.
ملاقه¬شو تو دستش سبک سنگین می¬کنه: بیا جلو... کاریت ندارم...
تند تند سر تکون میدم: نمی¬خوام، می¬خوای بزنی.
صداشو بالا می¬بره: نمی¬زنم.
با صدای آبا که زمزمه می¬کنه اوما... دیگه منفجر می¬شه: همش تقصیر توئه، بس که این دخترو لوس کردی، از وقتیم که پلیس شده دیگه بدتر، نگاش کن آخه کدوم پلیسی وسط مأموریتش برمی¬داره موهاشو رنگ خمیر لوبیا...
وسط داد و بیدادش یه لحظه نگاش به من می¬افته و درجا ساکت می¬شه. گیج پلک می¬زنم و نگامو رو صورتش می¬چرخونم. آبام به خودش جرئت میده سرک بکشه ببینه چی شده. هارمونی هنوز عین مجسمه خشکش زده، نکنه سکته کرده؟
با صدای سهون که از یه جایی بیخ گوش من مؤدبانه سلام میده، تازه می¬فهمم چی شده. اووف بیا که شدی فرشته¬ی نجاتم! زود عقب می¬کشم، دست میزارم پشت سهون، یکم هلش میدم جلو و می¬گم: هارمونی، آبا، سهون¬شی از همکارام.
- (همکارکدوم کار اونوقت؟)
خفه.
- (...)
تا یه ساعت بعدم هارمونی هنوز تو شوکه. هی نگاه سهون می¬کنه و هی نگاه ما... احتمالاً فکر می¬کنه خوابه چون برعکس دیشب هیچ تلاشی برا قالب کردن من به سهون نمی¬کنه. البته شاید هر مادربزرگ دیگه¬ایم باشه برا نوه¬ی کله صورتیش از این کارا نکنه. در هر صورت خوشحالم که بدون یه سخنرانی نیشدار در مورد تباه بودن من نشستیم سر یه میزو داریم غذامونو می¬خوریم. سهون با اون همه غذایی که تو رستوران خورده، بازم انقدی جا داره که احترامشو به خونواده¬ی من نشون بده. بعد از یه ربع سکوت تقریباً سنگین بالأخره آبا می¬پرسه: سهون¬شی، کار کردن با دختر من سخت که نیست؟
سهون یه نیم نگاه به من میندازه و جواب میده: نه، اتفاقاً مینجوشی پلیس با استعدادیه.
آروم لقمه¬ی تو دهنمو می¬جووم و درست مثل یه تیکه کلـم، هیچ احساس افتخاری نمی¬کنم. هارمونی خیره¬ی سهون زمزمه می¬کنه: مینجویا، چند همکار دیگم داری؟
آب دهنمو قورت میدمو آروم جواب میدم: ای... چندتایی هستن.
هارمونی همون طور که سر تکون میده، ظرف سالمونو سر میده زیر دست سهون و زیرلب می¬گه: بخور، همه¬ی غذاهای خوب دنیارو تو باید بخوری.
سهون یه لبخند شیک می¬زنه و تشکر می¬کنه. یه نگاه به سهون میندازم یه نگاه به هارمونی، با این حجم از خوشگلی و خوشتیپی سهون عجیبه هنوز زنده¬ست. شایدم رنگ موهای من یکم حالشو گرفته وگرنه با کیس امشب در بهترین حالت یه سکته¬ی خفیف می¬زد. سهون برعکس کیونگ کلی با پدرم گرم می¬گیره، حتی با هارمونی¬ام چند باری سر صحبتو باز می¬کنه اما از اونجایی که طفلک پیرزن کشش همچین هم¬صحبتای تیکه¬ای رو برا دو شب متوالی نداره، نتیجه زیاد جالب نمی¬شه. وقتی حسابی گرم صحبتن بلند می¬شم و آروم یه سر به اتاقم می¬زنم. پاکت عکسارو یه جایی بین کتابام جا میدم. اول می¬خواستم به خودشون نشون بدم اما بعدش باید کلی توضیح می¬دادم که پولشو از کجا آوردم و چرا تو این هاگیر واگیر رفتم عکس گرفتم.
به اتاقم نگاه می¬کنم. به همه¬ی وسایل ریزو درشتم. کتابا، مجسمه¬ها، عروسکا، پوسترا، لباسام و تختم. اگه دیگه نتونم برگردم اینجا، حداقل می¬خوام همه چیزو خوب به یاد بیارم. با صدای در به خودم میام. یا خدا هارمونیه، ناخودآگاه چند قدم عقب میرم و می¬چسبم به دیوار، آروم جلو میاد. یه نگاه به پشت سرش میندازه و می¬گه: مینجویا اون شیشه¬هایی که دیشب بهت دادمو که ندادی به خورد کیونگ؟
سرمو به معنی نه تکون میدم. آرومتر می¬گه: خوبه، همرو بده به سهون، بریز تو غذاش یا نوشیدنیش.
همین که بی¬خیال موهام شده باید کلاهمو بندازم رو هوا، هول لبخند می¬زنم: چشم.
می¬چرخه بره بیرون اما دوباره برمی¬گرده و باز نفسم می¬گیره.
- راستی نگفتی چندتا همکار دیگه¬م داری؟
گیج زمزمه می¬کنم: ها؟ 
چشماشو باریک می¬کنه: اونام به خوبی سهون و کیونگن؟
سر تکون میدم: نمی¬دونم.
- اینطوری نمی¬شه فرداشب همشونو بیار اینجا، خودم باید ببینمشون.
قبل از بستن در تأکید می¬کنه: تا فرداشبم چیزی به خورد سهون نده.
درو که می¬بنده بالأخره نفسمو پس میدم. تا فرداشب کی زنده¬ست کی مرده¬؟
                                --------------------
"جونگین
نگامو از خورشیدی که سرخیش داره از پشت کوه¬ها سرک می¬کشه و می¬پاشه روی سفیدی ابرا می¬گیرم. با اینکه نزدیک به بیست ساعت تموم منتظرش بودم اما از دیدنش حس خوبی ندارم. امروز روز افسار پاره کردنه، روز اولین تخلفمون، کل شبو بیدار بودم. بعید می¬دونم بقیه¬م پلک رو هم گذاشته باشن. آروم پله¬هارو پایین میرم. چان رو کاناپه خودشو زده به خواب، روی میز پر از شیشه-های نیم¬خورده¬ی شرابه. حدس می¬زدم از زور بی¬خوابی خودشو مست کنه. با صدای قدمام تکونی می¬خوره و چشم باز می¬کنه. جلو میرم و رو به روش می-شینم. یکی از شیشه¬هارو برمی¬دارم و سر می¬کشم. طعمش با معده¬ی خالی افتضاحه. چان یکم توی سکوت نگام می¬کنه و بعد می¬گه: بیا تو زندگی بعدیمونم با هم دوست، همکار یا آشنایی چیزی باشیم.
یه جرعه¬ی دیگم از شراب مزخرفش می¬خورم و می¬گم: من به زندگی بعدی اعتقادی ندارم. تنها زندگی¬ای که دارم همینه... حتی اگه یه بار دیگم متولد بشم، نه اون آدم منم و نه اون زندگی زندگی منه.
صدای جرجر در یکی از اتاقا به گوش می¬رسه. بک خسته پیداش می¬شه. خودشو بغل چان ول می¬کنه رو کاناپه و چشماشو می¬بنده. کیونگ نفر بعدیه. مستقیم میره توی آشپزخونه. سهون و یشینگم یه ربع بعد میان. آخرسرم جونمیون با چندتا کاغذ پیداش می¬شه. یکم روی میزو خلوت می¬کنه و کاغذارو میزاره روش: اینا بارنامه¬های بندرن، فردا ساعت یازده باید اینچئون باشیدو کانتینرو بیرون بکشید.
یه کاغذ دیگرو از زیر بقیه بیرون می¬کشه: اینم کدیه که باید رو کانتینر بزنید.
چان کاغذو برمی¬داره و نگاش می¬کنه: این حروف دیگه چی¬ان؟
کاغذو رو میز میندازه و نگاه من بی¬اختیار میره روی حروف لاتینش، هیونگ عینکشو برمی¬داره، چشماشو می¬ماله و می¬گه: متغیرای تصادفی که طبق آنالیز کد بقیه کانتینرا در آوردم.
صدای کیونگو از آشپزخونه می¬شنویم: غذا حاضره.
پسرا با مکث بلند می¬شن و یکی یکی میرن پی صبحونه. کاغذو برمی¬¬دارم و دوباره نگاش می¬کنم،-68088-EXO-15-123، بک صدام می¬کنه. بلند می¬شم، یه بار دیگه نگامو رو کاغذ می¬چرخونم و آروم میندازمش رو میز، لاقل یه امروزو هیچ احتیاجی به حفظ کردن چیزی ندارم. حس می¬کنم ثانیه به ثانیه¬شو قراره تا آخر عمرم یادم بمونه.
اولین باره کسی سر این میز اشتهای آنچنانی به غذا نداره، حتی خود کیونگ که برا صبحونه¬ی امروز هیچی کم نذاشته. سکوت سنگین آشپزخونه با صدای خفیف باز شدن در اتاق مخفی بهم می¬خوره، با اینکه هیچ علاقه¬ای به دیدنش ندارم اما من اولین کسی¬ام که نگام بهش می¬افته. به خاطر رنگ عجیب موهاش یه لحظه به چشمام شک می¬کنم اما جدی جدی خودِ کم عقلشه. واکنش بقیه¬م یه چیزیه مثل من، صدا از هیچکس درنمیاد. مینجو جلو میاد، رو نزدیکترین صندلی خالی و دقیقاً رو به روی من می¬شینه. یکم نگاش می¬کنم و بعد ناخودآگاه می¬پرسم: چه بلایی سر موهات آوردی؟
جوابم می¬شه یه چشم غره¬ی غلیظ، جونمیون که کنارش نشسته، با احتیاط یکم از موهاشو لمس می¬کنه و چشم تو چشمش می¬پرسه: حالت خوبه؟
بعدم بدون اینکه منتظر جوابش باشه رو به بک می¬گه: اینام از اثرات همون مکانیزمیه که گفتی؟
بک دهن نیمه¬بازشو می¬بنده و سرشو یه وری کج می¬کنه: مطمئن نیستم، این موردو ندیده بودم.
خیره به صورتش سوالمو تکرار می¬کنم: پرسیدم چه بلایی سر موهات آوردی؟
دوباره لباشو بهم فشار میده، سهون زیر گوشم می¬گه: چیکارش داری موهای خودشه.
چاپستیکمو با حرص رو میز می¬کوبم و می¬غرم: یبار دیگه، فقط یبار دیگه این جمله¬رو بشنوم قاطی می¬کنم!
یشینگ ابروشو بالا میده: همین الانشم قاطی کردی، خبر نداری.
نگامو میدم به مینجو و عصبی می¬پرسم: نشنیدی یا خودتو زدی به نشنیدن؟
چشماشو می¬چرخونه و دست به سینه می¬گه: هر چی من می¬خوام کاری به کاریت نداشته باشم، نمی¬شه انگار.
بعد بلند می¬شه دستاشو تکیه میده به میزو شاکی ادامه میده: به تو چه ربطی داره؟ ها؟ به تو چه ربطی داره؟
صندلیمو با یه لگد به پایه¬ی میز عقب میدمو با حرص از جام بلند می¬شم. صاف میرم طرفش، وقتی می¬بینه قضیه جدی شده، یه جیغ نصفه می¬زنه و بدو میره پشت صندلی کیونگ پناه می¬گیره. جونمیون وسط راه بازومو می¬گیره: یا چه خبره، امروز از کدوم دنده بلند شدی؟
دستشو با حرص پس می¬زنم. مینجو صندلی کیونگو ول می¬کنه و میره پشت چان، همون طور که نزدیکش می¬شم می¬غرم: جوابتو نمی¬خوای مگه؟ وایسا جوابتو بدم.
دوباره در میره، صدای هیونگ بازم بالا میره: بس کن، بچه شدی؟
یه اشاره به موهاش می¬زنمو می¬گم: کسی که تو همچین روزی میره موهاشو رنگ می¬کنه بچه¬ست یا من؟
هنوز داریم دور میز می¬چرخیم. نفر بعدی که مانعم می¬شه بکه: خب حالا چرا اعصاب خوردیتو سر این خالی می¬کنی؟
- ماهی یبار یه روز سگ می¬شم، دست خودم نیست مکانیزممه.
کفری می¬غره: باز من یه چیزی گفتم، باز من یه چیزی گفتم!
کیونگ حین خوردن می¬گه: تا تو باشی دهنتو ببندی.
مینجو پشت سهون قایم شده، هشدار میدم: وایسا کاریت ندارم.
سهون ابرو بالا میده، رو می¬کنه به مینجو و می¬گه: با مادربزرگت مو نمی¬زنه.
مینجو صورتشو تو هم می¬کشه و با پررویی تموم می¬گه: موهای خودمه اصلاً می¬خوام از ته بزنم به تو چه؟
بهش هشدار داده بودم یبار دیگه این جمله¬رو بشنوم روانی می¬شم. کفری به طرفش میرم و یه ثانیه قبل از اینکه دستم بهش برسه از آشپزخونه دوییده بیرون، صدای یشینگو پشت سرم می¬شنوم: همین کارارو می¬کنی زنا ازت فرارین دیگه!
مینجو یه دور پشت مبلای سالن این طرفو اون طرف میره و آخرشم پناه می¬بره به راهروی ته سالن، دنبالش میرم. خودمم نمی¬دونم دستم بهش برسه چه بلایی سرش میارم. فقط می¬دونم دیگه از حد گذرونده، این روزا بیشتر از ظرفیتم داره میره رو اعصابم. هر چی من باهاش شدیدتر برخورد می¬کنم، جَری¬تر می¬شه. ته سالن گیر می¬افته. دیگه راهی برا فرار نداره، تنها دری که کنارشه، مال انبار ته راهروئه که اونم قفله. یکم با دستگیره¬ش درگیر می¬شه و هر چی زور می¬زنه باز نمی¬شه. جلو میرم. دستگیره¬رو ول می¬کنه و می¬چسبه به دیوار ته راهرو ولی حتی تو همین حالم زبونش درازه: برو پی کارت، چه جوری حالیت کنم من اصلاً کاری با تو ندارم!
تو چند قدمیش می¬ایستم و می¬غرم: مطمئنی؟
ترسیده سر تکون میده. یه قدم دیگه جلو میرم، بیشتر به دیوار پشت سرش می-چسبه: پس اینی که هر روز یه جور داره گند می¬زنه به اعصاب من کیه؟
- بابا موهای خودمه، به کسی چه ربطی داره چیکارش کنم آخه؟
دو سه قدم فاصله¬ی بینمونو از بین می¬برم: مشکل موهات نیست، زبونته.
صورتشو تو هم می¬کشه، واقعاً نمی¬فهمم چطور وقتی عین بید به خودش می¬لرزه، بازم زبونش انقدر تنده: ها... چیه...؟ بازم می... می¬خوای حکم بدی؟
دست به کمر می¬زنه و جلو چشم خودم ادای خودمو درمیاره: پیش خودت چی فکر کردی که بین این همه مرد بالغ رفتی موهاتو رنگ کردی؟ فردا اگه یکی از پسرا بهت تـ... تـ...
یه ابرومو بالا میدم. لجباز ادامه میده: تجاوز کرد نیای پیش من گریه زاری راه بندازی!
براق می¬شه تو صورتم: خیالت راحت، تنها کسی که تو این خونه منو اذیت می-کنه تویی.
نگامو با حرص رو خرمن موهاش که حالا یه صورتی بدرنگه می¬چرخونمو تکرار می¬کنم: اذیت؟
آب دهنشو قورت میده: هوم.
دستم بی¬اختیار بالا میره، گارد قلدر طوری که برام گرفته به ثانیه نکشیده با لمس موهاش می¬شکنه، یه دسته از موهاشو می¬گیرم و آروم می¬کشم. سرش عقب میره، چشمامو روی صورت ترسیده¬ش می¬چرخونم: می¬خوای معنی اذیتو حالیت کنم؟
دندوناشو بهم می¬سابه: زحمتت می¬شه آخه!  
یکم که بیشتر می¬کشمشون، با دست ریشه¬ی موهاشو می¬چسبه و می¬ناله: ولم کن وگرنه جیغ می¬زنم.
- می¬خوای نشونت بدم با این موها امشب کیا میان سراغت؟
در لحظه رنگ از صورتش می¬پره. صاف می¬ایسته و بهت زده نگام می¬کنه: چی... چی می¬خوای بگی؟
تلخند می¬زنم، یکم نزدیکش می¬شم و می¬گم: درست حدس زدی، هر چیز عجیب و غریبی که امشب ¬ببینی یه جور کده. مردایی که لباسای بیش از حد زنونه پوشیدن، زنایی که یه طرف موهاشونو تراشیدن، آدمایی که سرو صورتشون پر از پیرسینگه، لباسای بیش از حد کوتاه، آرایشای بیش از حد غلیظ...
موهاشو رها می¬کنم: رنگ موهای غیرمعمول، همشون برا آدمای اون مهمونی یه معنی دارن، اینکه من فاحشه¬ام، نه تنها هیچ مشکلی ندارم کسی بیاد سمتم حتی خودمو هم یه جوری از بقیه جدا کردم که راحت پیدام کنن. 
دیگه خبری از اون دختر زبون دراز چند ثانیه پیش نیست. الان دیگه به زور سر پاش بنده، نگاشو از من می¬گیره، یه دستشو تکیه میده به دیوارو زیرلب زمزمه می¬کنه: نگو که دوباره با دستای خودم گور خودمو کندم؟!
سر بلند می¬کنه: حالا چه غلطی بکنم؟
دست تو جیبم می¬کنم و بینی¬مو چین میندازم: هر غلطی، به من چه!
آروم رو ازش می¬گیرم و برمی¬گردم تو آشپزخونه، بحث پسرا با ورودم یه دفعه ساکت می¬شه. بک یه نگاه به پشت سرم میندازه و می¬پرسه: چی شد؟
بی¬حرف¬ سر جام می¬شینم، چند ثانیه بعد مینجو تند داخل آشپزخونه می¬شه و عین یه رباط برنامه ریزی شده بازم میره سراغ سهون: اوپا سوئیچ.
سهون بی¬حرف کلیدارو کف دستش میزاره. مینجو بی¬معطلی می¬چرخه و می¬دوئه بیرون، جونمیون بلند می¬پرسه: کجا؟
صداش از تو راهرو میاد: میرم موهامو رنگ کنم.
سهون تند رو می¬کنه به جمع: باز چه رنگی می¬خواد بکنه؟
یه جرعه از قهوه¬مو می¬خورم و جوابشو میدم: همون رنگی که بود.
چان پوزخند می¬زنه و بک کنترل صداشو از دست میده: یا یا یا... نکنه با کمربند افتادی به جونش؟
یشینگ اضافه می¬کنه: از این کره خر هیچی بعید نیست.
کیونگ تکیه میده، با سر اشاره می¬کنه به صورت بهت زده¬ی بک و می¬گه: یه دوره¬م برا این عنتر بزار، مقاله¬های علمیش دیگه قدیمی شدن.
بک با حرص موهاشو بهم می¬ریزه و می¬غره: تا من باشم بین یه مشت موته سولوی زبون نفهم از این چیزا حرف نزنم.
با پوزخند نگاش می¬کنیم. جونمیون با حوصله موهاشو درست می¬کنه و به شوخی می¬گه: دیگه چی می¬دونی که باید بهمون بگی؟ یالا مرد، ما مشتاق تجربه¬هاتیم...
یه حال نامعلومی هست تو روزای سخت که چندین و چند بار تجربه¬ش کردم. درست همون وقتایی که با خودم گفتم دیگه هیچی از این بدتر نمی¬شه، یه قسمت از وجودم به طرز عجیبی خودشو به رخ کشیده و فقط تو چند ثانیه کاری کرده که باعث شده از خودم بپرسم چرا دارم می¬خندم؟ اصلاً چطور تو همچین شرایطی می¬تونم بخندم؟ شاید به خاطر قدرتیه که ما کنار هم پیدا می¬کنیم شایدم فقط یه پدیده¬ی غیرمعموله، اما خوب می¬دونم که یه حالت گذراست. وقتی همه چیز شروع بشه تنها چیزی که دیگه ازش خبری نمی¬شه همین خنده¬های توخالیه.       
                                    -------------------
"مینجو
آرایشگر برا بار چهارم موهامو سشوار می¬کشه و با حرص از تو آینه زل می¬زنه به صورتم: تموم شد.
دست از جویدن ناخنم برمی¬دارمو می¬پرسم: مطمئنی دیگه از این مشکی¬تر نمی-شه؟
دست به کمر می¬غره: پدر موهات دراومد، دیگه جا نداره از اینم پررنگتر بشه.
خب بابا، دعوا داره! آروم بلند می¬شم و به طرف صندوق میرم، کارت بک هنوز دستمه. تازه وقتی قیافه¬ی صندوق¬دارو می¬بینم که داره با پوزخند نگام می¬کنه یادم می¬افته دیروزم برا آرایش همین جا بودم. کلی¬ام سر سهون براشون قر اومدم. پس برا همینه همشون پاچه می¬گیرن. دختر همون طوری که آدامسشو یه وری یه وری می¬جوعه کارتمو می¬گیره و وقتی با فیشش بهم برمی¬گردونه می¬بینم تقریباً شیش برابر حساب کرده. ابرو بالا میده و نیشخند می¬زنه. حیف که امروز یه جورایی روز آخرمه وگرنه حالیت می¬کردم.
از سالن بیرون می¬زنم. سـر راهم کلاه، شال گردن و یه عینک بزرگم می¬خرم. وقتی برمی¬گردم خونه تقریباً ظهر شده، سرو صدای بقیه از تو سالن میاد. بی-حرف جلو میرمو تکیه میدم به چارچوب در... جونگین، چانیول و کیونگ یه مدل لباس کار طوسی و آبی پوشیدن. سر میز وسط سالن رو زمین نشستنو سخت مشغول بررسی کاغذای زیر دستشونن. سهون اولین کسیه که متوجهم می¬شه: برگشتی؟
همه به طرفم سر می¬چرخونن. بک زود می¬گه: کلاتو بردار ببینیم.
آروم کلاهمو از سر می¬کشم و موهای پر کلاغیم می¬ریزن رو شونه¬م. همه فقط یه ثانیه روم مکث می¬کنن و بعد می¬چرخن و دوباره به کارشون می¬رسن. سلانه سلانه جلو میرم و یه گوشه رو زمین می¬شینم. صداشونو می¬شنوم که دارن راجع به کشتی، بندر، کانتینر و خشکشویی حرف می¬زنن اما اصلاً نمی¬تونم حواسمو جمع کنم ببینم چی می¬گن. چند دقیقه¬ی دیگم که ادامه میدن جونگین، چانیول، کیونگ و سهون بلند می¬شن و آماده¬ی رفتن می¬شن. جونمیون از جا بلند می¬شه و دوباره خلاصه¬ی همون حرفایی که نشسته زده بودنو تکرار می¬کنه. پسرا سر تکون میدن و دوتا ساک بزرگی که رو زمین ولو شده¬رو برمی¬دارن و میرن طرف در، با چشم دنبالشون می¬کنم. صدای بک درست بیخ گوشم باعث می¬شه از جا بپرم: یکم زیادی مشکیش نکردی؟
بی¬حوصله می¬نالم: موهای خودمم همین رنگی بود.
جونمیون از بدرقه¬ی پسرا برمی¬گرده، دستاشو بهم می¬کوبه و می¬گه: خب پاشید مام جمع کنیم بریم.
بی¬اختیار یه تکون شدید می¬خورم: ما دیگه کجا؟
یشینگ یه چشمک می¬زنه و می¬گه: دزدی.
                                    -------------------
یه جایی توی ایلسامیم. توی یه محله¬ی خلوت، هر چهارتامون تو یه ون نشستیم و هنوز نمی¬دونم چرا اما مطمئناً تو کمین یه چیزی هستیم. تقریباً هر باری که با پسرا قاطی کاراشون می¬شم، تنها چیزی که در مورد خودم حس نمی¬کنم اینه که من خیرسرم یه پلیسم. آخه من کجا، دزدی کجا؟
بک رو به روم نشسته و داره ته سومین جعبه¬ی پیتزاشو بالا میاره، انگار از چشمام می¬فهمه چی تو سرمه که می¬پرسه: تا حالا چیزی دزدیدی؟
یه وری نگاش می¬کنم: نخیر، چرا باید چیزی بدزدم؟
شونه بالا میندازه، یشینگ از رو صندلی جلو یکم می¬چرخه و می¬گه: آدما دو دسته¬ان دسته اول دزدا، دسته دومم کسایی که ازشون دزدی می¬شه، تو بی¬برو برگرد تو دسته¬ی دومی.
یه نگاه تأسف بار بهش میندازمو زیر لب می¬غرم: خجالت آوره!
بک با لپ پر نگام می¬کنه. جونمیون همون طور که داره با گوشیش چیزی رو رصد می¬کنه می¬گه: اومد، اومد.
این دوتام زود نیم¬خیز می¬شن و چشم می¬دوزن به صفحه¬ی گوشیش، جونمیون نگاشون می¬کنه: کدومتون میرید؟
بک بشکن می¬زنه و درجا می¬گه: من ولی چون هیونگ عاشق این کارای خفنه، میزارم خودش بره.
یشینگ بی¬معطلی کلاهشو می¬پوشه، لبه¬شو پایین میده و پیاده می¬شه. با حرص دور شدنشو نگاه می¬کنم و می¬غرم: چطور انقدر راحت می¬تونه با چیزی که هست کنار بیاد؟
بک جعبه¬ی خالی پیتزاشو پرت می¬کنه رو بقیه و بیخیال می¬گه: چطور مگه؟
چشمامو براش گرد می¬کنم: مثل اینکه باباش یکی از پنج تا جراح بزرگ قلب چینه¬ها، نباید هیچ مشکلی با این شغل داشته باشه؟
بک داره پپسی¬شو سر می¬کشه که نوشابه تو گلوش می¬پره و تا مرز خفگی میره. حتی جونمیونم که سخت درگیر گوشیشه با ابروهای بالا پریده سر بلند می¬کنه. بک بعد از یه خنده¬ی کوتاه می¬گه: دیگه چیا گفته برات؟
با اخم نگاش می¬کنم. برعکس من انگار تازه انرژی گمشده¬شو پیدا کرده، یه تاب به گردنش میده و می¬گه: حتماً گفته برادراشم یکی یه دونه بیمارستان خیریه دارن برا بیماریای خاص؟
جونمیونم می¬خنده، گنگ می¬گم: نه اتفاقاً گفت تک فرزنده.
بک تقریباً از خنده پهن صندلیش می¬شه: پوووف، تک فرزند!
بعد از اینکه یه دل سیر خندید، اشکاشو پاک می¬کنه و می¬گه: روزمو ساختی مینجویا، خیلی حالم بد بود.
رو می¬کنه به جونمیون: شنیدی هیونگ؟ یشینگمون تک فرزند یه خونواده¬ی با پرستیژه.
باز دوباره می¬زنه زیر خنده، عصبی می¬غرم: خب بگو چی انقدر خنده¬داره منم بخندم.
موهاشو صافو صوف می¬کنه و می¬چرخه به طرف من، با اینکه هنوزم کامل نمی¬تونه جلو خنده¬شو بگیره توضیح میده: بین ما یشینگ تنها کسیه که از یه خونواده¬ی خلافکاره. یعنی خلافکار که چه عرض کنم، تا هفت پشت، اجدادش همه دزدو زورگیر و گنگستر و جزو مافیا بودن، اما جای جالب قضیه اینجاست که پدرش قبل از بازنشستگی یکی از پنج تا مافیای بزرگ چین بوده. یعنی انقدری که پدر یشینگ تو همه¬ی تصمیمای مهم تجاری و سیاسی چین تاثیر داشته و هنوزم داره، بزرگترین رهبرای چین نداشتن. عکسش با همه¬ی رئیس جمهورای چین رو نت هست.
پلک می¬زنم: گرفتی مارو؟
سرشو به معنی نه تکون میده: همین آقای تک فرزند چهارتا برادر بزرگتر داره یکی از یکی گردن کلفت¬تر، همشونم از دم مافیای یه بخش بزرگ از چین هستن، یعنی اگه خط¬کش بزاری رو چین و چهار تیکه¬ش کنی هر تیکه¬ش محدوده¬ی یه برادرشه. انقدرم دم و دستگاهشون بزرگ و با نفوذه که دیگه عملاً جایی برا هیونگ نمونده بود باند خودشو تأسیس کنه. برا همینم پدرش طی یه تصمیم فوق العاده هوشمندانه یکی زده پشتش و گفته؛ برو پسرم، برو تجارت خونوادگیمونو بین¬المللی کن. طفلک هیونگ قصد داشت باند خودشو اینجا بزنه که گیر بالادستیا افتاد.
به محض تموم شدن حرفش بازم از خنده ریسه میره. یه نگاه به جونمیون میندازم اونم داره می¬خنده، صاف سر جام می¬شینم و نگامو میدم بیرون، یعنی خاک تو سر احمق و زود باورت کنن دختر، خاک!
تا چند دقیقه¬ی بعد که یشینگ برگرده همچنان خودمو فحش میدم. صحبتاشون راجع به یه ردیابه که گمونم یشینگ یه جایی کار گذاشته¬ش. به نظر کارشو درست انجام داده چون جونمیون تأییدش می¬کنه. بک نگاشو رو ما تاب میده و منتظر یه اشاره¬ست تا دوباره از خنده پاره بشه. کفری نگامو می¬دوزم به بیرون، دیگه تا عمر دارم یه کلمه¬م از حرفای این عنترو باور نمی¬کنم. عه عه ببین چقد دلم براش سوخت، پسره¬ی خر!
جونمیون صاف سر جاش می¬شینه و می¬گه: داره راه می¬افته.
بک ابرو بالا میده: به این زودی؟
جونمیون استارت می¬زنه: آره.
نمی¬دونم چند ساعت از ظهر گذشته اما هوا دیگه داره کم¬کم تاریک می¬شه. جونمیون حرکت می¬کنه و استرس منم دوباره بالا می¬زنه و مثل خوره می¬¬افته به جونم، چند تا خیابونو رد می¬کنیم و می¬افتیم توی یه بزرگراه؛ یکم که می¬گذره بک یه ساک بزرگو از زیر صندلیش بیرون می¬کشه. از ظاهر کیفه معلومه توش پر اسلحه¬ست. بکهیون بازش می¬کنه، حدسم درسته. فکر کنم هر چی کیف این مدلی تو دنیا هست توش پر اسلحه¬ست. یه رینوی دستی برمی¬داره و خشابشو چک می-کنه. انقدر سریع انجامش میده که یاد کلاس تیراندازی توی دانشکده می¬افتم. هنوزم از یادآوری اینکه چقدر توش افتضاح بودم، دود از سرم بلند می¬شه. بک خم می¬شه زیپ کیفو تا نصف می¬کشه و بعد انگار متوجه سنگینی نگاه من می¬شه که سر بلند می¬کنه و می¬پرسه: یکی می¬خوای؟
لب می¬گزم. دوباره زیپشو باز می¬کنه و با حوصله برام دنبال اسلحه می¬گرده: بزار ببینم چی داریم اینجا... آها... ایناهاش.
یه جعبه¬ی کوچیک مخملو بیرون می¬کشه، بازش می¬کنه و می¬گیره سمت من، با تردید می¬گیرمش. یه اسلحه¬ی تقریباً کوچولو با یه ساعت توی جعبه¬ست. هم تفنگه هم ساعته انقدر جمع و جورن که بیشتر شبیه اسباب بازی می¬مونن تا سلاح؛ بک بلند می¬شه میاد کنارم می¬شینه، ساعتو بیرون می¬کشه. یکم باهاش ور میره و صفحه¬شو می¬گیره جلوی من: انگشتتو بزار روش.
آروم انگشت اشاره¬مو میزارم رو صفحه¬ی دیجیتالش و بعد از اینکه اثر انگشتمو اسکن کرد، می¬بندتش به مچم، خشاب اسلحه¬رو با سه تا گلوله پر می¬کنه و میده دستم: این خوشگله رو می¬شناسی؟
سرمو آروم به معنی نه می¬جنبونم. توضیح میده: این مدلArmatix iP1ئه، یه جور اسلحه¬ی شخصی محسوب می¬شه. فقط وقتی شلیک می¬کنه که ساعتش تو فاصله¬ی حداکثر بیست و پنج سانتیش باشه.
دست چپمو می¬گیره، اسلحه¬رو میذاره تو دستم: یعنی فاصله¬ی مچت تا اسلحه. اگه بیشتر از ده ساعت ازش استفاده نکنی، باید دوباره اثر انگشتتو چک کنه تا آماده-ی شلیک باشه، فقطم با اثر انگشت خودت عمل می¬کنه.
آروم دسته¬ی فلزیشو فشار میدم. سبکه، خیلی سبک، اما بعید می¬دونم من بتونم بلندش کنمو نشونه بگیرمش طرف یه نفر... بک دوباره برمی¬گرده سرجاش، اسلحه¬شو پشت کمرش جا میده و نگاهشو میده به جلو، چشمامو از قیافه¬ی تقریباً جدیش می¬گیرم و سر میدم روی یشینگ و جونمیون، جفتشون سخت رو کارشون تمرکز کردن. دیدنشون تو این موقعیت با دیدنشون توی خونه، زمین تا آسمون فرق داره. درسته که من تو این مدت چیز آنچنان غیرعادیی ازشون ندیدم، درسته خیلی از رفتارا و حرفاشون عین آدمای معمولیه، اما انگار این بخش تاریک زندگیشونه. کارشون، چیزی که الان هستن، همون قسمتی از وجودشونه که حتی وقتی دارم با چشمای خودم می¬بینمم نمی¬تونم باورش کنم. با اینکه من یه پلیسم اما همیشه فکر می¬کردم جنایتکارایی که قراره دنبالشون باشیم، یه چیزی مثل حیوونای وحشی¬ان. شکل زامبیای وحشتناکی که توی فیلمای ترسناک، خونه-هاشون چند صد متر زیر زمینه و از خون مردم تغذیه می¬کنن. هیچوقت فکر نمی¬کردم اونا درست شکل خودمون باشن. بدون خالکوبی، بدون لباسای عجیب و غریب و حتی بدون حتی اسمای خاص! هیچوقت فکر نمی¬کردم اونام انقدر شبیه ما مردم معمولی باشن. همیشه فکر می¬کردم فقط کسایی می¬تونن آدم بکشن که هیچ بویی از انسانیت نبرده باشن، اما حالا خودم بین این آدما نشستم و درست مثل همونا بدون اینکه هیچ تغییر خاصی کرده باشم دارم مرتکب جرم می¬شم. شاید منم یه بخش تاریک توی زندگیم دارم. یه جایی که توش هم می¬تونم یه قاتل باشم، هم یه آدم معمولی!

پ.ن؛ می‌دونم خیلی انتظار کشیدید واسه بلک پارتی آما پارت بعد قول میدم از خجالتتون درآم. ووت ایز نات فورگتینگ.

Report of AbductionWhere stories live. Discover now