پارت ۴۵- جنگ

1.5K 159 602
                                    

صدای در زدن چهار ستون بدن دراکو رو لرزوند. از جاش پرید، وحشت در وجودش رخنه کرد. ساعت های زیادی از دیدارش با هری میگذشت، دو رو ترین لحظات زندگیش رو تجربه کرده بود. از طرفی دلتنگ پسرک بود و آرزو می کرد کاش لحظات بیشتری رو باهاش سپری کرده بود و طرفی خوشحال از اینکه هری قبل از اینکه احساسات کنترل مغزش رو در دست بگیره از اونجا رفته بود.

و از طرفی دیگه، عصبانی بود. عصبانی از دست خودش، برای اینکه چرا از زمان کوتاهی که کنارش داشته استفاده نکرده، و عصبانی از دست هری، چون روش خیلی زیاد بود.

قبل از اینکه دراکو فرصت کنه از جاش بلند بشه، بلاتریکس با لگد در رو باز کرد و وارد اتاق شد، با چهره ای جدی تر از همیشه.

-"اون پسره، پاتر. تو هاگوارتزه. لرد سیاه هر لحظه ممکنه دستور حمله بده." قلب دراکو محکم تر به سینه اش کوبید. هری... "دراکو، خوب گوش کن. باید یه کاری برام انجام بدی.
یه ماموریت. اینکار برای اینکه بتونیم جنگو با پیروزی خاتمه بدیم خیلی مهمه. دو تا کار باید بکنی. قدم اول: برو به اتاق ملزومات، اونجا یه تیکه جواهر هست، یه تاج، تاج ریونکلا. اونو برای لرد سیاه بیار."

-"و دومیش؟"

-"پسره رو بیار."

دراکو خشکش زد:" از بین اینهمه آدم چرا لرد سیاه از من میخواد اونو دستگیر کنم؟"

-"چون پسره بهت اعتماد داره. قیافشو وقتی اوردیمش اینجا دیدی؟ طوری رفتار کن که انگار طرف اونی." هستم.
"مشخصا هنوز هم عاشقته. برو بیارش تا خون جادوگرای کمتری ریخته بشه و جنگو تموم کنیم. اون باید بمیره. همه چیز به تو بستگی داره، فهمیدی؟"

کلمات در گوشش زنگ می زد. پسره رو بیار. توی مغزش می پیچیدن و شماتتش می کردن. در همون لحظه درد آشنایی دستش رو سوزوند و استخوان ساق دستش تیر کشید. زمزمه کرد:" بله، خاله بلاتریکس."

و بعد، بلاتریکس ناپدید شد.

با خودش فکر کرد. هری اونجاست، توی قلعه. پیداش میکنم، از کجا معلوم بعدش چی میشه، حداقل میتونم دوباره ببینمش.

تصمیم گرفت 3 دقیقه قبل از اینکه به هاگوارتز تلپورت کنه برای خودش زمان‌ بزاره. باید از لحاظ روحی خودش رو برای جنگ آماده می کرد. ممکن بود بمیره، هری ممکن بود بمیره.

ناگهان موجی از شجاعت وجودش رو فرا گرفت. اون قرار نبود بمیره، تصمیمش رو هم نداشت! اون قراره بره تا کنار هری باشه، تا ازش محافظت کنه، هر طور که شده. به اینکه طرف کیه اطمینان کامل داشت.

آخرین نگاه رو به سراسر اتاقش انداخت، چشمش به گوشه اتاق افتاد، جایی که تمام هدایای هری رو پنهان کرده بود.

تمام خاطراتشون رو. هودی گریفندوری، عروسک شیر، نیش بسلیسک که از سالن اسرار اورده بود، ساعت جیبی و تمام عکس هایی که با هم تو اتاق ملزومات انداخته بودن. قبل از اینکه بره، عکس مورد علاقش رو توی جیبش چپوند و بعد ناپدید شد.

It Was All Just A Game [Persian]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora