part13/14"سیلیِ جانانه/ر...رابطه!؟"

7K 1.3K 218
                                    

.
.
.
.
.
.
.
.
نمیخوام شروع کنم به فلسفه و فرضیه چینی ... ولی حس اون زمانه بکهیون ... منظورم زمانیه که بین بازو های چانیول به هوش اومد ... واقعا عالی بود ...
حس خوبی داره بدونی تنها نیستی و ... توی اغوش یه الفای جنتلمن بیدار بشی اونم با صدای پرنده ها ... شما هم از این کلیشه لعنتی احساس معذب بودن کردین؟ ... راستش به عنوان راوی حس میکنم دیگه در توانم نیست این حجم از ... عاه بیخیال داشتم میگفتم ...
حس خوبی داره که توی اغوش یه الفا بیدار بشی ... اما حس خوبی نداره توی اغوش یه الفای نیمه لخت درست وقتی فهمیدی خودتم لختی بیدار بشی ...
با ترس نگاه خیره و خواب الودشو به چشم های بسته الفا داد و خودشو بزور از بین بازو های برونزه اش بیرون کشید .
حقیقتا بی اندازه گیج بود و نمیدونست باید چیکار کنه ... چیزی از دیشب یادش نمیومد و این ... ازار دهنده بود ... نفس لرزونی کشید و نگاهشو روی پیراهن گشاد تنش و رون های لختش انداخت ، لکه های سفید روی رون هاش و بعضی قسمت های پیراهن باعث شده بود لرز بدنش بیشتر بشه بی اختیار بغض کنه . «یعنی بهم تجاوز کرده؟؟»
با ترس توی جاش تکون خورد و دستشو پایین برد . انگشتاشو روی یکی از لپای بوتش گذاشت و اروم فشار داد . «کونم درد نمیکنه ... میکنه؟»
خب ... کونش درد نمیکرد اما حس عجیبی داشت ... یه حس ... خوب؟؟
فاک بیون بکهیون تو چته!؟ بهت تجاوز شده نباید ازین حس خوشت بیاد به خودت بیا پسر ... ولی خب ...
لباشو توی دهنش کشید و به الفا نگاه کرد ... واقعا پارک چانیول بهش تجاوز کرده بود ...
نه ... یا اره ... خب ... کونش که الکی یه چیزیو نمیگفت میگفت؟؟؟ ینی ... اون بدنش بود میتونست بفهمه به فاک رفته یا نه و خب ... مثل اینکه ... به فاک رفته بود ... به صورت غرق در خواب الفا خیره شد و بی اراده زیر گریه زد .
خب .‌.. جدا از داشتن حس خوب توی کونش ... عاا... احساس بدی هم داشت ، یه حس وحشتناک که نمیشد با کلمات توصیفش کرد ... هق هق بی صدایی کرد و به ملافه ی سفید رنگ خیره شد ... حتی ملافه هم از پریکام خشک شده پر شده بود ...
الان جای چی کم بود؟؟ درسته جای حس های درونیش ... انجل بکی کوچولو و دویل بکی کوچولویی که روی شونه هاش زندگی میکردند یه دفعه از ناکجا اباد ظاهر شدن و اطرافش رو گرفتن .
"ح...حالا چیکار کنممممم"
بکهیون با ناراحتی و گریه گفت و به انجل بکی کوچولو خیره شد .
انجل کوچولوی سمت راست بکهیون به نرمی از روی شونش بالا اومد و لبخند ارامش بخشی زد .
"هیش هیش ، اشکال نداره بکهیونی تو هنوز نمیدونی چه اتفاقی افتاده هوم؟نباید زود قضاوتش کنی ..."
گریه بکهیون برای چند ثانیه توسط انجل کوچولوی سمت راستیش بند اومد که با فریاد دویل کوچولوی سمت چپش دوباره شدت گرفت .
"کی رو گول میزنی؟نگاهش کن! تورو به فاک داده و الان با خیال راحت داره چرت میزنه"
انجل کوچولوی روی شونه ی راست بک اخمی کرد و با دلخوری به دویل کوچولو تشر زد .
"هی میشه انقدر اشکش رو در نیاری؟؟"
با حرفش دویل کوچولو متقابلا اخم کرد و قرمز شد .
"من سعی دارم بهش حقیقت رو بگم گوش کن!"
چونه ی بکهیون رو به شدت گرفت و سمت خودش کشید .
"به این لکه های سفید نگاه کن ... معلوم نیست چند بار به فاکت داده و حالا عین یه گوریل عوضی گرفته خوابیده . گوش کن من حاضرم بخاطر تو حتی یه دیلدوی سی سانتی رو بکنم توی کون خوشگلش تا جرئت نکنه همچین گوه هایی بخوره!"
بکهیون با چشمای اشکی به دویل خیره شد و سرشو تکون داد .
"م...من ... م...من نمیدونم باید چ...چیکار کنم..."
بکهیون با هق هق گفت و سکسکه کرد . به چشمای بسته ی الفا نیم نگاهی کرد و متوجه ی تکون خوردن پلکش نشد .
"سادس بیون بکهیون این یه گوهه ... یه گوه واقعی که جمع کردنش به این راحتیام نیست ."
دویل کوچولو با لحن مغروری گفت و روی شونه ی بک نشست و پا روی پا انداخت .
"بهش گوش نکن بکی بکی ، همه چیز مرتب میشه پارک خودش برات همه چیز رو توضیح میده پس نیازی به نگرانی نیست نه؟؟"
بکهیون بی توجه به حرف های اون دوتا مشغول گریه شد .
چانیول که از چند لحظه قبل بخاطر صدای گریه و هق هق های متعدد بتا بیدار شده بود چشم هاشو رو باز کرد و گنگ به بکهیون خیره شد .
دویل کوچولو و انجل کوچولو با دیدن چشمای باز چانیول به سرعت محو شدن و حالا تنها بکهیون کوچولوی گریون بود که به چشمای خسته ی الفا خیره شده بود .
اروم روی خوشخواب خم شد و به بکهیون نگاه کرد ، گیج پلک زد و سرشو جلو اورد .
"بیون!!"
با گیجی صدا زد و سرفه ی کوتاهی کرد تا گلوشو صاف کنه .
بتا با ترس سکسکه ای کرد و به چهره ی خواب الود چانیول خیره شد . قیافش خونسرد و اروم بود و این یعنی ... اون حتی براش مهم نبود عفت بکهیون رو گرفته ... محض رضای خدا کدوم عفت بیون تو یه بتای لعنتی هستی احمق به خودت بیا .
هق هقی کرد و دستای لرزونشو دور شونه هاش حلقه کرد اروم باش بکهیون خونسرد باش پسر چیزی نیست ... نفس شکستشو بیرون داد و از پشت پلک های خیسش به الفا زل زد .
الفا که از هق هق های بکهیون عصبی شده بود هوفی کرد و به ارومی از روی خوشخواب بلند شد .
"بیون ... چیزی شده؟؟ چرا جوابمو نمیدی؟؟"
با صدای خش داری پرسید و سعی کرد با پلک زدن دیدشو صاف کنه .
بتا بی حرف سرشو پایین انداخت و به رون های شیری رنگش خیره شد ، اروم باش بکهی ... تو پسر خوبی هستی ...‌ اقای پارک ادم خوبیه .... اون اذیتت نکرده ... هیش ... اروم باش ...
باید حرف ها سعی داشت خودشو اروم کنه ولی فاک ... پارک چانیول بهش تجاوز کرده بود .
اینکه یه نفر کنار گوشت گریه کنه اونم وقتی خواب بودی عصبی کنندس اما خب ... پارک چانیول براش مهم نبود چقدر صدای هق هق و سکسکه باهم دیگه اعصاب خورد کنه . فقط میخواست بدونه چرا مدیر برنامه ی کیوتش اینطور داره اشک میریزه اونم وقتی دیشب انقدر بهش خوش گذشته ...
اهی کشید و با کلافگی سمت صورت بتا خم شد و به مژه های خیس و گونه های سرخش خیره شد .
بتا با غم و دلخوری بی اندازه به چشم های گرد الفا خیره شد و لبشو گازید ‌ . حرفای اخر الفا وقتی بیهوش شده بود توی مغزش میپیچید و باعث میشد بخواد بیشتر گریه کنه و حتی اواز قشنگ و گوش نواز پرنده ها فقط باعث شدت گرفتن گریه اش می شد .
"من از تمام الفا های اطرافت پست ترم بیون بکهیون"
الفا هوفی کشید و با فکر کردن به چیزی توی ذهنش بشکن کوچیکی زد . اروم سرش تا پنج سانتی بتا جلو اورد و نزدیک گوشش با صدای ارومی زمزمه کرد .
"بیون... درد داری؟"
... فاک ... پس ... اون الفا واقعا بکهیون رو به فاک داده بود؟؟؟؟ شوکه سرشو بالا اورد و ناباور بهش خیره شد .
«بزنش»
فقط یک صدم ثانیه کافی بود تا دویل کوچولوی تو ذهنش فریاد بزنه و بکهیون بی اراده دستشو بالا بیاره و خب ...
«شــــرق»
دست بکهیون بود که که روی گونه ی الفا فرود اومد ... برای چند ثانیه الفا شوکه و گیج به بتا خیره شد و چشم هاش رو گرد کرد .
گنجشکای روی شاخه درخت هم توی اون لحظه ساکت شده بودن و با چشمای گرد به اون درامای غم انگیز نگاه میکردن ... این قطعا یه درامای مسخره بود چون توش سه تا مدرک داشت « پریکام خشک شده ، ادمی که از شب قبل چیزی یادش نمیاد ، و مردی که بی خبر از همه جا سیلی میخوره ..‌.»
بکهیون اون لحظه واقعا نمیدونست باید چیکار کنه ... خودشم شکه بود . گاد ... بیون بکهیون تو الان چه گوهی خوردی!!؟
به چشمای ناخوانای چانیول خیره شد و سعی کرد حرف بزنه .
"م...من...من"
الفا بی توجه به ادامه ی حرف بک از روی خوشخواب پایین اومد و بدون هیچ حرفی سمت حمام رفت . بتا شوکه به جای خالی چانیول خیره شد و با صدای محکم در از جا پرید .... لبشو گزید و دو مرتبه زیر گریه زد .‌ اون رئیسشو زده بود؟؟ با چه جرئتی بهش سیلی زد؟؟ این یه درامای کره ای از شبکه کی بی سی نبود این زندگی لعنتیه بیون بکهیون به فاک رفته بود بچ ... به خودت بیا همین الان نقش اول داستان کوفتی رو زدی ...
گریه های بکهیون تا پنج‌ دقیقه ی دیگه ادامه داشت و حتی صدای اواز گنجشکای بالای درخت هم باعث میشدن بخواد بیشتر گریه کنه . بعد از چند دقیقه ی طولانی از روی خوشخواب پایین اومد و با همون صورت اشکی و لبای پف کرده‌ سمت کاور های کت و شلوار الفا رفت و به ارومی کاور کرم رنگ رو بیرون اورد .‌
سمت رختکن جلوی حموم رفت و بی توجه به سر و وضع داغون و مارک های کوچیک پشت گردنش کاور رو همراه کروات ستش روی جالباسی اویزون کرد .
اروم از رختکن بیرون اومد و با قدم های کوتاه و سریع سمت یخچال رفت . دریخچالو باز کرد و بعد چند دقیقه با کنسرو ماهی و برنج اماده توی دستش دنبال میز تاشوی کوچیکش میگشت خب بکهیون یه اشپز ماهر نبود ولی اونقدر هم بی عرضه نبود ... بیخیال این برای بکهیون یه صبحونه ی خوب به حساب میومد پس ...
با بی حواسی و ترس ناگهانی که بهش وارد شده بود عصبی سمت کمد کوچیکش رفت و دنبال یه لباس دست کم ابرومند شد .
با پیدا کردن یه تیشرت قرمز تقریباً سالم و نو پیراهن الفا رو به ارومی در اورد و رون هاش رو با یه شلوارک بلند کرم رنگ پوشوند ... باید میرفت حموم ... حتما باید میرفت ...
اهی کشید و به در حمام زل زد و با صدای باز شدنش نفسشو حبس کرد .
«اخراجم می کنه ، اون اخراجم می کنه ... »
زیر چشمی به الفا خیره شد و لبش رو گزید . با اون کت و شلوار کرم رنگ و فاک ... خدایا همه چیزش فوق العاده بود ... به دستای بزرگش خیره شد که چطور داشت کروات قهوه ای رنگ رو دور گردنش تنظیم میکرد ...
چیه؟ این یه درامای کوفتی نیست الان انتظار داشتید چی بشه ، چانیول نتونه کروات ببنده؟؟ بیخیال اون پارک فاکینگ چانیول بود و این هم یه فن فیکیشن جنایی نیست و ... درسته میدونید چیه حقیقت اینه که اره بکهیون مستقیم زده بود تو گوش نقش اصلی و اصلا براش مهم نبود ... چرا داستان داره شبیه یه کی دارامای مزخرف میشه؟ عاه کی میدونه ...
الفا بدون نگاه کردن به بکهیون سرفه ی کوتاهی کرد و مشغول بستن ساعتش شد .
"امروز رو استراحت کن خودم به کار ها رسیدگی می کنم "
شوکه سرشو بالا اورد و با سه قدم اهسته خودش رو به الفا رسوند . نمیدونست چیکار کنه و این ... استرس اورد بود و سوپرایز رایحه ی لعنتی الفا هنوزم توی مشامش بود .
انگشت های لرزونش رو بالا اورد و استین الفا رو گرفت . باید درستش میکرد ... البته اگه زبونش میچرخید .
"ا...اقای پارک م...من...من..."
الفا بی توجه به بغض توی صدای بتا سمت در رفت و همین باعث شد انگشت های بکهیون از استینش جدا بشن ... با صدای بسته شدن در و رفتن الفا بکهیون به ارومی به عقب رفت و روی زمین نشست ... شروع به گریه کرد و ... عاه خدایا ... این واقعا یه درامای کوفتی بود چون تنها چیزی که توی ذهن بکهیون میچرخید این بود که ...

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Onde histórias criam vida. Descubra agora