[و لیام میدونه زین هیچوقت قرار نیست بفهمه اما اون شب وقتی که میگفت ″ای کاش همینجا پیش هم بمیریم″ لیام آماده بوده تا آخرین نفسش رو روی آخرین نبض شقیقهٔ زین بکشه.]
تولدت مبارک.
[و لیام میدونه زین هیچوقت قرار نیست بفهمه اما اون شب وقتی که میگفت ″ای کاش همینجا پیش هم بمیریم″ لیام آماده بوده تا آخرین نفسش رو روی آخرین نبض شقیقهٔ زین بکشه.]
تولدت مبارک.
پاهای بکهیون از اضطراب میلرزید، برای سهونی که پشت سرش بود قابل مشاهده بود. دست های بکهیون هم نمیتونستن بی حرکت بمونن. با مدادهای دور و برش بازی میکرد، اون ها رو دور خودشون میچرخوند و گهگاهی پرتشون می...