قسمت سی و هفتم و سی و هشتم

56 14 0
                                    

قسمت سی و هفتم


در صندوق عقب رو باز کردم و وسایل کمپ که از چانیول قرض گرفته بودم رو برداشتم و اونو توی صندوق عقب ون گذاشتم. خوراکی هایی که از یه مارکت نیمه شبی نزدیک خونه خریده بودم رو داخل اتاق اصلی ون گذاشتم و کیسه خواب دو نفره ای که عمدا خریده بودم رو توی صندوق عقب چپوندم. ساک کوچیک لباس هام رو هم توی ون گذا‌شتم و در هارو بستم. پشت فرمون نشستم و منتظر لوهان موندم. میدونستم لوهان با لباس های جدیدی که براش خریدم کنار نیومده و به خاطر همینه هنوز پایین نیومده.


موبایل جدیدم رو برداشتم تا باهاش تماس بگیرم که در آسانسور باز شد و لوهان ازش بیرون اومد. لوهان دقیقا همون لباس هایی رو پوشیده بود که خودم بهش نشون دادم. چند دقیقه پیش با کت شلوار جلوم بود و حالا یه تیشرت سفید پو‌شیده بود و یه شلوار جین آبی ساده. موهاش هنوز مثل صبح، به بالا شونه شده بود اما مطمئنا اون روهم درست میکردم!


با دیدن ون، به سمتم اومد و سمت شاگرد، نشست.


-بهت میاد!


گفتم و لبخند زدم. لوهان چیزی نگفت اما میدونستم حسابی شوق و ذوق داره. به سمتش متمایل شدم و دستم رو بین موهاش فرو بردم. با تعجب به چشم هام خیره شد و من با لبخند، موهاش رو پایین آوردم و مرتب کردم. اینکه اجازه بده چتری های مرتبش روی پیشونیش بشینن، برام هزاربار قشنگ تر از اون موهای مرتب و ژل زده بود. بطری آبی که کنار در گذاشته بودم رو برداشتم و یکم دست هام رو خیس کردم و دوباره بین موهاش بردم تا بهتر باهام همکاری کنن. وقتی تمام چتری هاش رو روی پیشونیش برگردوندم، لبخند بزرگی ناخودآگاه روی لبهام نشست. چقدر سنش کمتر میشد و شیطنت تو چشم هاش هویدا تر!


-از این به بعد موهاتو اینطوری بذار. خیلی بهت میاد.


با لبخند بزرگی گفتم و بهش خیره ‌شدم. لوهان با خجالت نگاهش رو ازم گرفت و به روبروش داد و من با یه لبخند بزرگ تر که به هیچ وجه قصد کنترل کردنش رو نداشتم، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم...


/////////////////////


تقریبا سه ساعت بود که راه افتاده بودیم و کل راه رو سهون تو سکوت رانندگی کرده بود. ساعت نزدیک 7 بود و شکمم کم کم داشت آلارم گرسنگی سر میداد اما سهون انقدر جدی رانندگی می‌کرد که نمیتونستم چیزی بگم. نفس کلافه ای کشیدم و دستم رو به سمت ضبط بردم. روشنش کردم و یکی یکی آهنگ ها رو جلو زدم. من ترجیح میدادم موسیقی بیکلام گوش کنم تا بتونم راحت فکر کنم اما هیچ خبری از موسیقی بیکلام نبود.


-عزیزم میشه بس کنی؟ حس میکنم این تعویض پرسرعت آهنگ ها داره مغزمو متلاشی میکنه!


بی اختیار دستم رو عقب کشیدم و صاف نشستم. چیزی که گفته بود مهم نبود... اما من کلمه ای رو بین حرف هاش شنیده بودم و که تاحالا نه به زبون آورده بودم و نه کسی خطاب بهم گفته بود... «عزیزم»!

Hello. I am the cherry freezie... 🍒❄Where stories live. Discover now