PT 1

73 8 0
                                    

با صدای بلند ناقوس کلیسا که از جای نه چندان دوری میومد وحشت زده از خواب پرید ، بازم کابوس دیده بود ولی همچنان بعد چند سال براش عادی نشده بود هر دفعه با وحشت و ترس از خواب میپرید و قلبش محکم به قفسه سینش میکوبید انگار که میخواد بیرون بیاد. با صدای رعد و برق سرشو به طرف پنجره برگردوند و با دیدن باز بودنش سریع خودشو به طرفش پرت کرد تا ببندش ، از اونجایی که اتاقش زیر شیروونی بود آب بارون به سرعت میتونست توی همون اتاق غرقش کنه.
قدمای سنگینشو به سمت اشپزخونه برداشت و بوی پنکیک شکلاتی از همون فاصله وارد بینیش شد
مادرشو در حالیکه با یه لبخند شفاف به سمتش برمیگشت دید
+اوه کوک عزیزم مثل همیشه زود بیدار شدی ، بیا اینجا
پنکیک بخور
مادرش بشقاب پنکیکای شکلاتی رو سمتش گرفت اما با کراهت اونارو کنار زد
+میل ندارم مامان ، نرفتی کلیسا ؟
لبخند کوچیکی که گوشه ی لب مادرش بود در عرض چند ثانیه محو شد و جاشو به اخم غلیظی از ناراحتی داد ، کوک سریع متوجه تغییر حالت مادرش شد اما با بیخیالی شونه ای بالا انداخت حتما بازم بحث همیشگی قرار بود وسط کشیده بشه
+جونگوک نمیفهممت ، مشکلت چیه پسرم ؟
پسر مو قهوه ای رشته ای از موهاشو که جلوی چشماشو گرفته بودن آروم با انگشتش کنار زد
-مشکلی ندارم چندبار میخوای این بحثو پیش بکشی؟ خسته شدم ازش
زن با چشمای مشکی و درشتش به پسر رو به روش زل زد و صندلی رو مقداری عقب کشید تا رو به روی پسر تخسش بشینه
+کوک ببین ، دو هفتس که بحث این ازدواج مطرح شده با بدخلفی و اعتصاب کردنات قصد داری نظر منو عوض کنی و همه چیزو خراب کنی ، پسرم این موقعیت خیلی خوبیه چه برای من و چه برای تو لطفا منطقی بهش فکر کن و انقدر لوس و بچ-
پسر جوون سریع دستشو بالا آورد و حرف مادرشو قطع کرد ، زن با چشمای گرد شده از تعجب بهش نگاه کرد و یه ابروشو بالا انداخت
-بسه من نه بچم نه لوسم ! من مخالف این ازدواج کوفتیم و هیچ جوره قرار نیست بابتش راضی بشم لطفا این بحثو تموم کن مگه نمیخوای با اون همسر ایندت یه زندگی خوبه لعنت شده رو شروع کنی خب برو پی زندگیت منم میرم پی زندگیم انقدر اذیتم نکن داری شبیه بابا میشی
سکوت سنگینی بعد از حرف پسر جوون توی خونه حکم فرما شد و مادرش با حاله ای از غم که روی صورتش مشخص شد به تنها پسرش و تنها داراییش از این دنیا زل زده بود
دلیل رفتارای تند جونگکوک رو نمیفهمید ، جونگکوک به شدت اسیب دیده بود و از پدرش هم دل خوشی نداشت اما این موقعیت عالی بود ، شاید جونگکوک میترسید همسر آینده مادرش مثل پدرش بشه
دستای ظریفشو آروم به سمت گونه های
پسر زیباش هدایت کرد که حاله ای از رنگ قرمز روشون رو گرفته بود
با انگشت شصتش چندبار نوازشش کرد و با دست دیگش دو طرف صورتشو گرفت تا جونگکوک مجبور بشه به مادرش نگاه کنه
پسر با چشمای تیله ای در حالیکه که داشت پوست لبشو از استرس میجویید و کناره های ناخوناشو میکند به مادرش خیره شد
+عزیزم لطفا به مادرت گوش کن ، قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیوفته آقای کیم مرد خیلی خوب و با ایمانیه اون کشیش بزرگ کلیسای شهرمونه و تمام مردم قبولش دارن ، علاقش هم که ثابت کرده با تو هم که خیلی خوب رفتار میکنه بهت قول میدم پشیمون نشی باشه پسر قشنگم؟
جونگکوک رسما خفه شده بود ، احساس بغض به شدت به گلوش فشار میاورد و دوست داشت همونجا بزنه زیر گریه اما نمیخواست جلوی مادرش ضعیف باشه با قدمای تندش فقط سریع مسیر اشپزخونه تا اتاقشو طی کرد و هودیشو از سرش رد کرد ، فقط میخواست هوا بخوره هوای این خونه داشت خفش میکرد و هر لحظه احساس بغض شدید تر به گلوش چنگ میزد و اشکاش برای ریختن التماس میکردن
وقتی از اتاقش بیرون میومد صدای داد مادرش رو شنید که میگفت "کوک بیرون بارونه مریض میشی نرو" اما اهمیتی نداد و درو محکم روی هم کوبید طوری که خودش از صداش چند سانت پرید
آروم زیر بارون قدم برمیداشت و با هر قدمی که برمیداشت صدای فشرده شدن آب زیر کفشاش به گوشش میرسید ، کلاه هودیشو محکم تر کرد و پاهاشو به سمت مسیر کلیسا تغییر جهت داد
آب بارون از روی بینیش سر میخورد و روی لبش میریخت و اونارو قرمز تر میکرد
نوک بینیش به قرمزی میزد و آب دهنش رو آروم قورت میداد
وارد کلیسا شد و چندنفرو در حال عبادت کردن و در حالیکه اسم مسیح رو زمزمه میکردن دید
روی دور ترین صندلی نشست و پاهاشو توی بغلش جمع کرد
اونجا بود که اشکاش نیازی به التماسش نداشتن و راه خودشونو به سمت پایین پیدا کردن و شروع به ریختن کردن
آستین هودیشو جلو کشید و مقداری از اشکاش که دیدشو تار میکردن رو پاک کرد که یهو دستی رو شونش حس کرد
بهت زده سمت اون شخص برگشت و وقتی متوجه شد آقای کیمه اخم غلیظی روی صورتش نشست که باعث شد آقای کیم دستش رو برداره و به طرف چپ صندلی بره تا کنار کوک بشینه
بعد از چند ثانیه آروم شونه کوک رو تکون داد
+هی جونگکوک ، چیزی شده ؟
جونگکوک سرشو به سمت آقای کیم برگردوند ، آقای کیم مردی ۳۰ ساله با قد بلند و موهای قهوه ای تیره که با چشمای قهوه ایش و لبای سرخ و کشیدش هارمونی خیلی قشنگی رو ایجاد میکرد
صادقانه ، آقای کیم با خوش رفتاری همیشه برخورد میکرد و این بشدت جونگکوک رو آزار میداد
چشماشو به آرومی چرخوند و سری به نشونه منفی تکون داد
آقای کیم سری به نشونه اینکه متوجه شده تکون داد و موهاشو نوازش کرد
+درسته متوجهم ، گاهی آدم حالش بده و درکت میکنم میتونی تا هر وقت که خواستی اینجا بمونی تا خالی بشی بعدش اگر خواستی همراه من بیا
جونگکوک گیج به آقای کیم نگاه کرد ، همراه اون بره ؟ منظورش رو متوجه نمیشد
زبونش رو روی لبای خشک شدش کشید
-م..منظورتون چیه؟ کجا بیام همراه شما ؟
مرد بزرگتره با تعجب ابرویی بالا انداخت و به پسر نگاهی کرد +کجا؟ اوه فکر کردم مادرت بهت گفته ، خب قراره بریم یه خونه رو باهم ببینیم و قطعا نظر تو به عنوان پسر خانواده خیلی مهمه
خونه ؟ توی ذهنش از خودش پرسید و صدای بوم بزرگی که تو مغزش میومد بهش فهموند که مادرش بدون اینکه اونو راضی کنه به آقای کیم گفته بود خونه بگیره ، میدونست مخالفتش فایده ای نداره و شاید باید به مادرش اعتماد میکرد ، البته به این مرد اعتماد میکرد و میذاشت ببینم سرنوشت چه تصمیمی براش رقم زده
چشماشو بست و فوتی کرد و آروم زمزمه کرد
-آره ، یعنی نه منظورم اینکه بهم گفته بود اما من فراموش کرده بودم
مرد بزرگتر دستی به ریشای خیالیش کشید ولبخند شیرینی تحویلش داد
+درسته ، حالا اگر حالت بهتر شده منتظر بمون تا من حاضرشم
جونگکوک به سر تکون داد اکتفا کرد و مسیر قدمای مرد که ازش دور تر میشد رو تماشا کرد
.
.
.
خب این از پارت اول ، امیدوارم دوسش داشته باشید و ایرادات یا هرچی که هستو بنویسید
All the love (pioxer)

"TAKE ME TO CHURCH"Where stories live. Discover now