قسمت یازدهم و دوازدهم

44 13 0
                                    

قسمت یازدهم


-ببخشید..!
با شنیدن صدای آشنایی، به پشت سرم نگاه کردم. ییشینگ با دست های توی هم قفل شده، لبخندی بهم زد.
-سلام!
بی اختیار لبخند زدم و جواب دادم
-سلام.
ییشینگ دستش رو جلو آورد و یه پاکت کوچیک به سمتم گرفت.
-اینو پدربرزگ بهم داد و گفت به دست شما برسونمش.
لبخندی زد که چال روی گونه اش کاملا مشخص شد و باعث شد به یوجونگ هق بدم.
-ممنونم.
پاکت رو ازش گرفتم و ییشینگ لب زد
-کاری نکردم.
نیم نگاهی به عکس پشت سرم انداخت و گفت
-همیشه فکر میکردم چرا پدربزرگ این عکس ها رو نگه داشته ولی هیچوقت نفهمیدم.
نگاهش مهربون بود اما میدونستم ناراحته. بلافاصله پرسید
-اون پسر...کیه؟
رد نگاهش رو گرفتم و به لوهان خیره شدم. مطمئنا نمیتونستم بگم اون آدم توی عکس، پدربزرگشه. نیمچه لبخندی زدم و گفتم
-دوست پسر اوه سهون توی عکس.
با تعجب به من خیره شد و من پرسیدم
-به تناسخ اعتقاد داری؟
سر تکون داد و با چشم های منتظرش بهم خیره شد و من فهمیدم دلش میخواد از واقعیت پشت اون عکس ها سر دربیاره.
-پدربزرگ هیچوقت درباره این عکس ها حرف نمیزد. هربار که ازش میپرسیدم فقط با لبخند موضوع رو عوض میکرد. میدونستم 4 تا دوست نزدیک داشته ولی هیچوقت درباره شون چیزی نگفت بهم.
کنارش ایستادم و به عکس روبرومون خیره شدم.
-اون آدم توی عکس که شبیه منه، در اصل خود منم! اوه سهون.
به چشم های متعجبش خیره شدم و لبهای کوچیکش که شبیه یه O شده بود. بی اختیار با دیدن صورتش خنده ام گرفت.
-گفتی به تناسخ اعتقاد داری.
سر تکون داد.
-آره. ولی...اولین باره یه نفر یه همچین چیزی رو انقدر مستقیما بهم گفته!
به عکس خیره شد و گفت
-یعنی...شما خاطرات اوه سهون قبلی رو دارین؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم. میدونستم مطمئنا اگر بگم یه روح هست که میتونم باهاش حرف بزنم، حرفمو باور نمیکنه پس گفتم
-فقط بعضی از خاطراتش رو به صورت مبهم به خاطر میارم.
نگاهم رو به لوهان توی عکس دادم و ادامه دادم.
-ولی اینو خوب یادمه. اون پسر توی عکس، تنها کسی بود که انقدر بهش علاقه داشتم.
ییشینگ بلافاصله با چشم های منتظر بهم خیره شد وپرسید
-اون...کجاست؟
نفس عمیقی کشیدم
-هست ولی هیچی یادش نیست. به تازگی دیدمش و...
تلخندی زدم و ادامه دادم
-اون واقعا ازم خوشش نمیاد.
ییشینگ لبش رو گزید و به عکس روبرو خیره شد. سعی کردم لبخند بزنم و از اون حال و هوا بیرون بیام. پاکت توی دستم رو باز کردم و به برگه ی سفید کوچیک توش خیره شدم. اونو بیرون کشیدم و متوجه کروکی کشیده شده روش و یه آدرس شدم.
-پدربزرگ برای فردا ناهار دعوتتون کرده. گفت بهتون بگم با شخصی به اسم لوهان برین پیشش.
لبخند شیطونی زدم و گفتم
-بهش بگو برای شام امشب میایم پیشش.
با چشم های درشت شده بهم نگاه کرد و پرسید
-چی؟ امشب؟
سر تکون دادم
-آره. امشب.
نگاهی به ساعتم انداختم و خیره بهش لب زدم
-ساعت تازه 12 شده پس به اندازه ی کافی وقت هست، مگه نه؟
سر تکون داد و با لبخند معذبی، گفت
-میرم به پدربزرگ خبر بدم.
با لبخندی بدرقه اش کردم و ییشینگ خیلی زود از در نمایشگاه بیرون رفت. موبایلم رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره ی چانیول رو گرفتم. تقریبا مدت طولانی منتظر موندم تا جوابم رو بده و بعد از چندین بوق، بالاخره جواب داد
-امیدوارم کار مهمی داشته باشی.
پوزخند زدم
-بازم پشت میزت خوابت برده بود؟
صدای نفس عمیقش به گوشم رسید.
-دیشب هرکاری کردم خوابم نبرد. دو شبه با زور قرص ساعت 5 صبح میخوابم و 7 بیدار میشم.
قدم زنان به سمت بخش 4، جایی که یوجونگ معمولا حضور داشت و زحمت توضیح دادن درباره ی عکس هارو به عهده داشت، رفتم.
-امشب شام جایی دعوتیم. یه کت شلوار شیک میپوشی. ترجیحا مشکی کبریتی. یه سبد میوه هم میخری و ساعت 6 میای به آدرسی که برات فرستادم.
کنار یوجونگ ایستادم و سعی کردم حواسم رو به چانیول بدم.
-کجا دعوتیم؟ چرا انقدر یهویی؟
دست آزادم رو توی جیب شلوار جینم فرو بردم و گفتم
-نگران نباش. بهم اعتماد کن. قراره کلی بهمون خوش بگذره.
بی اختیار لبخند کجی روی لبهام نشست.
-سهون. میشه حرف بزنی؟ من چطور پاشم بیام جایی که نمیدونم کجاست؟!
چشم چرخوندم
-جوری حرف میزنی که انگار فقط دوروزه همدیگه رو میشناسیم.
تو دلم ادامه دادم "ما از 76 سال پیش همدیگه رو میشناسیم!"
-فقط حرفمو گوش بده و ساعت 6 بیا به این آدرسی که برات میفرستم. منتظرتم.
گفتم و تماس رو قطع کردم. چند قدم فاصله ام تا یوجونگ رو پر کردم و پشتش ایستادم.
-هی خرگوش کوچولو!
با صدای آروم صداش زدم و یوجونگ با چشم های ریز شده به سمتم برگشت.
-میشه با این لقب لعنتی صدام نزنی اونم وقتی که دوتا دختر خوشگل خرپول جلوم وایستادن و هرلحظه ممکنه فکر کنن من دوست پسر لعنت شده اتم و احتمال اینکه بتونم مخشون رو بزنم برسه کف زمین؟
بی اختیار خیلی کوتاه به خاطر حرف هایی که میزد و خودش هم قبولشون نداشت، خندیدم و گفتم
-عصبانی نشو خرگوشک. گوش کن ببین چی میگم.
سرش رو روی شونه اش کج کرد و باعث شد چتری هاش از روی پیشونیش کنار برن.
-خب...؟
صدامو به صورت نمایشی صاف کردم
-یک میلیون. قبوله؟
شیطنت رو توی چشم هاش دیدم. سرش رو صاف کرد و با عشوه چتری هاش رو عقب زد.
-قبوله. کِی؟
ابرو بالا انداختم
-امشب یه مهمونیه.
سر تکون داد
-اوکی. اتفاقا دلم یکم شیطنت میخواست.
دست هام رو با پیروزی توی جیب هام فرو بردم و لبخند زدم. با دیدن صورتم بازوم رو گرفت و منو به سمت جایی که جمعیت کمتر بود، کشوند.
-باید چیکار کنم؟
نیم نگاهی به اطراف انداختم و گفتم
-از امشب برای 6 روز...دوست پسرم باش!
پوزخند زد
-گفتم آقای اوه یه میلیون وون رو الکی نمیده ها...
دست هاش رو جلوی سینه اش توی هم قفل کرد
-خب...دوست داری دوست پسرت چطوری باشه آقای اوه؟ کیوت، سکسی، خشن، مهربون...؟
لبم رو با زبونم تر کردم.
-کنه!
چشمک زد
-واست بیشتر ازاینا آب میخوره اوپا!
یکم به سمتش خم شدم و گفتم
-یه میلیون...به اضافه یه شب شام بیرون. خوبه؟
سرش رو به سمت چپ تاب داد تا چتری هاش رو از روی چشم هاش کنار بزنه و با لبخند شیطونی گفت
-شام و یه کیف لوئی ویتون. اوکی؟
با یه حساب سر انگشتی هم میتونستم بفهمم یه کیف از اون برند چند میلیون برام آب میخوره اما برام مهم نبود. من کل سال رو فرصت نداشتم.
-اوکی. قبوله.
لبخند زد و گفت
-برمیگردم خونه. باید برای مهمونی امشب آماده بشم.
سر تکون دادم و یوجونگ بعد از حرف زدن با سوهی نونا، از نمایشگاه بیرون رفت و من موندم و قلبی که همین الان هم داشت خودش رو از استرس زیاد، به بیرون از سینه ام پرت میکرد...
(کره ایا خیلی زود شام میخورن. معمولا با غروب آفتاب. حدود ساعت 6 تا 8)
//////////////////////
با عصبانیت موبایل رو روی مبل پرت کردم و خودم کنارش نشستم. چنگی بین موهام کشیدم و سعی کردم اصلا به این فکر نکنم که گاهی اون اون پسر باعث میشه دلم بخواد یه مشت محکم زیر چونه اش بزنم.
-اوه سهون لعنتی.
زیر لب گفتم و صاف تر نشستم. نفس های عمیق میکشیدم تا یکم آروم شم و یادم بره تا همین الان به خاطر اون عکس هایی که هنوزم مقابل چشم هزاران نفر و به لطف مطبوعات و محبوبیت اوه سهون، جلوی چشم میلیون ها نفر به نمایش درمیومد، به پدرم جواب پس میدادم.
صدای ویبره ی موبایل همیشه سایلنتم بلند شد و باعث شد سرم رو به سمتش برگردونم. با دیدن اسم "عکاس دیوونه" عصبی، جوابش رو دادم
-چی کار داری؟
انگار اصلا از بی احترامی و عصبانیتم ناراحت نمیشد. با همون حال خوب احمقانه و همیشگی گفت
-ساعت 5 و نیم میام دنبالت. خونه ی دوست دخترتی؟
-جین آه نامزمه.
-خب بابا. همون نامزدت! اونجایی؟
اخم کردم
-تو از کجا میدونی من خونه ی نامزدم میمونم؟
حق به جانب گفت
-خودت گفتی. نکنه انقدر کار کردی حافظه ات از کار افتاده آقای لو؟
چنگی بین موهام انداختم.
-آدرس رو واست میفرستم. ولی قبلش یه پوزه بند برای خودت بگیر. اگر توی راه یه کلمه حرف بزنی، بهت قول میدم یه مشت محکم میکوبم تو صورتت اوه سهون...!
با عصبانیت و داد گفتم و تماس رو قطع کردم. نفس نفس میزدم. سرم درد میکرد و بدنم هم حالت کوفتگی داشت. میدونستم اون پسر احمق تقصیری نداره و اصلا از وجود من هم خبر نداشته ولی نمیتونستم اونو مقصر ندونم. چطور انقدر راحت باهام حرف میزد وقتی میدونست چه ضرر بزرگی بهم زده؟
کلافه از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. جین آه دانشگاه بود و من میدونستم باز هم از حاضر نبودنم سر میز شام ناراحت میشه و قراره کلی غر بزنه ولی برام مهم نبود. فعلا هیچی به اندازه ی نیست و نابود شدن اون عکس ها و نمایشگاه اوه سهون مهم نبود.
سریع به حوله ام چنگ انداختم و بدون برداشتن هیچ لباسی به سمت حموم رفتم تا قبل از اومدن اون پسر، دوش بگیرم و یکم ذهنم رو آروم کنم.
//////////////////////
-اومد.
یوجونگ گفت و زیر چشمی بهش خیره شد. با خنده دست انداختم دور گردنش و گفتم
-اون نمیبینتت دانشمند! شیشه ها دودیه.
یوجونگ به سمتم برگشت و از بالای عینک گرد بدون شیشه ی روی چشم هاش که به شدت جذابش کرده بود، بهم نگاه کرد.
-قرار بود من کنه باشم. تو چرا بهم چسبیدی؟!
ابرو بالا انداختم و بعد از پایین دادن شیشه سمت یوجونگ که لوهان از سمت مخالف کوچه ،کاملا بهش دید داشت، گفتم
-دوست پسر یه کنه، نمیتونه چیزی بجز کنه باشه یو!
انگشت هاش رو روی یقه ی پیراهنم که تا دکمه ی دوم باز بود، کشید و خیره به لبهام گفت
-منتظر باش اوه سهون شی...با این کارهات باعث میشی دلم بخواد گرون ترین کیف برند مورد علاقه مو انتخاب کنم!
لبم رو گزیدم و جوری بهش نزدیک شدم که انگار میخوام ببوسمش ولی هم خودم و هم یوجونگ میدونستیم همه اش فیلم بازی کردنه.
-مهم نیست خرگوش کوچولوی شیطون من! میتونم ماشین عزیزم رو بفروشم.
در ماشین با صدای آرومی باز شد و خواستم عقب بکشم که یوجونگ زنجیر نقره ای توی گردنم رو گرفت و نگه داشت. زیر لب تهدید کرد
-جرئت داری برو عقب.
با تعجب به چشم هاش خیره شدم و یوجونگ همونطور نگهم داشت تا لوهان توی ماشین بشینه و در رو محکم ببنده!
با صدای گوش خراش در ماشین، از یوجونگ فاصله گرفتم و با صدای آروم ولی جوری که لوهان بشنوه، با شیطنت لب زدم
-بقیه اش برای شب بیب!
خودمم نمیدونستم اون جمله از کجا روی زبونم سرازیر شده بود ولی برام مهم نبود. اگر قرار بود رئیس لو مدام با پیش کشیدن حرف لی جین آه، عذابم بده، من هم با لی خرگوشه عذابش میدادم...البته احتمالا!
همونطور که پشت تلفن بهم گفته بود، بدون هیچ حرفی، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. میدونستم اگر یوجونگ نبود، الان منو به باد فحش میبست یا انقدر حرف میزد تا بالاخره به خاطر کار نکرده ازش عذرخواهی کنم ولی حالا دست به سینه نشسته بود و به بیرون خیره شده بود.
گاهی تو ترافیک نا تموم خیابون میونگدونگ، نگاهم از توی آینه به نیمرخش برخورد میکرد و خط باریک بالای ابروش. خط باریکی که به گفته ی بکهیون هیونگ، به خاطر برخورد سرش به سنگ بوده وقتی از اون صخره لعنتی خودشو پر میکرده.
-سهوناااا...
با شنیدن صدای یوجونگ که انگار سعی داشت هیونگ صدا زدن من رو هم تموم کنه، لبهام رو تر کردم.
-هوم؟
سرش رو جلو آورد و گونه شو به بازوم چسبوند.
-بستنی میخوام.
نفس عمیقی کشیدم. خوب میدونستم یوجونگ از بستنی متنفره!
-من که میدونم تو بستنی نمیخوری یو. یا به زور میدیش به من یا میندازیش تو سطل آشغال.
با لوس ترین لحنی که ازش سراغ داشتم، گفت
-خب الان دلم میخواد. خواهشششش...برام بخرررر...
مثل یه بچه گفت و گونه شو بیشتر روی پارچه ی پیراهن سورمه ایم مالید و من خداروشکر کردم امروز تصمیم نگرفته بودم پیراهن سفید بپوشم!
با کلافگی و به سختی گفتم
-نکن خوشگله. میک آپت پاک میشه.
لبهاش رو جمع کرد و گفت
-من که میدونم چرا برام بستنی نمیخری. میترسی...!
با تعجب بهش نگاه کردم که دستش رو روی رونم گذاشت!
-امشب میام پیشت. نگران نباش.
با گوش های سرخ شده و دندون هایی که روی هم فشرده میشدن، با چشمهایی که جملات"یه کلمه دیگه بگو تا تو همین اتوبان بندازمت از ماشین بیرون!" رو به یوجونگ منتقل میکردن، بهش خیره شدم.
بی صدا خندید و تو صندلی فرو رفت و مشغول موبایلش شد. اون شیطون کوچولو خوب بلند بود آدم رو تا دم سکته پیش ببره! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگه به لوهان نگاه نکنم. حس میکردم اگر بهش نگاه کنم، قلبم می ایسته.
گفته بودم دوست پسرِ کنه. از اونایی که آدم رو ول نمیکنن و شورش رو در میارن...چرا ادای بیبی های بازیگوش رو در میاورد؟ باید باهاش دوباره حرف میزدم.
چیزی نگذشته بود که جی پی اس ماشین، مارو به سمت خونه ی کای...یا در اصل پنت هوس کای راهنمایی کرد. بعد از نشون دادن اون پاکت به نگهبان اون برج بزرگ، بهمون اجازه ورود دادن. بهم گفتن باید به پارکینگ طبقه -6 برم و من داشتم به این فکر میکردم که این برج دقیقا چند طبقه است که پارکینگش باید 6 طبقه زیر زمین باشه...
کم کم داشتم به این نقل قول قدیمی مادرم که همیشه به زبون میاورد، ایمان میاوردم"اگر بابام 80 سال پیش دوتا زمین تو گانگنام میخرید، الان صاحب برج سئوچو گاراک بودم!"(برج سئوچو گاراک یه برج 24 طبقه تو منطقه گانگنام سئوله و ارتفاعش 130 متره)
بی اختیار با دیدن فضای توی پارکینگ لب زدم
-چه سبک رفتی هارابوجی...!
نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو تو یه جای خالی پارک کردم. زودتر از ما، لوهان از ماشین بیرون رفت. سریع کمربندم رو باز کردم و رو به یوجونگ گفتم
-کنه باش! کنههه... سکسی نمیخوام!
انگار داشتم سفارش لباس میدادم! هوف...
یوجونگ چشم چرخوند و زیر لب زمزمه وار گفت
-خیلی هم دلت بخواد!
از ماشین پیاده شد و باز من موندم. سریع در رو باز کردم و از ماشین بیرون رفتم. دستی به یقه ی پیراهنم کشیدم و ماشین رو دور زدم. چیزی نگذشته بود که ماشین چانیول کنار ماشینم قرار گرفت و چانیول با یه سبد میوه، ازش بیرون اومد. با لبخند و با فرض اینکه بکهیون هیونگ میشنوه، لب زدم
-شبیه کت شلوار های قدیمیشه...مگه نه؟
لبخندی ناخودآگاه روی لبهام شکل گرفت. حتما بکهیون هیونگ با دیدن چانیول تو اون کت شلوار، خوشحال میشد.
به سمت یوجونگ رفتم و بازوم رو به سمتش گرفتم. دستش رو توی بازوم حلقه کرد و من و یوجونگ، زودتر از بقیه به سمت آسانسور راه افتادیم.
میتونستم صدای قدم های محکم لوهان و قدم های نامنظم چانیول رو پشت سرم بشنوم. لوهان ناراضی بود و چانیول گیج و من فرصت طلبانه تر از همیشه، منتظر وقتی بودم که کای با لوهان و چانیول روبرو میشه...
و کاش به جای یوجونگ...بکهیون هیونگ همراهمون بود تا اکیپ 4 نفره مون کامل بشه...
///////////////////////
قسمت دوازدهم

در چوبی بزرگ روبروم کنار رفت و ییشینگ کنار زنی که از روی لباس های مشکی و سفیدش میشد فهمید خدمتکاره، ایستاد. با دیدنمون لبخند بزرگی زد که متوجه مشت شدن دست های یوجونگ روی بازوم شدم! مطمئنا باز با دیدن چال هاش ذوق کرده بود!
-سلام هیونگ!
بدون اینکه من بهش گفته باشم، هیونگ صدام زد و من بی اختیار لبخند زدم
-سلام ییشینگ. چطوری؟
با خنده گفت
-تو این حدود 7 ساعتی که ندیدمتون، حالم کاملا خوب بوده!
خندیدم و همراه یوجونگ داخل رفتم. ییشینگ با دیدن لوهان، با دهن باز بهش خیره شد و باعث شد رئیس لو با تعجب بهش نگاه کنه. با طولانی شدن نگاه ییشینگ، دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد و با غرور به سمت من قدم برداشت و کنار یوجونگ ایستاد اما نتونست نگاه ییشینگ رو بکشنه.
ییشینگ به زور دهن بازش رو بست اما با دیدن چانیول، بیشتر از قبل شوکه شد. قدمی به عقب برداشت و با صدای بلند گفت
-نهههه...!
به زور جلوی خنده مو گرفتم چون مطمئن بودم هر 3 تای ما و البته بکهیون هیونگ رو توی عکس های کای دیده و میدونه ما الان باید همسن پدربزرگ ناتنیش میبودیم.
سرفه ی مصلحتی کردم و گفتم
-ما نمیتونیم تا شب همینجا بمونیم ییشینگ.
ییشینگ نگاهش رو از چانیول گرفت و سریع راه افتاد و با صدایی لرزون گفت
-لطفا دنبالم بیاین.
همونطور که هنوز بازوم بین دست های یوجونگ فشرده میشد، پشت سر ییشینگ راه افتادم. صدای آروم یوجونگ توی گوشم پیچید.
-به نظرت چقدر طول میکشه مخش رو بزنم؟
پوزخند زدم
-نمیدونم چرا یادم نمیاد کی بود ادعای سینگ فور اور بودن داشت؟
یوجونگ با مشت آروم به دستم زد ولی بازوم رو رها نکرد
-اگه قراره دوست پسرم انقدر پولدار باشه، غلط بکنم سینگل فور اور باشم!
کوتاه و بی صدا خندیدم و چیزی نگفتم. از کنار یه دست مبلمان سلطنتی رد شدیم و از حدود 5 تا پله پایین رفتیم و به قسمت نشیمن رسیدیم. اون خونه واقعا بزرگ بود و شیک. مشخص بود کای واقعا آدم پولداریه. دقیقا نمیدونستم چیکار میکنه و تقریبا برام مهم هم نبود. برای من مسئله ی مهم این بود که پسری که پشت سرم با غرور قدم برمیداشت و حضور من حتی به اندازه ی یه ارزن براش مهم نبود، بفهمه سرنوشتش بهم گره خورده و راه فراری نداره.
چیزی نگذشته بود که همگی پشت میز شام نشسته بودیم. من و یوجونگ کنار همدیگه نشسته بودیم و طبق انتظارم یوجونگ هنوز بهم چسبیده بود و با انگشت هام بازی میکرد تا مثلا خودش رو مشغول نشون بده.
لوهان کنار یوجونگ نشسته بود و چانیول که دل خوشی از یوجونگ و لوهان نداشت، آخر از همه. ییشینگ روبروی من و با دو صندلی فاصله نسبت به چانیول، نشسته بود و ما همگی منتظر کای بودیم.
میز روبرومون پر از غذا های کره ای، چینی و آمریکایی بود و میدونستم به خاطرش کلی هزینه شده و هنوز هم غذاهای جدید با بشقاب های رنگی روبرومون چیده میشدن. همونطور که به غذاها نگاه میکردم، در اتاقی باز شد و کای همونطور که روی ویلچر نشسته بود، وارد شد. از جام بلند شدم و به طبع، یوجونگ هم بلند شد و ایستاد. لوهان و چانیول هم بعد از ما، بلند شدن و ایستادن و کای با لبخند بهمون خیره شد. میتونستم برق اشک رو توی چشم هاش ببینم و میدونستم دیدن ما کنار هم، چقدر براش عجیب و همزمان، خوشحال کننده است.
-سلام.
لبخند زد و جوابمو داد
-سلام. خواهش میکنم بشینید.
با کنترل کوچیک روی دسته ی ویلچر، خودش رو به سمت میز هدایت کرد و چیزی نگذشته بود که کنار من، جایی که هیچ صندلی نداشت، قرار گرفت.
-خیلی خوش اومدین.
کوتاه گفت و من با لبخند جوابشو دادم
-خیلی ممنون که مارو دعوت کردین آقای کیم.
خندید و گفت
-بس کن سهون. راحت باش.
نگاهش رو به لوهان داد و با لبخند گفت
-تو این زندگیت هم ارباب زاده ای لوهان! بهت میاد!
لوهان با تعجب به کای خیره موند و کای ادامه داد
-ولی نگران نباش. همونطور که دفعه قبلی سهون کمکت کرد، این بار هم نجاتت میده.
لوهان کلافه نفس عمیقی کشید و با پررویی بعد از در آوردن کتش، زودتر روی صندلی نشست.
-میشه این بازی مسخره رو تموم کنین؟
کای با شنیدن حرفش خندید و من و یوجونگ و چانیول، پشت میز نشستیم. کای در حالی که هنوز مخاطب حرف هاش لوهان بود، ادامه داد
-بدبین نباش لوهان شی. تو هنوز نمیدونی اینجا چه خبره.
-درسته. نمیدونم. پس یه نفر بهم بگه تا متوجه بشم. چرا باید این مسخره بازی رو شروع کنین و یه همچین اتفاق های ناخوشایندی برام رقم بزنین. نمیدونم ربط شما به این مسائل چیه اما...من اعتقادی به این مزخرفات ندارم.
تیکه از استیک ماهی سالمون روبروش رو توی دهنش انداخت و با چشم های بی حس به کای خیره شد. کای انگشت هاش رو توی هم قفل کرد و گفت
-مهم نیست.
لوهان که انتظارش رو نداشت، با شنیدن اون جمله تعجب کرد و با چشم های درشت شده به کای نگاه کرد. کای گفت
-ما آدما به خیلی چیزا اعتقاد نداریم. مثلا ممکنه همین الان من بگم به جاذبه اعتقاد ندارم. اما...
کج خندی تحویل لوهان داد و ادامه داد
-اگر همین الان از بالای یه ساختمون خودمو پرت کنم پایین، مطمئنا تو هوا شناور نمیشم...جاذبه منو میزنه زمین و استخوون هامو میشکنه و منو میکشه! اونوقت به نظرت من میتونم بگم...
دست هاش رو از هم باز کرد و به حالت نمایشی اونا رو روی دهنش گذاشت و گفت
-اوپس...من که به جاذبه اعتقاد نداشتم...پس چرا استخوون هام شکست؟؟!!
مثال فوق العاده ای زده بود. اعتقاد داشتن به تناسخ دقیقا همینطوری بود.
-من تک تک کارهاتون رو یادمه لوهان. منو نمیتونی گول بزنی...منی که این همه سال...تو طول تمام این 76 سال منتظر این روز بودم رو...نمیتونی گول بزنی. من میتونم ببینم که نگاهت میلرزه و روحت من، سهون و چانیول رو به خاطر میاره.
چانیول با تعجب گفت
-ببخشید یه لحظه...
نگاهش رو از کای گرفت و به من خیره شد
-موضوع چیه؟ چه ربطی به من داره؟
قبل از اینکه کای چیزی بگه، لب زدم
-نفر چهارمی که صورتش توی عکس ها مشخص نیست...تویی چان.
چانیول با چشم های درشت شده به من خیره شد و کای همونطور که سعی میکرد با دست های لرزونش سوپش رو هم بزنه، گفت
-تو ارباب زاده بودی چانیول. اونموقع که من و سهون و البته لوهان فقط 17 سالمون بود، تو استاد دانشگاه بودی. حدودا 30 سالت بود.
چاپستیک از بین انگشت های چانیول سر خورد و روی میز افتاد. کای بدون توجه به نگاه خیره و نفس های متعددش، ادامه داد
-تو عاشق بکهیون هیونگ بودی. میدونم یادت نیست اما...بهتره زودتر به خاطر بیاری...خیلی وقت نداری!
این حرفش گوش هامو تیز کرد. یعنی چی که خیلی وقت نداره؟
یوجونگ سرش رو بهم نزدیک کرد و منو از فکر بیرون کشید.
-اینجا چه خبره؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم
-بعدا میفهمی یو...
سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
-لطفا از خودتون پذیرایی کنین.
کای گفت و کمی از سوپش رو چشید. چانیول سرش رو پایین انداخت و گفت
-تو...میدونی..!
با تعجب بهش خیره شدم که سرش رو بلند کرد و به کای خیره شد.
-تو خبر داری. تو میدونی چرا حال من و سهون خوب نمیشه. مگه نه؟
کای با تعجب به چانیول خیره شد.
-منظورت چیه؟
چانیول بلند شد و بدون توجه به اینکه مرد روبروش خیلی ازش بزرگتره و مطمئنا باید باهاش رسمی حرف بزنه، گفت
-منو مسخره میکنی؟ تو از همه چیز خبر داری. نمیدونم چطوری اما میتونم بفهمم. تو کی هستی؟
کای همونطور که داشت کم کم سوپش رو میخورد، گفت
-تو منو یادت نمیاد.
چانیول عصبی تر از قبل روی میزکوبید و باعث شد یوجونگ ترسیده خودشو به من بچسبونه.
-بهم بگو کی هســــتی.
-یکی از پایه های حماقت هات زمان جنگ جهانی. تو یادت نیست اما من خوب یادمه چندبار بابت اعلامیه هایی که به دستور تو و بکهیون هیونگ پخششون میکردم، تا مرز لو رفتن، رفتم و داشتم دستگیر میشدم. تو یادت نمیاد ولی عاشق آفتابگردون بودی. یادت نیست اما عاشق بکهیون بودی...یادت نیست...اما توی احمق و مادر لعنتیت باعث شدین اکیپمون از بین بره و بکهیون هیونگ، لوهان و سهون بمیرن!
دست به سینه شد و با پوزخند ادامه داد
-نمیدونی چقدر از لوهان ممنونم که مادرت رو به درک واصل کرد!
یوجونگ ترسیده کنار گوشم گفت
-حس میکنم باید برم بیرون.
دستش رو محکم تر گرفتم. یوجونگ نسبت به ما کوچیکتر بود و مطمئنا حتی روحش هم از این موضوعات خبر نداشت و شوکه شده بود.
-میشه این چرندیات رو تموم کنین؟
لوهان با داد گفت و بلند شد. صندلیش رو هول داد و از میز دور شد. دست یوجونگ رو رها کردم و از روی صندلی بلند شدم. سریع به سمت لوهان رفتم و بازوش رو گرفتم. خواستم چیزی بگم تا از رفتن منصرفش کنم که کای گفت
-وایسا سر جات لوهان!
تعجب کردم. با نگاه سرزنش گر به سمت کای برگشتم ولی کای حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت. لوهان به سرعت به سمت کای برگشت تا چیزی بگه که کای گفت
-دنبالم بیا.
انقدر محکم و با قاطعیت حرف میزد که به لوهان حتی اجازه ی رد کردن حرفش رو نمیداد. لوهان بازوش رو به شدت از دستم بیرون کشید و بعد از خالی کردن حرصش با یه چشم غره ی بد، پشت سر کای راه افتاد.
یوجونگ معذب به سمتم اومد و گفت
-حالا باید چیکار کنیم هیونگ؟
لبخند زدم تا یکم از این گیجی بیرون بیاد.
-منتظر بمونیم.
به ییشینگ نگاه کردم و گفتم
-بهتره ما شروع کنیم تا بیان.
ییشینگ سر تکون داد و من یوجونگ رو همراه خودم پشت میز کشیدم. پسر کوچکتر ترسیده بود. مطمئنا فکر میکرد قراره بهش خوش بگذره و انتظار این دعوا و مشاجره رو نداشت مخصوصا با حرف هایی که کای میزد...مرگ، تناسخ، کشته شدن...
مطمئنا این حرف ها تو یه جمعی که حتی یک ربع هم نیست بعضی از اعضاش رو میشناسه، براش ناراحت کننده بود. سعی کردم بیشتر لبخند بزنم تا یوجونگ و چانیول هم از اون حال قبلی در بیان ولی خیلی توجه نمیکردن.
قلبم داشت خودشو محکم به سینه ام میکوبید. دلم میخواست بدونم کای درباره ی چی با لوهان حرف میزنه ولی نمیتونستم از جام تکون بخورم و تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که با لبخند به یوجونگ نگاه کنم و سعی کنم آرومش کنم...
/////////////////////////
در رو باز کرد و داخل رفت. پشت سرش وارد شدم و کلافه، با وجود سردردی که نمیدونم کِی شروع شده بود، جلو رفتم.
-درو ببند.
دستور داد و من برخلاف اینکه همیشه از فرمانبردار بودن بیزار بودم، به حرفش گوش کردم و در رو بستم.
-بشین.
دوباره دستور داد و من با ناراحتی روی یکی از صندلی ها نشستم. نمیدونستم چرا حرفش رو گوش میدم و اعتراض نمیکنم.
-17 سالت بود که اومدی کره. به خاطر جنگ اومدی تا ادامه تحصیل بدی. به ناچار همکلاس سهون شدی. سهون پسر خدمتکار عمارت بود و تو تا میتونستی اذیتش میکردی. نمیدونم چی شد که بالاخره گاردت شکست و شدی دوست سهون. اونموقع با هم آشنا شدیم. راستش رو بخوای تا مدت ها نمیدونستم ارباب زاده ای!
دفتر قدیمی از توی کشوش بیرون کشید و به سمتم اومد. روبروم متوقف شد و ادامه داد
-چیزی نگذشت که شدی دوست پسر سهون. عاشقش بودی. به هیچکس روی خوش نشون نمیدادی ولی وقتی به سهون میرسیدی، شبیه یه پسر بچه میشدی که نیاز به مراقبت داره.
دفتر رو به سمتم گرفت و من بی اختیار اون رو از دستش گرفتم.
-زندگیت سهون بود. انقدر عاشقش بودی که به خاطرش همه کاری میکردی. حتی وقتی بکهیون هیونگ گیر افتاد، سعی کردی سهون رو فراری بدی.
کلافه گفتم
-بکهیون کیه؟ سهون کیه؟ من دو روز پیش برای اولین بار اوه سهون رو دیدم. اصلا نمیفهمم درباره ی چی حرف میزنین.
به دفتر توی دستم اشاره کرد و گفت
-اون دفتر رو با خودت ببر. خاطرات خودته!
با تعجب بهش خیره شدم. منظورش چی بود؟
دفتر رو باز کردم و به خط مشکی رنگ روی صفحات خیره شدم. با تعجب از اینکه حتی خط روی کاغذ هم دقیقا شبیه خط خودمه، لبم رو گزیدم. من به تناسخ اعتقاد نداشتم و ندارم ولی نمیدونستم چرا این آدم ها سعی داشتن بهم بفهمونن باید اعتقاد پیدا کنم.
کلافه دفتر رو بستم. عصبانی بودم ولی علتش رو نمیدونستم.
-باهاش مهربون باش. اون خیلی وقته منتظرته. هرچند تو هیچی یادت نیست...
مرد روبروم گفت و به سمت در ورودی رفت. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، لب زد
-دفعه قبل از خودت جداش کردی تا ازش مراقبت کنی. نشد. اینبار سعی نکن از خودت دورش کنی لوهان. امیدوارم یادت بیاد سهون چه جایگاهی برات داشته.
بیرون رفت ودر پشت سرش بسته شد. نگاه کلی به دفتر توی دستم انداختم و بازش کردم. صفحه ی اول یکمی قهوه ای و قرمز بود و تشخیص اینکه قطره های خون روش ریخته، اصلا سخت نبود.
یه صفحه رو باز کردم اما با دیدن نقاشی سیاه سفید از صورت اوه سهونی که موهاش کوتاه بود و روی گونه اش جای یه زخم کوچیک بود، بستمش. نقاشی سیاه قلم... کار ممنوعه ای که خیلی سال بود انجامش نمی‌دادم چون دیگه حالمو مثل قبل خوب نمی‌کرد. اگر این دفتر برای من بود، پس یعنی تو زندگی قبلیم هم یه نقاش بودم...؟
کلافه سر تکون دادم و افکارم رو کنار زدم و زمزمه وار به خودم گوشزد کردم
-تو به این چیزا اعتقاد نداری لوهان.
دفتر رو روی میز کوچیک کنار در ورودی گذاشتم و بیرون رفتم. به محض ورود به سالن، از دور به اوه سهونی خیره شدم که داشت موهای دستیارش که از قضا دوست پسرش بود رو نوازش می‌کرد. بی اختیار پوزخند زدم. از یه طرف خبر رابطه اش با میرندا کر به گوش مردم میرسه، از سمت دیگه با یه پسر رابطه داره و تازه سعی میکنه به من بفهمونه تو زندگی قبلیش دوست پسرش بودم.
میخواستم نگاهم رو ازش بگیرم اما نمیتونستم. حرکت دستش روی موهای نیمه بلند و لخت اون پسربچه اعصابم رو بهم می‌ریخت و من دلیلش رو نمیفهمیدم. شاید به خاطر این بود که تاحالا دوتا همجنسگرا رو از نزدیک ندیده بودم...
دلیلش هرچی که بود، حالم رو بد می‌کرد. دلم می‌خواست برم به سمت اون میز لعنتی، کتم رو بردارم و هرچه زودتر از این خونه برم بیرون ولی نمیتونستم. انگار پاهام به زمین قفل شده بودن و نمیتونستم تکون بخورم.
-این حسیه که سهون هربار با دیدن تو داشت.
قسم میخورم حتی نمیتونستم سرم رو تکون بدم. صدای مرد مسن که بین حرف های بقیه فهمیده بودم اسمش کای عه، توی گوشم پیچید.
-تو ارباب زاده بودی و چند شب تو هفته سرت با چندتا سادانگ گرم بود.
اخم کردم. چرا اون مرد فکر می‌کرد من میفهمم داره درباره چی حرف میزنه؟
-آه... نمیدونی سادانگ چیه، نه؟
با تعجب بالاخره تونستم سرم رو تکون بدم و به سمتش برگشتم. کای نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
-یادم نیست تو چین چی بهش میگفتین. میدونی آدم تو 93 سالگی کم حافظه میشه!
بی اهمیت نسبت به شوخیش، منتظر موندم و اون ادامه داد
-سادانگ یه معنی خیلی ساده داره. فاحشه!
لرز بدی از بدنم گذشت و به روبروم خیره شدم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود ولی انگار سهون نگران بود و داشت سعی می‌کرد اون پسر رو آروم کنه. یه چیزی داشت خودشو تو سینه ام محکم تکون میداد ولی من که آدم آهنی بودم... این کوبش ها چه دلیلی میتونست داشته باشه؟
کلافه، دست هام رو توی جیب هام فرو بردم و نقاب همیشگیم که خیلی قت بود جزئی از صورتم شده بود، رو روی صورتم کشیدم و جلو رفتم.
سهون با دیدن من، از جاش بلند شد و درحالی که هنوز دست اون پسر رو توی دستش گرفته بود، ازم پرسید
-حالت خوبه؟
چشم چرخوندم و بدون اینکه جوابی بدم، کتم رو برداشتم و ازشون دور شدم. از هال گذشتم و خواستم به سمت در ورودی برم که قاب عکس بزرگی، دقیقا وسط چیدمان مبل های نشیمن، چشمم رو دزدید. بی اختیار بهش خیره شدم. اون عکس رو قبلا ندیده بودم. یه عکس 5 نفری که سهون و خودم و البته دوست قد بلند سهون رو توش می‌شناختم. پسری که تو بغل دوست قد بلند سهون بود رو تا اون لحظه ندیده بودم و البته یه پسر خوشتیپ و برنزه که حدس اینکه اون پسر، همون کای عه، اصلا سخت نبود.
حس خوبی به اون عکس داشتم. لوهان توی اون عکس، خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. اونم وقتی روی شونه های سهون نشسته بود و پاهاش رو دور بازوهای باز سهون حلقه کرده بود تا نیوفته. دست هاش رو باز کرده بود، انگار داره پرواز میکنه. انگار لوهان توی اون عکس، واقعا خوشحال بود...
یادم نمیومد تا این لحظه حتی یک بار اونطوری لبخند زده باشم. جوری که چشم هام خط بشن و ردیف دندون هام کاملا مشخص بشه. پوزخند زدم. مطمئنم اگر قرار بود مثل اون پسر توی عکس لبخند بزنم، چرخدنده هام اعتراض میکردن و شاید حتی پیج و مهره های صورت آهنیم بعد از اینهمه سال ثابت بودن، به خاطر فشار ناگهانی، میشکستن.
نگاهم رو بار دیگه روی لوهان توی عکس چرخوندم و از خونه بیرون رفتم..
///////////////////////////
روی صندلیم وا رفتم و به کای نگاه کردم.
-چی بهش گفتی که رفت؟
کای بهم نگاه کرد و جواب داد
-انقدر بهش راحت نگیر سهون.
با ناراحتی گفتم
-اون لوهانه کای. حتی اگر مقاومت کنم هم قلبم عاشقشه. حتی اگر نخوام روحم جذبش میکنه. حتی اگر با تموم وجودم جلوش وایسم، بازم قلبم میخوادش. بهش نیاز داره تا آروم بگیره.
چانیول گفت
-میشه لطف کنین به منم توضیح بدین اینجا چه خبره؟
کای بهش نگاه کرد و گفت
-متاسفم... اما زندگی 93 ساله ام خیلی خسته ام کرده. میرم استراحت کنم.
بی اختیار با شنیدن حرفش لبخند زدم و تا پنهان شدنش پشت در اتاقش، با نگاهم دنبالش کردم. چانیول اعتراض کرد.
-لعنتیا به گفته‌ی خود شما، منم جزئی از این گروه لعنتی بودم. پس چرا هیچکس بهم نمیگه دقیقا اینجا چه خبره؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چرخوندن نگاهم روی ییشینگ و یوجونگ، بالاخره لب باز کردم تا داستان گذشته مون رو، تا اونجایی که از کای و بکهیون هیونگ شنیدم، براشون تعریف کنم...

Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ