پارت ۱۹- چرا انقدر سخته؟

940 166 5
                                    

روز شنبه هری به دوستاش گفت که جریمه شده و دراکو هم از پنسی خواسته بود که مزاحمشون نشه. پسرا با هم به انباری مخفیشون رفتن تا معجون بی خوابی درست کنن.
با این حال هری همچنان تو فکر بود.

نکنه معجون کار نکنه؟ نکنه خواباش بعد خوردن معجون بدتر بشن؟شک و شبه اش به خاطر این نبود که به مهارت معجون سازی دراکو اطمینان نداره، اون تو این درس فوق العاده بود. بلکه ذهنش درگیر چیز دیگه ای بود، بعید میدونست که اون کابوسا با خوردن یه معجون ساده ناپدید بشن.

-"یک عدد بال خفاش." هری در حالی که دستورات دراکو رو انجام میداد، به دیگی که جلوشون بود زول زده بود. معجون سبز میجوشید و با قل قل کردنش حسابی فضای اون انباری کوچیک رو گرم و مرطوب کرده بود. اطرافشون پر از مواد اولیه ای بود که میخواستن باهاش معجون درست کنن، هر دو پیراهن سفید هاگوارتشونو پوشیده بودن و آستیناشون بالا زده بودن. نفس کشیدن تو اون فضای کوچیک سخت شده بود اما اونا حاضر بودن این سختیو به امید تموم شدن کابوسای هری به جون بخرن، ساعت ها گذاشتن و حرف خاصی بینشون ردو بدل نمی شد، البته اگر دستور دادنای دراکو رو به حساب نیاریم. تا اینکه هری تصمیم گرفت با آستینش عرق پیشونی دراکو رو پاک کنه : " وقتی کار میکنی خیلی جذاب میشی."

هری لبخند زد. دراکو سرش رو بالا اورد، پوزخند زدو در جواب گفت : "من همیشه جذابم."

هری زیر لب با شیطنت گفت : " خب اینم برای خودش نظریه." دراکو حوله ای که رو شونش بودو برداشت و تو صورت هری پرت کرد : " کارمون تقریبا تموم شده، ۱۲ دور و نیم دیگه هم بخوره تمومه و درست کار میکنه."

-"نظرت چیه ۱۰ دور دیگه هم بخوره و بقیه زمانو بزاریم واسه لب گرفتنمون؟هوم؟" هری اینو گفتو چشمک زد."
دراکو با لحن جدی گفت : " نظرت چیه گند بخوره به این معجون تا وقتی خوردیش تا یه قرن خوابت نبره؟ هوم؟ واسه همینه انقد تو معجون سازی افتضاحی."

-"هوی!" هری تلاش میکرد با دراکو دعوا راه بندازه تا در نهایت به لب گرفتنشون ختم بشه. هر چند تلاشاش ناموفق موند و دراکو بعد از هم زدن معجون وسط حرفش پرید : " بفرما، تموم شد. وقتی اینو بخوری دیگه کابوس نمی بینی و مشکلت حل میشه." دراکو اینو گفت معجونو تو یه بطری کوچیک ریختو بهش لبخند زد.

-"چطور میتونم ازت تشکر کنم؟"

-"فکر کنم بدونم چطوری." دراکو چشمک زدو خودشو روی هری انداخت، به دیوار فشارش داد و بدناشون به هم چسبید، چیزی نمونده بود تا لب هاشون به هم برسه تا اینکه صدای تکون خوردن دستگیره در اونارو از جاشون پروند. واکنش اولیه دراکو تو شرایط این بود که یه مشت محکم تو شکم هری بخوابونه. داد هری بلند شد.

هرماینی درو باز کرد ، هری به جون دراکو افتاده بودو داد میزد : " ازت متنفرم!"

-"پسرا! پسرا! تمومش کنید!" هرماینی تلاششو کرد تا از هم جداشون کنه."

-"وای مراقب باشید، دوست دختر هری پاتر اومده نجاتش بده چون ظاهرا خودش عرضه نداره!"

دراکو اینو گفتو سریع از اتاق بیرون زد. اگر هرماینی جلوی هری رو نگرفته بود اون حتما دنبال دراکو میدوییدو باهم میرفتن جنگل، جایی که میتونستن آزادانه لب بازیشونو ادامه بدن. هری به دیوار تکیه داد، دیواری که قرار بود تکیه گاه عشق بازیشون با دراکو بشه. آرزو میکرد که کاش رابطشون انقدر سخت نبود. زیر لب گفت : "چرا انقدر سخته؟"

دلش میخواست سر هرماینی داد بزنه، یا بره دراکو رو پیدا کنه، اما نمیتونست.
-"میدونم هنوز سر قضیه کوییدیچ ناراحتی، ولی باید فراموشش کنی. میدونم سخته."

هرماینی به هری نزدیک تر شد اما هری پسش زد و با دستش شونه اش رو کنار زد: " تو هیچی نمیدونی."

هری اینو گفتو به سرعت ازونجا بیرون زد.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now