part21"مثل یه رویا!"

5.7K 1.2K 155
                                    

.
.
.
.
.
.
.
.
بکهیون نمیتونست الفارو که داخل ون نشسته و با انجل کوچولو و دویل کوچولو بحث میکنه ببینه اما میتونست حدس بزنه چه اتفاقی برای الفا افتاده ...
اون رات شده بود ... اونم زودتر از زمانی که باید برای همین بود که انقدر اسیب پذیر و دردمند دیده میشد .
اهی کشید و کلاه هودی رو پایین تر کشید ، اون گوشای لعنتی کی میخواستن محو شن؟ از همه بدتر دمش بود که بزور بین پاهاش قفلش کرده بود و روش شلوار پوشیده بود ...
بعد از گذاشتن چمدون ها داخل ون سوار شد و به الفا نگاه کرد . صورتش رنگ پریده بود و چشم هاش بی روح بنظر میرسید ... با این حال قلب بکهیون به طرز عجیبی برای این صورت درمونده پرواز میکرد ... تازگی فهمیده بود رفتار الفا واقعا چشم گیره ... با اینکه فاصله ی سنی اونا واقعا کم بود ... اما چانیول با بتا به نرمی و احترام رفتار میکرد برای لمس کردنش ازش اجازه میگرفت و باهاش مثل یه الماس گرون قیمت رفتار کرده بود ... اینا همه نشون میداد چانیول تا چه اندازه جنتلمن و مهربونه!
کنار چانیول نشست و کولشو بغل گرفت .
"رئیس؟حرکت کنیم؟"
چانیول بدون حرف زدن سر تکون داد و چشم هاشو بست . نمیتونست به بتا نگاه کنه این خفت به بار میاورد  ... میتونستیم بگیم رئیس و کارمند باهم ست کرده بودن چون هردو یه جوری لباس پوشیده بودن انگار قراره برن توی ارتفاعات کوه یخ یا قطب شمال!
بکهیون میدونست که اگه بخواد راه بره باید اون موجود چندش و نرمالورو بین پاهاش تحمل کنه پس ترجیح میداد کل سفر یه جا بشینه .
بعد از نزدیک نیم ساعت عصبی توی جاش ول خورد و به بیرون خیره شد . جنگل و ... کوه ...
اهی کشید و خواست جلوی ون بره که سر رئیس خستش به ارومی روی شونش قرار گرفت ... فاک ... این یه جورایی ... خیلی خاص و ... رومانتیک بود!
رایحه ی کرفس الفا حالا که خواب بود تبدیل به رایحه ی عود و گل رز شده بود و این بتا رو متعجب میکرد . اون از بچگی این قابلیت رو که بو هارو تاحدی احساس کنه داشت ولی این بوی خاص؟ قطعا متعلق به الفای خوابیده ی کنارش بود . نگاهشو پایین اورد و خواست نزدیک بشه که ... صبر کن ... این دسته بیل ...
بزاق بتا توی گلوش گیر کرد و باعث شد برای اینکه نخواد صدایی تولید کنه خودشو تا مرز خفگی ببره.
خدای من ... پارک کوچک از دیشب نخوابیده بود؟
به راننده ی ون نیم نگاهی انداخت و هودیه الفا رو تا روی شلوارش پایین داد . اوکی بیون بکهیون حالا میخوای چیکار کنی؟ اون بیچاره احتمالا بخاطر تو ...دوره ی ناپایداریه¹  کوفتیشو میگذرونه و بعدشم وارد رات میشه ...
همه این ها به کنار ... چرا چانیول ازش نخواسته بود بهش کمک کنه؟
اخم کوچیکی بین ابروهاش شکل گرفت ‌‌... مگه الفا ازش نخواسته بود بازم باهم باشن یا ازش نپرسیده بود که بکهیون دوست داره باهاش قرار بزاره یا نه ... لباشو جمع کرد و سرشو از الفا بر گردوند ... یعنی دیگه با بکهیون راضی نمیشه؟؟
چی داری میگی بکهیون؟ اخه به تو چه ربطی داره؟
یادت نره که هیچکس توی این دنیا متعلق به تو نیس احمق ...
هوفی کرد و نگاهشو به رگ های بیرون زده از دست الفا داد ... ولی این یکی ... قلب بکهیونو قلقلک میداد ... میخواست این خرس گنده ی چلوندنی رو توی بغلش بگیره و ببره یه کلبه ی چوبی و ... تا اخر عمر همونجا تو بغلش بخوابه ...
دستشو جلو برد و اروم دست سرد الفا رو بین انگشتای گرمش گرفت ... اشکالی نداشت اگه به چان کمک میکرد نه؟ اون رئیسش بود ... و ...
محض رضای فاک ... بیون بکهیون چرا داری خودتو با این اراجیف قانع میکنی فقط اون بوت لعنتیتو براش تکون بده ... بیست پارت لعنتی از این داستان گذشته و تو هنوز مثل ملکه ی دختران باکره ی کلیسا رفتار میکنی!
با حرص سرشو عقب برد که به کله ی الفا برخورد کرد . خم شد و با ترس به چین بین ابروهای رئیسش خیره شد و بعد از چند دقیقه توی دلش داد زد .
خودشه بکهیون ... اون دفعه پیش که حالت بد بود بهت کمک کرد ، ایندفعه تو کمکش کن .
لبخند مضطربی زد و سرشو به سر الفا تکیه داد ... قصدش فقط کمک کردن بود ...

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Where stories live. Discover now