قسمت هفتم و هشتم

140 33 0
                                    

قسمت هفتم

کلاه حصیری که از گردنم آویزون بود رو برداشتم و روی سرم گذاشتم. نور خورشید امروز برای خورشید پاییز بودن زیادی شدید بود و میترسیدم صورتم رو بسوزونه.
دستکش هامو در آوردم و آبپاش سبز رنگم رو برداشتم. آبپاش رو زیر لوله ی آب گذاشتم و به سمت پمپ مشکی رنگ رفتم. دسته ی پمپ رو آروم بالا پایین کردم و آب رو با کمک پمپ از چاه بالا کشیدم. وقتی حس کردم آبپاشم پر شده، پمپ رو رها کردم و آبپاش رو برداشتم و به سمت قسمت شمالی عمارت رفتم. میدونستم الان ارباب زاده اونجا منتظرمه پس قدم هام رو تند تر کردم تا بیشتر از این منتظرش نذارم.
وقتی عمارت رو دور زدم و سر از پشت عمارت، جایی که کلی گل آفتابگردون کاشته بود در آوردم، متوجه شدم اشتباه میکردم و ارباب زاده هنوز نیومده.
کنار گل های آفتابگردونی که قدشون از من هم بلند تر شده بود، نشستم و آبپاش رو کنار ریشه شون خم کردم.
-میدونم نباید ظهر بهتون آب بدم چون نور خوشید خیلی شدیده ولی چون پشت عمارتین و دیگه نور بهتون نمیرسه، ایرادی نداره.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم
-یکم گیج شدم. نمیدونم میتونم مثل قبل با ارباب زاده رفتار کنم یا نه. ولی...اون تقریبا مثل همیشه اس. یعنی...مثل قبل مهربونه و لبخند میزنه. مثل قبل به من اهمیت میده و کمکم میکنه.
چونه مو روی زانو هام تکیه دادم و زمزمه کردم
-ولی میترسم. میترسم چون نوع مهربونیاش عوض شده. دیگه مثل قبل برادرانه به نظر نمیاد و این منو میترسونه.
کم کم به همه ی گلها آب دادم و روی پاهام ایستادم. دستی به برگ های نازک آفتابگردون کشیدم و با لبخند گفتم
-خیلی خوب بزرگ شدی. آفرین.
برگش رو نوازش کردم و ادامه دادم
-باز هم باید بزرگ بشی، باشه؟
میدونستم جوابم رو نمیده اما حس میکردم گلها هم جون دارن و میتونن حرفام رو بشنون. مشغول نوازش گلبرگ ها بودم که صدای ارباب زاده رو شنیدم.
-بک. ببخشید. خیلی معطل شدی؟
سعی کردم لبخند بزنم. به صورتش که از سرخیش میشد فهمید تا اینجا دویده، خیره شدم و جواب دادم
-نه. داشتم به گلهای آفتابگردون آب میدادم.
نفس عمیقی کشید و دست راستش رو جلو آورد. نگاهی به کلاه نیوزبوی خاکی رنگ تو دستش انداختم و با تعجب نگاهم رو به چشم هاش برگردوندم.
-این...چیه؟
جلو اومد و کلاه حصیریم رو از روی سرم برداشت. کلاه نیوزبوی که دقیقا شبیه کلاهی بود که بهم هدیه داده بود، رو سرم کرد و گفت
-از این به بعد اینارو بذار سرت. کلاه حصیری بهت نمیاد.
دستش رو روی شونه هام گذاشتم و یکم تو صورتم خم شد.
-باشه؟
ناخودآگاه و زیر فشار نگاه شفافش سر تکون دادم و ارباب زاده لبخند بزرگی تحویلم داد. به سمت آفتابگردون ها برگشت و به برگ های زردشون خیره شد.
-واو...خیلی بزرگن.
به خاطر ذوقش ناخودآگاه لبخند زدم. کنار یکی از بلندترین آفتابگردون ها ایستاد و گفت
-این از منم بلند تره. آم...چطوره اسمش رو بذاریم چانیول؟
خندیدم.
-اسمش آفتابگردونه.
ارباب زاده لبهاش رو جمع کرد و گفت
-پس اسمش رو میذاریم آفتابگردون چانیول...یا مثلا چانگردون!
قبل از اینکه چیزی بگم، بلافاصله گفت
-نه نه. اینطوری انگار به سمت من میچرخه...تو خورشیدی پس اسمش میشه بک گردون! یعنی چانیولی که دنبال بکهیون میگرده. چطوره؟
لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم. برای عوض کردن بحث، آبپاشم رو برداشتم و به سمت یکی از آفتابگردون ها رفتم و بهش آب دادم. ارباب زاده پشتم ایستاد و پرسید
-ناراحت شدی؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم
-نه فقط...برام عجیبه.
کنارم ایستاد و به نیمرخم خیره شد.
-چرا عجیبه؟ این دفعه ی اولی نیست که این حرفا رو میشنوی.
تائید کردم
-دفعه اول نیست اما از دفعه ی آخری که انقدر واضح گفته بودینشون خیلی گذشته.
دستش رو دور گردنم انداخت و با سرخوشی گفت
-بس کن. نمیخوام با خاطرات قدیمی حال خوبم رو خراب کنم.
معذب شده بودم چون بدن هامون بهمدیگه چسبیده بودن. حتی به طرز عجیبی سعی میکردم آرومتر نفس بکشم که بدنم کمتر به بدنش بچسبه. حس خوبی به این نزدیکی نداشتم.
انگار که ارباب زاده متوجه معذب بودنم شده باشه، ازم فاصله گرفت و گفت
-یادمه میگفتی گل مینا هم خیلی دوست داری.
بدون اینکه سرم رو بالا ببرم، جواب دادم
-البته. من همه ی گلها رو دوست دارم.
روی پنجه هاش کنار آفتابگردون هایی که خیلی کوچیک بودن نشست و گفت
-"گل آفتابگردون یه نوع گل میناست یولی هیونگ. آفتابگردون و گل مینا، هردوشون مثل همیشه بهارن. اگه هوا آفتابی باشه، باز میشن و اگه هوا ابری باشه، ترجیح میدن همونطور بسته بمونن. اما آفتابگردون با گل مینا فرق داره. گل مینا با حضور خورشید باز میشه اما آفتابگردون، کل روز به خورشید نگاه میکنه. یه جورایی انگار داره خورشید رو میپرسته."
بهم نگاه کرد و پرسید
-حرفای خودتو یادته؟
بی اختیار سر تکون دادم. لبخند زد و گفت
-چه خوب.
بدون حرف دیگه ای روی پاهاش بلند شد و به سمت عمارت قدم برداشت و منو با آفتابگردون ها تنها گذاشت. ناراحتش کرده بودم. بازم ناراحت شده بود.
آبپاش رو همونجا رها کردم و به سمت عمارت دویدم. میتونستم ببینم ارباب زاده داره وارد عمارت میشه. سریعتر دویدم تا قبل از ورودش بهش برسم اما نتونستم. روبروی در چوبی بسته که رسیدم، سریع کنارش زدم و وارد شدم. بدون اینکه نگاهی به هال بندازم، با صدای بلند ارباب زاده ای که داشت از پله ها بالا میرفت رو صدا زدم.
-یولی هیونگگگگ...
ارباب زاده با شنیدن صدام متوقف شد و با تعجب به سمتم برگشت. نفس نفس میزدم. لبخند بزرگی روی لبهام کشیدم اما قبل از اینکه چیزی بگم، صدای آشنایی متوقفم کرد.
-بکهیون؟
با تعجب، درحالی که باورم نمیشد اون صدا رو شنیده باشم، به سمت صدا برگشتم و به زن روبروم خیره شدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. حدودا دو سال...
-خانم...پارک...
با خوشحالی به سمتش دویدم و خودمو میون بازو های بازش هل دادم و محکم بغلش کردم. دست های کوچیک و خوش حالتش رو که با وجود بالا رفتن سنش، هنوز هم مثل قبل قشنگ بودن، روی موهام کشید و گفت
-اوه خدای من. چقدر قد کشیدی.
با خنده ازش فاصله گرفتم و به صورتش خیره شدم. قبل از اینکه حرفی بزنم، دست هاش رو روی گونه هام گذاشت.
-لاغر هم شدی. بکهیون تپل مپل من کجاست پس؟
لبخند زدم و گفتم
-از وقتی شما رفتین، لاغر شدم.
-مشخصه. اگه من نباشم هیچکس نیست مراقب تو باشه.
-من هستم.
ارباب زاده پشت سرم ایستاد و گفت. خانم پارک لبخند زد
-سلام چانیول. حالت چطوره؟
ارباب زاده چانیول تعظیم کرد و گفت
-ممنونم خانم. به خونه خوش اومدید.
با همون لبخند همیشه مهربونش گفت
-ممنونم پسرم. همینکه خبر برگشتنت رو شنیدم، تصمیم گرفتم بیام.
ارباب زاده چانیول دوباره سر خم کرد.
-لطف کردین.
خانم پارک دوباره به من نگاه کرد و گفت
-حالا دیگه خوشحالی؟ یولی هیونگت که انقدر منتظرش بودی، برگشته.
با خجالت سر تکون دادم اما چیزی نگفتم. خانم پارک دوباره دستی به موهام کشید و نوازشم کرد.
-فکر میکنم مزاحمتون شدم. شما برین به کارتون برسین. منم میرم یه سر به ارباب پارک بزنم.
قبل از اینکه قدم از قدم برداره، دستش رو گرفتم و خیره به چشم هاش پرسیدم
-اینبار که زود نمیرین؟
لبخند زد
-ممکنه اصلا نرم. منتظرم باش. غروب باهم چای میخوریم و حرف میزنیم.
نگاهی به ارباب زاده چانیول انداخت
-امیدوارم یولی هیونگت هم تو جمعمون باشه.
بدون اینکه به ارباب زاده نگاه کنم گفتم
-حتما میایم.
خانم پارک چیزی نگفت. دوباره نگاهش رو بین من و ارباب زاده چرخوند و به سمت جایی که اتاق ارباب قرار داشت، رفت.
-خب. پیشرفت کردی...بدون اینکه نظر منو بخوای، قول عصرونه میدی؟
به سمتش برگشتم و نگاهی به صورت ناراضیش انداختم. میدونستم زیاد از خانم پارک خوشش نمیاد چون یه جورایی هووی مادرش حساب میشه.
جلو رفتم و دستش رو گرفتم. میدونستم تعجب کرده اما به صورتش نگاه نکردم و فقط گفتم
-بیا بریم قدم بزنیم یولی هیونگ.
نگاهم رو بالا بردم و با امیدواری به صورتش نگاه کردم. با تعجب پرسید
-چ..چی؟
لبهام رو جمع کردم و اخم کمرنگی روی ابروهام نشوندم
-دوست نداری؟
سریع مخالفت کرد
-نه. نه. معلومه که دوست دارم.
دستم رو محکم تر گرفت. انگار میترسید فرار کنم. لبخند زدم
-پس...بریم. میخوام یه چیزی نشونت بدم.
و قبل از اینکه بهش اجازه مخالفت یا حرف زدن بدم، دستش رو به سمت بیرون عمارت کشیدم.
///////////////////
ارباب زاده از اتاق بیرون اومد و من با دیدنش تو اون لباس های ساده ی آبی رنگ، لبخند زدم. حالا بیشتر شبیه خودش بود. صورت کوچیک و سفیدش و موهای مشکی رنگی که روی پیشونیش ریخته بودن، با وجود اون لباس معمولی هم حس یه شاهزاده رو بهم میدادن. انگار اون پسر به دنیا اومده بود تا با صورت زیباش کاری کنه همه بهش تعظیم کنن.
با ناراحتی نگاهی به لباس هاش انداخت و گفت
-مطمئنی این لباسا مشکلی ندارن؟اگه تو این پارچه ها کک باشه چی؟ میدونی میتونه پوستم رو سوراخ کنه؟
چشم چرخوندم و گفتم
-اگه قرار بود مشکلی داشته باشن، بدن من الان آبکش بود!
هفت یانگ به سمت مرد فروشنده گرفتم و گفتم
-همین خوبه. ممنون.
فروشنده سر تکون داد و لباس های گرون قیمت ارباب زاده رو به دستم داد. نگاهی به ارباب زاده انداختم و گفتم
-بهتره لباس هات فعلا همینجا باشه. فقط جلوی دست و پامونو میگیره.
ارباب زاده که بیشتر از لباس های گرون قیمتش، نگران لباس های جدید و ارزونش بود، بدون توجه به حرفم، سر تکون داد و باز هم مشغول وارسی پیراهنش شد. جلو رفتم و دستش رو گرفتم و به سمت بیرون مغازه کشیدمش. ارباب زاده با قدم های آروم پشت سرم قدم برمیداشت و کلافه ام میکرد. با تندی به سمتش برگشتم
-میشه یکم درست راه بری؟لاکپشت از تو سریعتره.
اخم کرد
-تو تند میری.
ایستادم و به سمتش برگشتم.
-داریم میریم جایی که اگه بگیرنت، به جرم ارباب زاده بودن و پسر فرمانده ی دوم چین بودن، دارت میزنن. پس سریعتر بیا.
با ترس دستش رو کشید
-چییی؟؟؟چی داری میگی؟
دستش رو کشیدم و گفتم
-بهم اعتماد کن. نمیذارم بگیرنت.
و قبل از اینکه منتظر اعتراضش بمونم، به سمت جایی که با کای قرار گذاشته بودیم، رفتم. با پیچیدن تو کوچه، کای رو دیدم.
-سلام کای.
کای با دیدن من و لوهان تعجب کرد. آخه کلا عادت نداشتم کسی رو وارد شیطنت های دونفره مون بکنم ولی اینبار استثنا بود. دست لوهان رو کشیدم و جلو انداختمش. لوهان با ترس تلو تلو خورد و تقریبا تو بغل کای افتاد.
-آماتراسوی عزیز. پناه بر تو...
کای گفت و لوهان رو به سمت من هل داد و با داد ادامه داد
-یااا...چرا بغلم کردی؟
لوهان با اخم گفت
-یاااا؟ تو الان به من گفتی یا؟
دستم رو دور گردنش پیچیدم و زیر لب گفتم
-لوهان باش نه ارباب زاده.
به کای نگاه کردم
-این دوست جدیدمه. لوهان. از چین اومده و اینجا درس میخونه.
کای با وحشت گفت
-دیوونه شدی؟ ما داریم میریم سفارت ژاپن اونوقت تو یه چینی رو با خودت آوردی ؟میدونی اگه بگیرنش کمِ کم حکمش تیر بارونه؟
با شیطنت خندیدم
-هیجانش بیشتره.
لوهان با ترسی که تو صورتش قابل خوندن بود، پرسید
-واقعا میخوای منو ببری سفارت ژاپن؟ نکنه عقلتو به جای ناهار خوردی؟
دستی به موهای کوتاهم کشیدم و گفتم
-نه. مغزم سر جاشه. میریم اون تو. من مشغول دزدیدن شیرینی ها میشم و تو مدارک رو میدزدی. بعدش چی میشه؟ امشب میری پیش پدرت و مدارک رو تحویلش میدی. اونموقع میشی پسر محبوب پدرت که انقدر دل و جرعت داشته که بره تو سفارت ژاپن و مدارکشون رو بدزده. سناریوی کاملیه..مگه نه؟
لوهان که حالا میفهمید دلیل کارم چیه، مکث کرد. داشت با خودش کلنجار میرفت و بدنش به طرز عجیبی میلرزید. حتی میتونستم شکل گرفتن قطره های عرق رو روی پیشونیش ببینم. با اینکه هنوز هم میلرزید، نفس عمیقی کشید و گفت
-پس...بریم.
کای جوری بهمون نگاه میکرد که انگار داره به دوتا دیوونه نگاه میکنه. وقتی بحثمون تموم شد، "آه" بلندی کشید و گفت
-باورم نمیشه دارم بهتون کمک میکنم.
جلو رفتم و دست آزادم رو دور گردن کای انداختم.
-بزن بریم رفیق. الان دیگه موقع تعویض شیفته. بهت قول میدم اینبار شیرینی هارو دو به یک تقسیم کنم که راضی باشی.
چشم های کای برق زدن.
-قول؟
سر تکون دادم
-مرده و قولش.
ابروهاشو بالا انداخت و گفت
-پس بزن بریم.
به سفارت نزدیک شدیم و دقیقا پشت دیوار ایستادیم. به کای علامت دادم سر جاش منتظر بمونه و کای سر تکون داد. دست لوهان رو گرفتم و پشت سر خودم کشیدمش. با قدم های آروم و بی صدا به سمت گوشه ی دیوار رفتیم تا ببینم وضعیت نگهبانی چطوریه. موقع تعویض شیفت، فقط 7 ثانیه وقت داشتیم تا بپریم تو. با دیدن نگهبان دوم، به کای علامت دادم. با قدم های سریع به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. لوهان رو کنار اتاقک کشیدم و کمرش رو گرفتم و به سمت بالا هلش دادم. سریع روی سقف اتاقک نشست و بعد ایستاد. دستم رو به پنجره گرفتم و بالا رفتم و کای بعد از من بالا اومد. قبل از اون دوتا، دستم رو به دیوار گرفتم و بالا رفتم و روی لبه اش نشستم. کای هم بالا اومد اما لوهان نمیتونست. هردو دست هامون رو به سمتش گرفتیم و با هر دو دست، بالا کشیدیمش. وقتی با ترس و لرز کنارم روی دیوار نشست، از اینکه واقعا لاغر و کم وزن بود، خداروشکر کردم وگرنه واقعا نمیتونستیم بکشیمش بالا. سریع پایین پریدم و کای هم همراهم پایین پرید. نگاه به لوهان که با ترس بهم نگاه میکرد، انداختم و لب زدم
-بجنب.
سرش رو به دو طرف تکون داد.
-می...میترسم...از ارتفاع.
دستم به پاهاش میرسید و میدونستم کل دیوار سه متر هم نیست اما لوهان میترسید. پاهاش رو با دست هام گرفتم و با صدای آروم گفتم
-بیا. میگیرمت. قول میدم.
نگاهی بهم انداخت و من لب زدم
-بهم اعتماد کن. بجنب.
دست هاش رو روی دیوار محکم کرد و آروم روی دست هاش بلند شد و پاهاش رو بهم نزدیک تر کرد. حالا میتونستم رون هاشو بگیرم. بغلش کردم و لوهان دست هاش رو از لبه ی دیوار رها کرد و روی شونه هام گذاشت. وقتی کف پاهاش به زمین رسید، قفل دست هام رو از دور پاهاش باز کردم. سریع پشت درخت ها روی زمین نشستم و لوهان و کای کنارم نشستن.
نگاهم رو اطراف چرخوندم و گفتم
-تعداد نگهبانا زیاد شده اما هنوز هم احمقن. هنوز نفهمیدن ما مستقیم میریم اتاق سفیر...
با دست اتاق سفیر رو نشون دادم وکای با دیدن خالی بودن اون منطقه، خندید.
-ژاپنیا کلا از مغزشون کار نمیکشن. همه ی حواسشون پی شکم و پایین شکمه.
لوهان با تعجب به من و کای نگاه کرد و بعد گفت
-دارین درباره ژاپنیا حرف میزنین؟اونا تو جنگیدن فوق العاده ان.
کای چشم غره ای بهش رفت و زیر لب غر زد.
-این بچه کوچولوی مامانی کیه آوردیش با خودت؟
مطمئنا اگه میدونست لوهان کیه این جمله رو به زبون نمیاورد. دست لوهان رو گرفتم تا عصبانیتش رو کنترل کنم و گفتم
-دوستمه احمق. اینطوری حرف نزن.
با دیدن مشغول بودن نگهبان های سمت چپمون، آروم دست لوهان رو به سمت خودم کشیدم و لب زدم
-بریم.
با قدم های آروم از پشت بوته ها و درخت ها جلو رفتیم و روبروی پنجره ی اتاق سفیر ایستادیم. به کای علامت دادم که سر جاش بایسته و دست لوهان رو کشیدم. هر سه با قدم های تند به سمت اتاق سفیر رفتیم و زیر پنجره ایستادیم. کمر لوهان رو گرفتم و بدون هشدار، بلندش کردم. دست هاش رو روی لبه های پنجره گذاشت و روش نشست. کای مثل همیشه زانو زد و من پامو روی زانوی خم شده اش گذاشتم و بالا رفتم. کنار لوهان نشستم و هردو آروم وارد اتاق شدیم. انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و بهش فهموندم نباید کوچکترین صدایی ازش در بیاد و لوهان سر تکون داد.
میتونستم قطره های عرق رو روی پیشونی سفیدش ببینم و این بهم میفهموند چقدر ترسیده اما نمیخواد نشون بده. ناخواسته لبخندی به صورت ترسیده اش زدم تا آرومش کنم و با سر به میز بزرگ وسط اتاق اشاره کردم. به سمت میز رفتم و جعبه ی آبنبات های بکهیون هیونگ رو از توی کیفم بیرون کشیدم. همونطور که به لوهان خیره بودم، بشقاب شیرینی هارو توش خالی کردم و درش رو بستم. به سمت لوهانی که از شدت لرزیدن، هیچ تفاوتی با درخت بید مجنون وسط حیاط عمارت ارباب نداشت، رفتم و کنارش ایستادم.
نگاهی به اسناد روی میز که به زبون ژاپنی نوشته شده بودن، انداختم و با دیدن اسم کشور هایی که به درخواست کمکشون جواب مثبت داده بودن، کیفم رو روی دوشم انداختم تا دست هام خالی بشن. برگه هارو برداشتم و چندتاشون رو جا به جا کردم. این مدارک واقعا مهم بودن...پس چرا اینجا انقدر راحت روی میز گذاشته بودنشون؟؟ نکنه...
-سهونننن بدوووو....
صدای داد کای رو که شنیدم، فهمیدم درست فکر میکردم و تو تله افتادیم. با ترس برگه هارو تو کیفم انداختم و دست لوهان رو گرفتم
-زودباش. باید بریم.
لوهان با ترس دنبالم راه افتاد. صورتش انقدر سفید شده بود که انگار قراره همونجا و در حال دویدن بمیره. به سمت در رفتم و صندلی بزرگ و چوبی سفیر رو پشتش گذاشتم. صدای کوبیده شدن چیزی به در رو میشنیدم و صدای سرباز هارو...
به سمت پنجره برگشتم و نگاهی به پایین انداختم. کای فرار کرده بود تا حواسشون رو پرت کنه و راه رو برامون باز گذاشته بود.
-مرسی رفیق...!
سریع لوهان رو به سمت پنجره هل دادم و خودم پایین پریدم. خداروشکر کردم که ارتفاع اتاق اونقدرها هم زیاد نیست. دست های لوهان رو گرفتم و پسر سفید روبروم که با گچ دیوار مو نمیزد، با ترس پایین پرید.
دستش رو به سمت پشت سفارت کشیدم و جایی که همیشه ازش بالا میرفتیم رو پیدا کردم. صدای سرباز هارو میشنیدم که داد میزدن"اون موش های کره ای فرار کردن"
وقتی روبروی درخت گردو رسیدم، کوتاهترین شاخه رو گرفتم و بالا رفتم. دوتا شاخه دیگه بالا رفتم و رو به لوهان که از پایین نگاهم میکرد، گفتم
-زودباش. بگیرنت میکشنت لوهان.
دستم رو به سمتش دراز کردم.
-بجنب پسر. زودباش.
دست لرزونش رو بدون حرف تو دستم گذاشت و من به سختی بالا کشیدمش. وقتی از زمین ارتفاع گرفت، میخواست برگرده پایین رو نگاه کنه که با کشیدن دستش بهش اجازه ندادم. اگه ارتفاع رو میدید، میترسید و دیگه نمیتونست حرکت کنه.
به هر سختی بود همراهم بالا کشیدمش و سمت مخالف دیوار نشستیم. نگاهی به پایین انداختم و گفتم
-باید همزمان بپریم. ارتفاعش کمه.
نگاهی به زیر پاهامون انداخت و بزاقش رو با صدا قورت داد. وقتی برای تلف کردن نداشتیم پس دستش رو کشیدم و پریدم پایین. با فرود اومدنمون روی سقف آهنی اتاقک نگهبانی، صدای وحشتناکی تو محوطه پیچید.
دستم رو به سقف گرفتم و از اتاقک آویزون شدم. وقتی روی زمین ایستادم، باز هم لوهان میلرزید. دستم رو به سمتش دراز کردم و لوهان اینبار سریع تر از همیشه واکنش نشون داد و دستمو گرفت.
کمکش کردم پایین بیاد و سریع به سمت بازار دویدم. لوهان رو پشت سرم میکشیدم و مدام به این فکر میکردم که چی به سر کای اومده. تا اواسط بازار اصلا متوقف نشدم اما وقتی به اون فرعی همیشگی رسیدیم، ایستادم. لوهان خسته و ترسیده، بدون حرف روی زمین نشست و من روبروش ایستادم.
-دوستت...
همونطور که نفس نفس میزد، لب زد و من با وجود استرسم، گفتم
-هیچیش نمیشه. راه فرار رو خوب بلده.
-آره. تقریبا آب دیده شدم!
با شنیدن صدای کای، نفس راحتی کشیدم و با مشت به بازوش کوبیدم.
-لعنت بهت. خیلی ترسیدم.
با دست راستش، بازوش رو گرفت و گفت
-وحشی...ابراز علاقه کردنتم مثل آدم نیست.
چشم چرخوندم وگفتم
-نه اینکه تو آدمی!
کای دستش رو به سمتم دراز کرد
-سهم من...؟
با سر به سمت راستم اشاره کردم
-بریم باغ صنوبر. اینجا نمیشه.
کای سر تکون داد و به سمت لوهان رفت.
-هی پسرکوچولو. برای اولین بار کارت خوب بود.
دستش رو به سمت لوهان دراز کرد و لوهان با تعجب به دستش خیره شد. میخواستم برای جلوگیری از ضایع شدن کای حرفی بزنم که لوهان دستش رو گرفت. با چشم های درشت شده بهشون خیره شدم...لوهان کی تصمیم گرفته بود با کای دوست بشه؟
کای دستش رو کشید تا بلند شد و بعد به سمت من برگشت.
-بزن بریم سهون. شیرینی ها از همین الان دارن شکممو صدا میکنن.
خندیدم و پشت سرشون راه افتادم.
-احمق شکم پرست!
/////////////////

Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄Where stories live. Discover now