🍫part9🐺

616 112 2
                                    

.پایین که رسیدم نگاهی به همشون انداختم و گفتم:
+راحت باشید.
کریس: نمی گفتیم راحت بودیم.
+تو ساکت بی ریخت لنگ دراز.
با این حرفم سریع دستامو گذاشتم رو چشام و لب پاینمو گاز گرفتم. ای بمیری سهون که دهنت همیشه بی موقع باز می شه آخه این چه حرفیه که زدی؟ وایی عررر الان پرتم می کنه بیرون. توی سرما زمستون کبریت فروش می شم کسيم كبريتامو نمی خره اخرشم از سرما می میرم. آی بمیرم واسه خوده خوشگلم که جوون مرگ می شم. یا اگه هم پرتم نکنه بیرون، تبدیل به گرگ می شه و با پنجه هاش خر خره م رو می جوعه و منو می کشه. اگه اینکارم نکنه منو جلو همه اعدام می کنه بعد سرمو برای عبرت از همه جلوی دربازه شهر آویزون می کنه تا همه درس بگیرن. حالا جدا از اینا شوهره نازنيم بدون سهون می شه. معتاد می شه و بچه هامونو می زنه. اخرم از بس که مواد می زنه می میره و جنازه شو موش ها می خورن. من بمیرم برات شوهر نازنینم. هردو گرفتار سرنوشت شوم و درناکی شدیم.
کای: حداقل سوتی می دی دیگه پشت بندش بلند بلند فکر نکن. من به بلند فکر کردنت عادت کردم نه اینا.
سوهو: یاد تئاتر افتادم
بکهیون: الهی چه تخیلی بچه م به خودم رفته.

دستمو از رو چشام برداشتم. یعنی باز دوباره بلند فکر کردم؟ بزنم خودمو بکشم تا راحت شم؟ لبخندی به کریس زدمو و گفتم:
+شما راحت باشید، به دعوای زیباتون ادامه بدین(:
سریع عقب گرد کردم و وارد آشپزخونه شدم. روی صندلی نشستمو پوکر به تصویر خودم که رو لیوان افتاده بود نگاه کردم. الان قشنگ معنی گوه مالی کردنو فهمیدم): من دیگه گشنمم نیست. آخه یعنی چی؟ چرا اینجوریه؟ همین اول صبحی تو همچی گند زده شد. نون تستی برداشتم و به زور ازش گازی زدم. عمو گفته بود باید بدنمو قوی کنم تا برای تبدیل خیلی اذیت نشم
اصلا من نمی خوام! اینا دیگه چه چرت و پرتی هست؟ همش فکر می کنم همچی خوابه و وقتی که بیدار بشم دوباره تو رخت خواب نرم و گرمم هستم. اولش هیجان داشتما ولی الان دیگه نه. اصلا معنی این چیزا رو درک نمی کنم.
-سهون؟!
نگاهمو به بابا چانیول انداختم. لبامو برچیدم و گفتم:
+بله؟
چانیول صندلی رو کنار کشید و بغلم نشست. دستشو رو شونه ام
گذاشت و بغلم کرد.
چانیول: پسره خوشگله من چش شده؟!
+اینجا مزخرفه من دوست ندارم اینجا باشم همچی کسل کننده هیچی نداره):
چانیول: سهونا! اینکه اینجا بمونی یا بخوایی برگردی به میل خودته من مجبورت نمی کنم. درباره طرز فکرت بگم همچی اشتباهه تو که بیرون اینجارو نگشتی. بزار با کای و بکهیون صحبت کنم تا امروز رو بریم بیرون و بگردیم. تو هم کامل صبحونتو بخور.
نیشمو باز کردم و گفتم:
+باشه بابای خوشگلم(:
وقتی چانیول رفت. نگاهی به میزكامل صبحونه انداختم همچی کامل بود. سوپ، نیمرو، نوتل، کیک کاکائویی، چند نوع مربا، دو نوع آبمیوه، توت فرنگی، طالبی، سیب، قهوه، نسکافه. شونه ای بالا انداختم. خیلی ضایع س که بابا چانیول میزو چینده چون همچی به تعداد بود حتی تکه نون جلوی هر نفر. "بابای من با نظم است" این جمله ای بود که توی ابتدایی همیشه درباره پدرم می نوشتم(: ولی برعکس چانیول من خیییییلی بی نظمم خدایی موندم چه حالی داره وقتی میاد لباساشو عوض کنه و توی کمد آویزون کنه. من تا بیام خونه از بالا و پایینمو عوض می کنم و لباسامو یه گوشه ای پرت می کنم. این تا وقتی ادامه داره که به کوه از لباس درست میشه و بعد من به خدمتکارها اجازه می دم تا اتاقمو تمیز کنن اوناهم همین طور که دارن به جد و آباد بنده فوش می دن اتاق خوشگلمو تمیز می کنن. (: نگاهی به میز مفصل انداختم. الان من باید میزو جمع کنم؟ عمرا! بلند شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. نگاهی به حال انداختم. زرافه و خرگوش آروم نشسته بودن و باهم دیگه حرف می زدن. چه حالی می ده الان یه دفعه به جون هم... با دیدن صحنه روبه روم دهنم اندازه به غار باز شد! سوهو داشت موهای کریسو می کشید و کریسم موهای سوهو رو. حداقل می زاشتید حرفمو بزنم بعد به جون هم بیوفتید. عاشق عمو لیم که بعد این همه سر و صدا هنوز خوابه! از پله ها بالا رفتم. چون لباس نداشتم باید تا اطلاع ثانوی از لباسای شکلات استفاده می کردم. جلوی در اتاق که رسیدم درو بدون هیچ مکثی باز کردم و داخل شدم. با دیدن کای که پشتش به من بود لبامو غنچه کردم.
جوووون^_^ چه سکسی چه جذاب، می خوام گازش بگیرم!
با برگشتنش لبو لوچه م آویزون شد، چرا برگشتی آخه! منو از صحنه
دلخواهم محروم کردی! عوضی پلشت.
چرا لب و لوچه ات آویزونه؟!
+ها؟! هیچی بخدا!
- خیلی خب! چرا هل می شی؟ حاضر شو تا بریم.
.......
همه با تعجب نگامون می کردن. چیه مگه آدم ندیدین؟ یه چیز جالب! اینجا ماشین و موتورم داره> < وایی ماشین کای دلمو برد! اینقده جیگر بود تا حدی که حاضرم باهاش ازدواج کنم. یه ماشین جیگری قرمز آلبالویی. تازه چرخم نداشت
اولش اینقده ترسیدم تا سوارش شم ولی وقتی سوار شدیم، ماشینه کمر بندم برامون بست. خیییییییییییلی جیگر بود. به کای نزدیک شدم. دستمو دور دستش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم لبخندی ملیحی زدم و گفتم:
+شکلات جونم...
حرفمو قطع کرد و گفت:
- نه!
+چی نه؟^_^
-ماشینمو بهت نمی دم
هلش دادم اونور و گفتم:
+به عمق جهنم سیاه! بی ریخت میمون گراز عبرت نمای بی شور.
با صدای ذوق زده آپا از فکر ماشین در اومدم و گفتم:
+چی شده آپا؟!
چانیول: وایی بکی دیدی بالاخره بهت گفت آپا!
بکهیون: وایی چه این کلمه قشنگه
پوکر نگاهشون کردم. دقیقا بابا چانیول از کی می تونه نیششو تا بنا گوش باز کنه؟ والا تا جایی که من یادمه موقع حرف زدنم بزور دهنش کش میومد! با ضربه کوچیکی که کای بهم زد از فکر بیرون اومدمو نگاهی به دوتا آدم خر ذوق انداختم. زورکی لبخندی زدمو و گفتم:
+واقعا اینقد این کلمه رو دوست داشتین؟! خب از این به بعد همیشه اینجوری صداتون می کنم(: بکهیون: وایی چانی منو بگیر تا پس نیوفتادم! اصلا چی می خواستم ؟ وایی من چی می خواستم؟ و بعد هاج و واج نگاهی به اطراف انداخت. لبخند ملیحی زدم. فهمیدم خنگ بودنم به کی رفته! خیلی بده که خودت بدونی چه قدر خنگی!
دست کای رو گرفتم و به طرفی کشیدم که صداش بلند شد:
-یا! چرا دستمو می کشی؟!
لبخند بزرگی زدم و گفتم:
+بیا زوجی بریم خرید؟
دست تو دست هم قدم می زدیم وبه مغازه ها و فروشنده های خیابونی گاه به گاه نگاه می کردیم. با دیدن بدلیجات فروشی ای بدون اینکه چیزی بگم دست کای رو ول کردم و سمت فروشنده راه افتادم. با دیدن انواع دستبندا و گردنبندا ذوق زده تک تکشون رو نگاه کردم. وایی چه قشنگه! چه خوشمل! موخوم!
با حس کای که بغلم وایستاده به دوتا دستبند چوبی زوجی که خیلی قشنگ بودن اشاره کردم و گفتم
+اینا قشنگن؟ خیلی خوشگلن! سفیده واسه من قهوه ایه هم واسه تو.
-خیلی زشته!
با این حرفش تمام ذوق و شوقم خوابید. پوکر نگاهش کردم و گفتم:
+کایا به این خوشگلی! کجاش زشته؟ متفکر به دستبندا نگاه کرد و بعد یه دستبند و گردنبندی که طلایی بودن اشاره کرد و گفت:
-اینا خیلی قشنگن نظر تو چیه؟
نگاهی به دستبند و گردنبندی که اشاره کرده بود انداختم.
یه دستبند طلایی ظریف که وسطش یه قلب بود و وسط اون قلب یه جای کلید بود. گردنبندشم یه کلید داشت که کلیده دور یه قاب بود. صاف وایستادم و تو چشاش نگاه کردم عاشقم شده یا داره بازیم می ده؟ با چیزایی که ازش شنیده بودم هرکسیم جای من بود به شک می افتاد!
(-این اسباب بازیه جدید آلفای کوچیک؟
- اینم مثل بقیه! هر وقت که آلفا ازش خسته بشه دورش می ندازه.
-این یکی از بقیه قشنگ تره قبول دارین؟
-اون یه گرگ جديده معلومه که هیچی از آلفا نمی دونه!
-امیدوارم زودتر ازش خسته بشه، چون من خیلی ازش خوشم اومده. خیلی جیگره پسره احمق! چه طور حاضره که با آلفا باشه؟
-این پسره خیلی جذاب و سکیسه! آلفا همیشه بهترینا رو برای همخوابی انتخاب می کنه!
- اینم مثل بقیه ما نمی تونیم کای رو به عنوان آلفا قبول کنیم اون هنوز جفته سرنوشتش رو پیدا نکرده)
اینا فقط درصد کوچیکی از حرفایی بود که شنیده بودم و هرکدومشون به روش خاصی قلبمو شکنجه داده بودن.
اخمامو توهم کشیدم و گفتم:
+برای چی همچین چیزی رو انتخاب کردی؟ -سهونا تو به من شک داری؟
+سوالی که ازت پرسیدمو جواب بده!
- چون تا قبل از تو تصمیم گرفته بودم که دیگه با کسی نباشم و در قلبمو رو به همه ببندم اما یه روزی یه جایی از ناکجا آبادی که هیچ انتظارشو نداشتم تو پیدات شد....تو پیدات شد و با صلاح چشم هات برای خودت روزنه ای از دیواری که هیچ راه نفوذی نداشت، ساختی. حالا قلب من یه در داره !یه در با یه قفل که کلیدش فقط و فقط مردمک های چشمای تو...
حرفایی که می زد واقعا دور از انتظارم بود. اصلا این حرفا از کای بعید بود. با کلافگی گفتم:
+ خیلی خب هر کاری که می خوایی بکن.
و ازش دور شدم. منظورش از این حرفا این بود که عاشقم شده؟ یعنی چی کلید قلبش دست منه؟ با دیدن بنری که روی در به آرایشگاه زده شده بود.
وایستادم. اوم بزار ببینم چیه؟
(بشتابید بشتباید!
طرح جدید آرایشگاه 3x2 زوج های گی!
این طرح مخصوص شماست.
با تخفیف فراوان!
موهای هم دیگه رو رنگ بزنین.
رنگهای ستی که شمارو درخشان تر می کنه.
این فرصت طلایی رو از دست ندهید!
این فرصتی برای شماست ! )
چه جالب! منم می خوام! فکر کنم رنگ موی بلوند به من و کای خیلی بیاد. صبر کردم تا کای بهم برسه وقتی که بهم رسید. دوتا دستش خالی بود. پس همه اون حرفا الکی بود؟ چشم غره ای بهش رفتم که گفت:
-یاااا اینجوری نگام نکن، اینجا جوریه که هرچی رو بخری برات دم خونه میارن!
+ بریم اینجا؟!
و به آرایشگاه اشاره کردم.
نگاهی به بنر روی در آرایشگاه انداخت و گفت: -ول کن بابا رنگ مو چیه؟ خیلی مزخرفه.
+ولی من دوست دارم. ترو خدا بیا دیگه فقط یه رنگ ساده. خواهش کایی! دست به سینه و با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-یه رنگ موی ساده ها!
+باشه هرچی تو بگی!
دستشو گرفتم و سریع وارد آرایشگاه شدیم. با دیدن آپا و آبا که کل آرایشگاه رو روی سرشون گذاشته بودن دهنم از تعجب باز شد. وات؟ -سهون به خدا اگه توهم مثل آپات کولی بازی در بیاری و آبرومو ببری کشتمت!
+من بچه به این مظلومی):
با مردی که سمتتمون اومد قیافه آویزونمو جمع کردم و لبخندی به مرد زدم که منو آدم حسابم نکرد و روبه کای گفت:
× قربان کاری ازم ساخته است؟
ای زهرمار و قربان. ای درد و قربان.
كای: لطفا رنگ مویی که جفتم انتخاب می کنه رو برامون بیارین.
نیشخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم. بله ایسنت زن زلیلی> <
روی صندلی نشسته بودمو منتظر بودم تا کای بیاد و با موهای بلوند ببینمش. آپا و آبا هر تیکه از موشون یه رنگی بود و شبیه دلقکا شده بودن. اصلا هروقت نگام بهشون میوفتاد از خنده می پوکیدم. اصلا عاشقشونم، تازه می فهمم که می گن شبیه مامان باباتی یعنی چی؟ با صدای کای که بلند گفت:
-می کشمتووووووون.
از جا پریدم. منو؟ من که کاری نکردم. یا جد لی سومان! هار نشه گاز بگیره یه وقت؟ نه اونی که هار می شه سگه. با دیدن کای که لباسش رو در اورده بود و روی سرش کشیده بود نزدیک بود از خنده همونجا پخش زمین بشم. ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم. آخه این چه کاریه؟ با تعجب و کنجکاوی نگاهش کردم.
رییس آرایشگاه سریع سمت کای اومد و گفت:
×چی شده قربان؟
کای یه ذره از لباسو بالا کشید تا مرده موهاشو ببینه بعدم داد کشید:
-چرا موهای من اینجوری شده؟
مرده: قربان چشه به این قشنگی؟
كاي: مننننن از این رنگ متنفرم! چرا مثل جفتم نشده؟
مرده نگاهی به من انداخت و روبه کای گفت:
×متاسفم قربان! اشتباه از کارکنای ما بوده. بلند شدم وسمتش رفتم.
با کنجکاوی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
+مگه موهات چه رنگی شده؟!
- رنگ گوه شده/:
+وا بی ادب خو بزار ببینم
و خیلی ناگهانی لباس رو از روی سرش کشیدم. بعد دادی بلندی که کشید همه ساکت و بهت زده بهش نگاه می کردن. به رنگ موهاش نگاه کردم. این به این رنگ می گه رنگ گوه؟
نیشمو باز کردمو گفتم:
+واااایی شوکولاتم دیگه واقعنی شوکولات شده! با کلی ذوق و شوق سمت رییس آرایشگاه برگشتم و گفتم:
+منم این رنگو می خوام.
×متاسفم قربان ولی ما از این رنگ فقط يدونه داشتیم.
پوکر و آویزون زل زدم به کای.
منم این رنگی موخوم خوام!
..............

خسته و کوفته در اتاق رو باز کردم و داخلش شدم. خودمو روی تخت پرت کردم. آخ که چه قد خسته کننده بود. اندازه ده سال خرید کردم. با افتخارم می گم شش تا شرت از شخصیتای انگری برد گرفتم
با خوابیدن کای روی تخت. خودمو جمع و جور کردم.
- فقط می خوام بمیرم!
+من دوسش دارم!
-سهون این رنگه خیلی مزخرفه!
+کایا عزیزم همین که من دوسش دارم باید برات کافی باشه دیگه. تازه الان نسکافه ای مدم هست.
-ن م ی خوام
+ نخواه به درک. رنگ مو به این قشنگی خیلی بهت میاد!
-حالم خرررابه
+واسه رنگ مو؟
- اوهوم!
+به درک برو هر عنی که می خوای رو اون کله گوه گرفتت بمال/:
-خیلی خب بابا! چرا عصبانی می شی؟ سهون یه چیزی بگم؟

برگشتم سمتش و گفتم:
+اوم بگو!
-در اتاقو قفل کردم
+خو؟
- الان شبه!
+خو؟
-رنگ بلوند خیلی بهت میاد!
+خو؟
-عزیزم الان تو فقط ۲۶ روز مهلت داری تا تبدیل شی.
+خو؟
-دیدی که دایی گفت بهتره تا قبل از تبدیل باهم باشیم.
+خو؟... ها؟... هن؟
-من که می دونم تو منو دوست داری، همین صبحی داشتی درباره باسن من بلند بلند فکر می کردی!
چشام درشت شد.
+همه حرفامو شنیدی؟
- اوهوم(:
+حتی اون قسمت گاز گرفتنو؟
لبخندی زد و گفت:
- همشو!
می شه یکی بیاد و ذوب شدنو به من یاد بده؟
یہ دفعه تو بغلش کشیدم.
لباش رو روی گوشم گذاشت و با زبونش گوشمو لیسید و گفت:
-جفت سکسيه من خجالت کشیده؟!
+کای، میشه همشو از ذهنت پاک کنی؟!
-اوممم، معلومه که میشه! ولی شرط داره...
با حس زبونش که داشت از روی گوشم تا گردنم کشیده می شد، لبمو گاز گرفتم و گفتم:
+چه شرطی؟!
-خودت خوب می دونی! می خوامت سهون...
با مکیدن قسمتی از گردنم آهی ناخواسته از میون لب هام فرار کرد و گفتم:
+هرچی تو بگی...
(سوم شخص)
کای روی سهون خزید و سرشو نزدیک صورتش اورد. لباشو روی لبای سهون گذاشت. مکی از لب پایینی ای سهون گرفت. صورتش رو عقب آورد و گفت: مطمئنی که توهم اینو می خوایی؟
سهون: اوم، اوهوم.
کای نیشخند زد و گفت:
-خودت خواستی!
دستشو سمت پیرهن سهون برد دکمه هاشو باز کرد. به ازای هر دکمه ای از پیرهن سهون که باز می شد شهوت توی چشمای کای بیشتر میشد. كای: نباید پیرهن دکمه دار می پوشیدی.
سهون: چرا؟!
وقتی که تمام دکمه های پیرهن سهون رو باز کرد گفت:
- اولا اینکه وقت میبره تا درش بیارم دومم اینکه چون لباسه خودمه دلم نمیاد از وسط پاره اش کنم(:
سهون: یا تو! گمشو کنار ببینم! اصلا نخواس...
با مکیده شدن سينش توسط دهن کای حرفش نصفه موند و گفت:
+آه اوم کایا
۔ كای دستش رو با بزاقش خیس کرد و روی اون یکی سینه سهون گذاشت

My Chocolate Wolf🍫Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora