Part 5

182 71 10
                                    

از شوک اتفاق افتاده همه متعجب بودیم..
و همه به من به عنوان قُلش رجوع میکردند تا دلیلی برای عصبانیت بی سابقه ی لوهان پیدا کنن..
هانا ناپدید شده بود و حتما یه گوشه یا دستشویی در حاله گریه کردن بوده...
لوهان به قول معروف تا به حال از گل نازک تر به هانا نگفته بود و میدونستم چه قدر دوسش داره..
تا جایی که نصف بیشتر پول تو جیبیش رو خرج خوراکی هایی که هانا دوست داره می‌کنه و اهمیتی به حرف بقیه راجع به پرخوریش نمی‌ده..
اون رفتاری نبود که لوهان با هانا بکنه..
بهش زنگ زدم چندین بار..و فقط بوق آزاد خورد..
همه ی این ماجراها به خاطره منه ..
این آدم لوهان باشه یا نه داره با جسم برادر من میگرده..میخوام لوهان برگرده ..برادر خودم برگرده..
تمام تصورات من تمام اتفاقات عجیبی که برام افتادن احمقانه اس اما واقعین و منو میترسونن ..
حتی نمیدونم باید چیکار کنم ..
گرسنه امه و‌ معدم به سوزش افتاده اما بدون اینکه اهمیت بدم دارم کل مدرسه رو دنبال لوهان میگردم و در نهایت تو تعجب آور ترین جای مدرسه پیداش میکنم..
پشت بام..
از تعجب زیاد حتی نمی تونم تکون بخورم و چشمام میخ لوهانیه که لب بوم ایستاده..
سرم تیر می‌کشه و داغ میشه..
لوهان فوبیا داشت..لوهان از ارتفاع می‌ترسه حتی نمی تونه از بالای تختش به پایین نگاه کنه اونوقت..
زانو هام میلرزه ..از این آدم میترسم که جز چهره اش هیچیش به برادر من شباهت نداره..
آهسته و لرزون وارد فضای بام میشم " لو‍..هان ..هیونگ..اینجا چیکار میکنی؟..لوهان بیا تو الان حالت بد میشه..."
آهسته به طرفم برگشت و لبخند زد " تو اینجایی سهون؟.."
اون آروم تر از هر لحظه به نظر می رسید و آرامشش هم ترسناک بود..
نزدیک تر رفتم " لوهان همین الان بیا این طرف.."
ابروهاشو بالا برد " چرا ؟از اینجا همه چی خیلی قشنگه ..بیا ببین.."
لعنتی من خودمم با ارتفاع مشکل داشتم ..
" لوهان بیا پایین میوفتی.."
دستاشو کنار بدنش بالا گرفت و نفس کشید " عالی نیست سهون ؟ حس میکنم مثل یه پرنده ام..آزاد و سبک.."
بهش رسیدم و با گرفتن دستش اونو پایین آوردم ..
" کافیه.."
به دستامون نگاه کرد و گوشه ی لبش کمی بالا رفت " چیه ؟..میترسی سقوط کنم؟.."
آب دهنمو قورت دادم و دنبال چیزی می‌گشتم تا بگم ولی زبونم بند اومده بود..همه ی حرفاش نیش و کنایه بود
جلو اومد و آروم بغلم کرد..
بدنش سرد بود و به خاطر خوفی که نسبت بهش داشتم عضلاتم منقبض شد ..
صداش دم گوشم پیچید" ولی هیچ اتفاقی برام نمیوفته چون تو مراقبمی درسته؟.."

..............
کنار هم تو سالن آهسته راه می‌رفتیم..پوست دستمو لمس می کردم..سردم بود ..حس میکردم یه قاتلم که کارش نیمه تموم مونده ...
عذاب وجدان مثل ماری دور گردنم سنگینی میکرد و حتی جرعت نداشتم خاطرات اون روز رو بکشم وسط تا برای عذرخواهی مقدمه چینی کنم..
من نمیدونم دو رو برم چه خبره.. اتفاقایی میوفتن که انگار نیوفتادن..اطرافیانم رفتاری از خودشون بروز میدندکه در حالت عادی بعیده..
تو فکرم چیزای زیادی بود ولی پررنگ ترینش در مورد هانا بود..
احساس لوهان به هانا آنقدری قوی بود که به سادگی عوض نشه و میخواستم از این طریق چیزیو ثابت کنم..
که این آدم لوهانه..که دوست دارم لوهان خودش باشه..
" لوهان..درمورد هانا..."
"نمیخوام راجع به هانا چیزی بشنوم سهون.."
جوابش منو خفه کرد و سرجام ایستادم..
چند قدم جلو تر از من وایساد و برگشت" به جای حرف زدن بیا بریم ببینیمش.."
لبام یه کلمه مثل آهان رو پرت کردن..لحن بی تفاوتش نسبت به هانا منو میخکوب کرد اما ادامه ی حرفش انگار خیالم راحت شد و کور سوی امیدی ته دلم روشن شد..
کنارش قرار گرفتم و به طرف کلاسمون حرکت کردیم..
همهمه ای تو سالن بود..
دانش آموزان میومدن و میرفتن و یه نفرشون بهم برخورد کرد..کم کم صدای گریه و جیغ رو می‌شنیدیم..
یه اتفاقی افتاده بود..
پست سرم مدیرمون و خانم پارک در حال دویدن بودن ..ازمون رد شدن و کنجکاوی باعث شد منم جلوتر از لوهان دنبالشون برم..
جلوی دستشویی دخترانه غوغا بود..چند تا دختر دور یه یه نفر دیگه جمع شده بودن و اون دختر مثل گچ دیوار رنگ پریده بود و گریه می کرد..
تعدادی جرعت نداشتن به دستشویی نزدیک بشن و بعضی دخترا هم همچنان جیغ می کشیدن ..
مدیر و خانوم پارک وارد دستشویی شدن و درجا خشکشون زد.‌..
از جلوی یه دختر که روی زمین نشسته بود و گوشاشو فشار میداد رد شدم ..
لباش می لرزید و یه جمله رو لرزون تکرار می کرد " اون مرده اون مرده اون مرده..."
به دلشوره افتاده بودم از پشت به خانوم پارک نزدیک شدم تا داخل رو ببینم و ...
قلبم از حرکت ایستاد و خون تو رگام یخ بست..
هانا با چشمای باز و صورت کبود روی توالت نشسته بود..
دستاش روی پاهاش افتاده بودن..
زیر ناخوناش خونی بودن..
هانا..هانای عزیزم..هانا..
"هانااااااا...هاناااااا..."
اشک دیدمو تار کرد و مدیر بازمو گرفت" برگرد عقب پسر جان ....."
دست و پا میزدم تا یکم جلوتر برم ..برم و مطمئن بشم که نفس می‌کشه .. مطمئن بشم زنده اس و تنهامون نمی‌ذاره اما صورت کبود و چشمای باز بی فروغش می‌گفت اون دیگه رفته..
چند نفر منو گرفتن و عقب کشیدن ..
"ولم کنید ..هانااااا...."
منو میکشیدن تا از اونجا دور بشم و حریفشون نشدم ..
وقتی داشتم گریه کنون اسم عشق اولمو به زبون می آوردم..وقتی داشتن به زور از اونجا دورم میکردن صورت سرد لوهان که بهم نگاه میکرد رو دیدم..
چشمای مهاجم و خونسردش..
اون لوهان نیست..
اون بردار من نیست..
برادر من مرده و این کسی که اینجاست اومده سراغ من..
و معلومه که یه انتقام آسون و راحت چیزی نیست که اون میخواد..
هانا..کسی که دوسش داشتم ..کسی که برادرمم دوسش داشت اولین قربانی اشتباه من بود..

𝐷𝑒𝑎𝑑 𝐵𝑟𝑜𝑡ℎ𝑒𝑟Where stories live. Discover now