🍫Part11🐺

601 115 3
                                    


(سوم شخص)
مرد شنل پوش وارد خونه شد. با چشماش دنبال شخص مورده نظرش گشت. با پیدا نکردن کسی که می خواست وارد آشپزخونه شد. با دیدنش که پشت سینگ مشغول ظرف شستن بود آروم بهش نزدیک شد و خودشو بهش چسبوند و بغلش کرد. پسر ترسید و بشقاب از توی دستش داخل ظرف شویی افتاد. با حس زمزمه ای کنار گوشش آروم گرفت:
-بهتره نقشه ای که کشیدی بدون عیب و نقص باشه، خوب می دونی که من وقتتمو برای چیزهای بیهوده تلف نمی کنم!
پسری که توی بغل مرد بود، دستاشو شست و سعی کرد از توی بغل مرد بیرون بیاد. وقتی که از توی بغل مرد بیرون اومد گفت:
+ شک نداشته باش که نقشه من نتیجه میده! اینطوری می تونیم کل خانواده سلطنتی رو نابود کنیم!
-خب چه نقشه ای کشیدی؟
+ بشین تا برات توضیح بدم!
-توضيح بمونه برای بعد، الان کارای مهم تری داریم.
گره بند شنل رو باز کرد شنل پایین افتاد. دست برد و دکمه پیراهن مشکیش رو باز کرد. همون طور که به پسر نزدیک می شد گفت:
- از آخرین رابطمون چه قدر می گذره؟ دلت برام تنگ نشده؟!
پسر ترسون عقب رفت که به کابینت برخورد کرد و گفت:
+نه خواهش می کنم، تروخدا دست به من نزن! مرد بهش رسید ، پسرو برش گردوند و روی سنگ کابینت خمش کرد. شلوار و شرت پسر رو تا نصفه پایین کشید و کمر بندش رو به همراه دکمه شلوار خودش باز کرد.
پسر سعی کرد تا خودشو از دست مرد آزاد کنه ولی مرد محکم گرفته بودش برای همین دوباره شروع به التماس کردن کرد:
+خواهش می کنم ولم کن، من من نمی خوام با تو باشم ولم کن العنتی...
بدون توجه به پسر آلتش رو بیرون کشید و خشک و بدون وقفه، کامل وارد پسر کرد. داد پسر بلند شد. مرد دستشو روی دهن پسر گذاشت و گفت:
-بزار اول به خودمون برسیم بعد هم نقشه ت رو برام بگو، اینجوری منصفانه تره مگه نه دوکیونگسو؟
(Sehun pov)
خمیازه ای کشیدم و نگاهی به چانیول که توی گوشیش غرق شده بود انداختم. اینجا هم دست از گوشی بر نمی داره/: نگاهی به مادر کای که با سوهو آروم حرف می زدن کردم. عاقا این دختره مشکوکه ها! چه طور اینقده آروم جلوی چانیول نشسته؟ مگه عاشقش نبوده؟ لب برچیدمو چشم غره ای بهشون رفتم. این کای گور به گور شده کدوم گوری رفته؟): حوصلم پوکید.
از روی مبل بلند شدم و به طبقه بالا رفتم. پایین که هیچی نداشت. وارد اتاق شدم و درشو بستم. با ذوق سمت خریدا رفتم. گردنبند رو از توی لباسم بیرون کشیدمو نگاش کردم.
خیلی حس خوبیه که بدونی یکی همیشه کنارته
نشستمو و شروع به بررسی خریدا کردم.
اوم... نصف خریدارو باز کردم تا آخر رسیدم به دفترچه خاطراتی که خریده بودم.
به جلدش که مخلوطی از قلب و رنگای پاییزی بود نگاه کردم روان نويسمو برداشتم. روی زمین دراز کشیدم و صفحه اول دفترچه رو باز کردم. بعد از کمی فکر کردن چیزایی رو که به ذهنم اومد رو روی برگه دفتر نوشتم:
تنفر و عشق...
معشوق و عاشق...
معشوق بودن و عاشقی کردن...
دوستی و عشق...

زندگی و مرگ...
اجبار و علاقه...
دست از نوشتن برداشتم. شاید در نگاه اول همه اینا بی معنی باشن... ولی برای من پشت هر کدومشون معنى و اتفاق خاصی، قرار گرفته.
تنفر: با اینکه خیلی وقت نگذشته... ولی می تونم بگم وقتی كای رو دیدم حسم بهش این بود... یه پسر مغرور و هوس باز... خوب هرکسی هم جای من بود همین حس رو بهش داشت. اون از همون اول منو برای برطرف کردن نیاز هاش می خواست نه چیز دیگه ای.. اون می خواست منو به یه عروسک کوکی تبدیل کنه... و کدوم عروسک کوکی ای از سازنده اش خوشش می یاد؟
عشق: عشق... یعنی بهش احساسی پیدا کردم؟ اوم... دیگه ازش متنفر
نیستم...
شاید عشق توی قلبم جوونه زده باشه. ولی هنوز فقط یه جوونه اس... شاید به قول دی او جذب نیروش شده باشم...
ولی هرچی نباشه من باید یه عمر زندگیم رو باهاش بگذرونم و خب معلومه نمی تونم از همچین کسی متنفر بشم.
معشوق و عاشق: وقتی داشتم اینو می نوشتم یاده گردنبند و دستبند افتادم.
یاد حرفای کای افتادم... یعنی می تونستیم معشوق و عاشق هم باشیم؟!
معشوق بودن و عاشقی کردن: اوم... کار ساده ای بود یعنی؟ عاشق شدن چه جوریه؟ خوبه یا بد؟ شیرینه یا تلخ؟ اگه بهم خیانت کرد چی؟ یعنی می تونیم باهم به زندگی شیرینو شروع کنیم؟ دوستی و عشق: خب می تونم بگم شروع رابطه ما از یه دوستی توی فضای مجازی بود... تو داستانای گرگینه ای جوریه که گرگایی که باهم جفت می شن، عاشق هم می شن و تا ابد با هم به خوبی زندگی می کنن. یعنی داستان ماهم اینطوری می شد؟
می ترسم...
از آینده نامعلومم ترس و واهمه دارم.
زندگی و مرگ: فاصله بین مرگ و زندگی... هیچ کس توی این دنیا نمی تونه این فاصله رو توصیف کنه. زندگی... مرگ... دو واژه ای که متضاد همن. من واسه مرگ به اینجا اومدم یا زندگی کردن؟ راستش امیدی به آینده م توی دنیای انسانا نداشتم. اول از همه از نوع گرایشم به مردا واهمه داشتم. با اینکه ترسم مثل اوایلم نبود ولی بازم می ترسیدم. از کسی که پرستشش می کردم... از خودم... از اجتماع... از پدرم... فکر می کردم تا آخر عمرم تنها زندگی می کنم و از همه طرد می
ولی تویه شب... تویه شب...توی یه جنگل تاریک...
سرنوشت کاری کرد که به زندگی کردن امید داشته باشم. ولی هنوزم همچی مبهم... می تونستم زندگی آرومی رو با کای داشته باشم؟! اجبار و علاقه:
وقتی این دوتا کلمه رو نوشتم فکرم رفت سمت آپا و نانا...
اجبار زندگی هردوشون رو دست خوش تغییرات نا بخشودنی ای کرده بود.
اجبار باعث شد نانا با کسی که دوستش نداره باشه... اجبار بکهیون رو مجبور کرد از کسی که دوستش داره دل بکنه و سال ها به انتظار بشینه... علاقه باعث شد که من الان اینجا باشم... من فقط از روی علاقه وارد اون جنگل تاریخی به خاطر کشف تاریخ شدم... از کجا می دونستم که قراره پس از چند ساعت چیزایی رو ببینم که فقط تو رویا باهاشون سر و کار داشتم؟
بلند شدم و دفتر رو گذاشتم توی کشو، خریدارو جمع کردم و مرتب توی کمد چيندم. در رو باز کردم و از اتاق بیرون اومدم. به طبقه پایین که رسیدم. بغل کای روی مبل نشستم نگاه کلی ای به جمع انداختم. همه بودن جز نانا... یعنی کجا رفته بود؟! این خدایی مشکوک می زنه ها! از من گفتن بود... با خطاب شدنم توسط عمولی از فکر بیرون اومدم و توجه م رو به
عمو دادم.
لى: خب سهون اولین تجربه ت چه طور بود؟ کای خوب بود؟!
وا به اینا چه ربطی داره؟ مگه فوضول أدمن؟
+وا عمو؟ شما چیکار به زندگی شوهراشویی ما دارین؟!
سوهو: شوهراشویی؟ /:
+همون زناشویی خودمون!
عمو لی با دهن کجی بهم گفت: پسره نمک نشناس! پسره الاغ منظورم شکارتون بود/:
+آهاااتت اوا خاک تو سرم خو از همون اول می گفتین دیگه، كای با صدای خوشگلش گوزن رو فراری داد. منم حال نداشتم گفتم بیاییم خونه... چانیول: خسته نباشی پسر گلم
سهون: مرسی پدر بی گلم°_°
چانیول پوکر و با اخم نگام کرد. سرمو انداختم پایین خو راست می گم... آدمو مسخره نکنین تا همچین جوابی نشنوین/:
لى: واقعا که خسته نباشین! من گفتم برین شکار اونوقت رفتین پی بازی گوشی؟!
كای: تقصير سهون بود...
+یا به جای اینکه بیایی ازم دفاع کنی همچین حرفی می زنی؟ گمشو نبینمت!
لى: هوف...خیلی خب قضیه شکارو فراموش کنید. خب مثل اینکه دیشب باهم بودین کای بگو ببینمت اسپرمت رو تو سهون خالی کردی دیگه؟
(یه لحظه جای سهون خجالت کشیدم)
کای: نه/:
لى: برای چی؟
كاي: خب مقعدش خیس بود و این یعنی رحم داره.نمی تونستم خالی کنم دیگه^_^
لى: واااایی، خدای من! بعد صد قرن تونستین باهم باشین حالا همچین چیزی رو باید بشنوم؟ وایی من اخر از دست شماها دیوونه می شم! چرا اینقد منه بدبخت رو اذیت می کنین؟
چانیول: کشتی خودتو! حالا مگه چی شده؟
لى: ایبیی، درسته که رحم داره ولی تخم داناش فعال نیس! تا وقتیم که تبدیل نشه تخمداناش فعال نمیشه! وایی خوبه گفتم اسپرم ت باید وارد اون رحم کوفتی بشه!
+مرسی واقعا!
لى: من نمی دونم! باید دوباره با هم باشین!
+یعنی چی؟؟؟؟؟؟ چراااا؟
کای: باشه! حالا که چیزی نشده! خو دوباره باهم سکس می کنیم (:
بکی: توهم که از خدا خواااااسته!
کای شونه ای بالا انداخت و گفت: به من چه؟ مگه تقصیر منه؟
+ اوهوم، منم که اینجا اصلا وجود ندارم!
بکهیون: اینارو ولش، سهونی جونم؟
+جونم؟!
بکهیون: چند روز دیگه تولدمه، قربونت بشم چی می خوایی کادو بهم بدی؟
هن؟ وات؟ /: کی حوصله کادو خریدنو داره؟ ): +نمی دونم آپا۸ ۸
چانیول: بکی عزیزم... این تولده خودشم یادش نیس! اونوقت می خوایی تا چند روز دیگه تولده تو رو یادش باشه؟!
بکهیون: خب من آپاشم! فرق داره، من که همیشه تولد آپا سوهو رو یادم بود...
سوهو:چرا دروغ می گی بچه؟!
بکهیون: یا آپا! جلو بچم ضایعم نکن دیگه): سوهو: حقته! از من به تو نصيحت: هیچ وقت بچه رو با دروغ بزرگ نکن!
بکهیون: آپا! توخودتم مارو با دروغ بزرگ کردی لى: راست می گه آپا! من یه بار ازت پرسیدم: بچه چه جوری به وجود می یاد؟ اونوقت تو گفتی: من یه آمپول گنده زدم اونوقت شماها تو شکمم به وجود اومدین!
كای: خخخخ راست گفته دیگه!
سوهو: خو همش ده سالت بود! نمی تونستم که عملی بهت توضيح بدم!
+أخ أخ این بازخوبه من که بچه بودم از بابا چانیول اینو پرسیدم، بهم گفت: وقتی که دخترا ده سالشون میشه بچه توی شکمشون اندازه یه عدسه کوچولوعه، بعد كم كم دخترا که بزرگ شدن و ازدواج کردن، بعد چند ماه بچه بزرگتر میشه و به دنیا می یاد، اوناییم که تا چند سال بچه هاشون دنیا نمیان، بچه هاشون دوست ندارن که دنیا بیان/:
چانیول: درک کنید خوب نمیشه که همچی رو بهتون توضیح داد! من بچه که بودم فکر می کردم زنا دختر به دنیا میارن مردام پسر^_^ بعد که از روابط زناشویی یه چیزایی دستگیرم شد هر وقت یاد این فکرم می افتادم می خواستم آب بشم برم تو زمین!(من چانم*_*)
کای: آ دلتون بسوزه! کریس همه چی رو دقیق با فیلم آموزشی بهم توضیح داد!
بکهیون: واسه همینه اینقد از خدا خواسته و منحرفی دیگه! نکبت!
(سوم شخص)
با تقه ای که به در خورد کریس اجازه ورود رو به فردی که پشت در بود داد. در باز شد و مشاوره جوان کریس وارد اتاق شد. تعظیمی به کریس کرد و گفت:
+قربان در اون موردی که می خواستین تحقیق کنم، تحقیقم کردم و الان اطلاعاتی رو کشف کردم که مطمئنما به نظرتون جالب بیاد!
کریس قهوه اش رو روی میز گذاشت و گفت:
+خیلی خب بشین و کامل توضیح بده. مشاور روی صندلی مقابل کریس نشست و گفت:
- قربان گفتین اطلاعاتی درباره کسایی که می تونن به دخترتون خبر رسانی کرده باشنو در بیارم، طی تحقیقات متوجه شدم که چندتا دوربین توی مسیر کلبه دخترتون وجود داشته، ولی به طور مشکوک آمیزی زمان فیلما بهم نمی خورن و در چهاردهم هر ماه ساعت ده الا دوازده دوربینا فیلمای ثابتی رو نشون می دن.
کریس: خب ادامه اش...
- جديدا فرد شنل پوشی وارد خونه دي او می شه و بعد چند ساعت از خونه خارج می شه، قربان این یه لیست از افرادی هست که می تونن جاسوس باشن و متاسفانه اینو بگم که دی او جز اولین نفرها قرار داره... به نظرم ایشون می تونن جاسوس باشن و خب رفت و آمدای اون فرد شنل پوش منو مشکوک کرده. اگه به پیشینه ی دی او نگاه کنیم ایشون از همه مشکوک ترن، پدر و مادرشون به جرم جاسوسی اعدام شدن و خب می تونیم بگیم چون دختره شما طرد شده بودن می خواسته با دخترتون دست به یکی کنه و انتقام بگیره.
کریس متفکر ابروهاشو بالا داد و با انگشتاش رو میز ضرب گرفت.
پس از چند ثانیه گفت:
+خیلی خب! می تونی بری و درضمن نمی خوام هیچ کس از مکالمه بین من و تو خبر دار بشه. -بله قربان خیالتون راحت!
مشاور از اتاق بیرون رفت. نگاه کریس رو اسم دی او ثابت موند.
+ پس حدسم درست بود... جاسوس کوچولوی ما تویی؟ خیلی خب ببینم تا کجا می خوایی پیش بری!
(سوم شخص)
تاپ در حالی که پاشو روی اون یکی پاش می انداخت رو به دی او گفت:
-خیلی خب، بگو ببینم اون نقشه کوفتیت چیه؟! دی او با اخم و بدعنقی گفت:
+ تو فقط یه عوضی متجاوز گری...
تاپ خندید و گفت:
-هیچ چیز تو این دنیا مجانی نیست، کوچولو... دی او: عوضی آشغال حروم زاده...
تاپ با عصبانیت گفت:
- خفه شو و اون دهن هرزتو ببند. من اینجا نیومدم تا چرت و پرتای تورو گوش کنم. عین آدم حرفتو بزن و بگو چه نقشه کوفتي ای توی ذهنت داری؟!
دی او شونه ای بالا انداخت و گفت:
+تو پدرت یه جادوگر بوده درسته؟ هر جادوگریم جادویی که بلده رو به وارثش یاد می ده تا اون جادو فراموش نشه...
تاپ: خب آره که چی؟
دی او نگاهشو به انگاشتاش داد و گفت:
+برای کای می خوام...
تاپ با تعجب گفت:
-برای چی؟ اصلا من که جادو بلد نیستم چون علاقه ای به یاد گرفتنش نداشتم دنبالش نرفتم، ولی برادرم بلده...
دی او شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
+می خوام کاری کنم که با جادو کای سهونو ول کنه.
تاپ پوکر دی او رو نگاه کرد و گفت:
- اصلا با جادو میشه همچین غلطی کرد؟
دی او: آه ای بابا! درباره ش تحقیق کردم با جادو می تونیم نوع اخلاق کایو عوض کنیم یعنی اینکه کاری کنیم تا با سهون سرد بشه و اذیتش کنه اینطوریم اون پسره لوس ننر اون کای عوضيو ول می کنه.
تاپ دستی به چونه اش کشید و گفت:
-خب این از کای، نقشه ات برای کریس چیه؟!
دی او: هه اون فعلا زندگیش همین جوری رو هواس. بعدا هم می تونم براش نقشه بکشم.

My Chocolate Wolf🍫Where stories live. Discover now