🍫Part19🐺

624 106 10
                                    

با نیشخندی که گوشه لبش بود برگه رو از دفترچه یاد داشت کند.
دی او: برادرت خیلی راحت دفترچه رو بهم داد. تاپ: پای جونش وسط بوده! اون بچه از همون اولم از مرگ می ترسید.
دی او: منم از مرگ می ترسیدم! ولی اون خوش شانسه و من بدشانسم...
تاپ: تو با کور بودنت خودتو بدبخت کردی...
دی او: همه می گفتن ما جفت همیم! کریس می دونست که من جفت اون نیستم ولی هیچی نگفت و گذاشت من به این وضع بیوفتم!
تاپ: کریس برای چی باید دلسوز بچه یه جاسوس باشه؟!
دی او: خفه شو آشغال، پدر و مادر بی گناه من هیچ وقت جاسوس نبودن! اون کریس عوضی...فقط خدا می دونه که چه کثیف کاریاییتو حکومتش کرده!
تاپ: از نظر من کریس بهترین آلفای تا به امروز بوده. هیچ آلفایی مثل اون نتونسته این همه قلمرو رو زیر سلطه خودش بکشه!
دی او: ولی اون به مردمش بی توجه...
تاپ: اون به مردمش بی توجه نیست، تو قلمروی کریس هیچ بی خانمانی تا حالا نبوده، اون به مردمش می رسه و بهشون توجه داره.
دی او: پس اگه اینطوره تو واسه چی می خوایی ازش انتقام بگیری؟ واسه چی به من کمک می کنی؟!
تاپ: به خاطر اون مادرم چاقو رو تو قلب پدرم فرو کرد... به خاطر اون من مجبور شدم مادر خودمو بکشم تا کسی نفهمه چرا مادرم پدرمو کشته...مادرم پدرمو کشت تا بتونه کریسو مال خودش کنه...چون اون زودتر از هر کس دیگه ای عاشق کریس شده بود. وقتی دید نمی تونه به عنوان یه خدمتکار با کریس باشه عشقشو تو سینه اش مخفی کرد. تا وقتی که کانگ به دنیا بیاد و کریس به دیدن ما بیاد، ما خوشبخت بودیم. مادرم فراموشش کرده بود و داشت با پدرم یه زندگی خوب رو تجربه می کرد ولی اون با اومدنش، همه چی رو خراب کرد...
دی او: مادرت عاشقه کریس بوده؟!
تاپ: وقتی کشتمش و می خواستم وسایلشو نابود کنم، دفترچه خاطراتشو پیدا کردم. همه چی رو تو اون نوشته بود... اون یه خدمتکار بود و کریس هیچ وقت بهش توجه نکرد.
دی او: سوهو هم یه خدمتکار بود؟
تاپ: درسته ولی سوهو جفت سرنوشت کریس بود و مادر من نبود.
دی او سرشو رو مبل گذاشت و بعد از چند دقیقه گفت: به نظرت آب آلبالو یا آب پرتغال؟!
تاپ: چه فرقی داره؟ مهم اینکه که جادو اثر کنه...
دی او: من آب آلبالو رو دوست دارم چون رنگ خونه و بهم احساس قدرت می ده...
تاپ: موش كثيف...
دی او: و تو یه گربه پیری که به همین موش كثيف دل خوش کردی.
تاپ با این حرف دی او عصبانی شد و سمتش خیز برداشت. گردن دی او رو محکم تو چنگش گرفت و گفت:
-حرف دهنتو بفهم هرزه کوچولو...
......
(Sehun pov)
دست کایو ول کردم و زنگ در رو زدم.
-چرا دستمو ول کردی؟!
+دى او قبلا با تو بوده، دوست ندارم وقتی ما رو با هم می بینه حسادت کنه.
سنگینی نگاهشو حس کردم. برگشتم و نگاش کردم.
+چی شده؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟!
-کاش همه عین تو بودن! با باز شدن در نگامو ازش گرفتم. با لبخند با دی او دست دادم.
دی او: چرا اینقد دیرکردید؟! فکر کردم یادتون رفته بیایید. بفرمایید داخل...
با دقت به گردن دی او نگاه کردم. جای انگشتایی روش بود. انگار یکی می خواسته خفه اش کنه. تو زندگی این پسر چی می گذره؟
با کای وارد خونه شدیم. روی کاناپه نشستیم. دی او هم تو آشپز خونه رفت.
كای: اومدی به خونه خودت؟!
دی او: آره گفتم اون دوتا مرغ عشق رو ول کنم! كای: خوب کاری کردی.
با تعجب به دکوراسیون خاص خونه نگاه کردم. همه چی از تنه چوب درخت بود... همه چی. حتى میزی که رو به رومون بود.
+دی اویا... دکوراسیون خونه کار خودته؟!
دی او: آره..
+خیلی خوش سلیقه ای پسر...واو کارت عالیه پسر...
با سینی شربت بیرون اومد. لبخندی زد و گفت: -ممنون عزیزم.
كای: اوف خوب شد شربت اوردی. خیلی تشنم بود! شربتی که تو لیوان بود رو برداشت و یک دفعه سر کشید.
با تعجب به نیشخندی که رو لب دی او جا خوش کرده بود نگاه کردم. نیش خندش عين آدمای بدجنس بود. یه حس شومی رو بهم القا می کرد. انگار قرار بود یه اتفاق خیلی بدی بیوفته.
دی او: سهونا تو شربت نمی خوری؟!
+چرا عزیزم، می خورم.
...............
لباسای بیرونمو عوض کردم. به کای که کیف لپ تابشو برداشته بود نگاه کردم.
+می خوایی کار کنی؟
- اوهوم باید سوالای ترمو طراحی کنم.
+ها؟ وایی خاک تو سرم امتحانای ترم شروع شده... عر من چه خاکی به سرم بریزم؟! نیشخندی زد و گفت:
- ایندفعه باید دوباره باهام معامله کنی!
خنده ای کردم و گفتم:
+بدجنس فرصت طلب.
در دستشویی رو باز کردم و داخلش شدم. آرایش محوی که روی صورتم داشتم رو شستم. شیر آب رو که بستم صدای افتادن چیزی رو شنیدم. سریع در دستشویی رو باز کردم و به لپ تاب کای که رو زمین افتاده بود نگاه کردم.
+کایا چی شده عزیزم؟!
-هیچی یه لحظه سرم گیج رفت
+سرت درد می کنه؟!
-آره نمی دونم چرا یهو اینجوری شدم.
+شاید سرما خوردی می خوایی برات قرص بیارم؟
- الان فقط می خوام که تو کنارم باشی
لبخندی زدم و کنارش رفتم.
+الان خسته ای کار رو بزار برای بعدا...بيا فعلا بخوابيم. ولی...
+ولی نداره عزیزم بیا بخوابیم.
-ب... باشه.
باهم رو تخت دراز کشیدیم. خودمو تو بغلش بردم و سرمو رو سینه اش گذاشتم.
-خوب بخوابی عشق من
. +توهم همین طور...خواب منو ببینی...کایا؟! -جونم عزیز دلم؟!
+دوست دارم...
-من بیشتر از تو...
چشامو بستم و با لبخند به صدای آروم قلبش گوش دادم. من کایو خیلی دوست دارم. خوش حالم که کسی مثل کای رو دوست دارم و عاشقش شدم. من کنار کای کامل تر از همیشه هستم. و باهم مطمئنم تا ابد زندگی خوبی رو خواهیم داشت.
(دوماه بعد)
با دقت داشتم به حرفای استاد گوش می دادم. البته بیشتر داشتم به چهره جذاب شوهر جونم نگاه می کردم تا استاد... با برگه ای که جلوم قرار گرفت حواسم پرت شد. به کانگ نگاه کردم که داشت اشاره می کرد جوابشو بدم. برگه رو باز کردم.
-رفتارش باهات بهتر نشد؟! شاید این چند وقت به خاطر مشکلی که برای مادرش پیش اومده ناراحته.
آهی کشیدم و رو برگه نوشتم.
+دیشب زود خوابید، نتونستیم باهم حرف بزنیم. مادرش که مشکل خاصی نداره، فقط گفت حالا که پسرم سر و سامون گرفته می خوام منم برم دنبال زندگیم، اون تا چند وقت پیشم بدون مادر بوده پس حضور نانا تو زندگیش فرقی به حالش نداره...
برگه رو هول دادم سمتش... بعد اینکه خوند، شروع به نوشتن کرد. وقتی نوشتنش تموم شد برگه رو سمتم هل داد.
- امروز باهاش حتما حرف بزن، بهش بگو چشه؟ بگو اگه مشکلی داره باهم می تونید حل کنید! بهش بگو دیگه تحمل رفتاراشو نداری. باید بهش بگی وگرنه خودت بیشتر داغون می شی. نه میزاره با کسی بری نه می زاره کسی بیاد پیشت. من اگه جای تو بودم به سیم آخر می زدم، الکی داره زندگیتونو تلخ می کنه.
لبامو بهم فشار دادم تا بغضم نتركه. با دستایی لرزون شروع به نوشتن کردم.
+باشه ببینم چی میشه، تو و عمو به کجا رسیدید؟!
برگه رو سمتش فرستادم تا بخونه و جواب رو بنویسه.
-هیچی بابا از صبح تا شب تو آزمایشگاهشه...نمی خواد دیگه چیزی بنویسی داره نگاهمون می کنه. برگه رو مچاله کردم و نگامو به کای دادم که داشت با اخم به ما نگاه می کرد. بعد چند دقیقه درس دادنو تموم کرد و گفت:
-خیلی خب بچه ها خسته نباشید، کلاس تمومه. با حس نفسی که به گردنم برخود می کرد؛ سریع خودمو عقب کشیدم برگشتم و به پسری که بهم نگاه می کرد، چشم غره ای رفتم.
+مشکلی پیش اومده؟
-می تونم جزوه امروزتو بگیرم؟
+من چیزی ننوشتم می تونی از کانگ بگیری. سريع وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی با کانگ از کلاس بیرون زدم. سریع سمت پارکینگ دانشگاه رفتم. کایو دیدم که با اخم به ماشین تکیه داده بود. با لبخند سمتش رفتم و گفتم: +بريم عزیزم؟!
با اخم سرشو بالا آورد و گفت:
-واسه چی با اون پسر حرف زدی؟
+فقط یه سوال ازم پرسید!
-از این به بعد حق نداری بدون اجازه من با کسی حرف بزنی!
+اونوقت چرا؟!
صداشو بلند کرد:
-چون من بهت می گم و تو نباید رو حرف من حرف بزنی...
با اخم بهش زل زدم :
+ کایا میشه بس کنی؟! چند وقته همش داری بهم گیر می دی! چی شده؟ مشکلت چیه؟!
با عصبانیت داد زد:
-فقط خفه شو بتمرگ تو ماشین.
اشکام راه خودشونو پیدا کردن. واسه اینکه کسی نیاد و نبينتمون سریع در ماشینو باز کردم و تو ماشین نشستم. اشکامو با دستم پاک می کردم و سعی داشتم گریه کردنمو متوقف کنم. ولی نمی تونستم و اشکام دوباره راه خودشونو باز می کردن. دیدمش که با کلافگی دستشو تو موهاش کرد. کلافه بود... از یه چیزی کلافه بود...
ولی بهم نمی گفت از چی... و این اوضاع رو بدتر می کرد. در ماشینو باز کرد و تو ماشین نشست. سرمو به پنجره تکیه دادم و چشمامو بستم. نمی خواستم فعلا که عصبانیه باهاش حرف بزنم. بعدا که اروم شد باهم حرف می زنیم. آره باهم حرف می زنیم و همه چی درست می شه...
(Chan pov)
آروم دستشو از زیر سر بکهیون بیرون کشید. گوشی شو برداشت و از اتاق خارج شد. شيومين بهش زنگ زده بود. حتما یه اتفاق مهمی افتاده بود که بعد چند وقت بهش زنگ زده. تماس رو وصل کرد.
+الو؟ شيومين؟
+هیییس... آروم باش بچه؛چرا گریه می کنی؟ آروم بهم بگو چی شده؟
+شيومين درست حرف بزن، بابا چی؟ بابا چی شده؟
با بهت روی زمین نشست. با اون یکی دستش آروم گیجگاهشو ماساژ داد.
+ آروم باش. من زود میام پیشت!

My Chocolate Wolf🍫Where stories live. Discover now