🍷Part 62🍷

379 106 7
                                    

توی خونه تازه بازسازی شده اشون دقیقا توی آخرین اتاق و روی تخت دو نفره سردِ وسط اتاق، پلک های پرستار کوچیک باز شده بود و با چشمهای غرق در جوهر سیاهش  داشت کل اتاق رو رصد میکرد...
چیز زیادی جز یه اتاق سرد، یه سرم که به رگ هاش وصل بود و یه تن گرم که از پشت بهش چسبیده بود و دستهاش رو دورش پیچیده بود نمیدید.....
سرشو چرخوند و بوی عفریت رو با نفسش بالا کشید و کناره های لبش بالا رفت....
پلک هاش رو بست و اینبار وقتی باز کرد چشمهاش به حال نرمال برگشت و از جاش بلند شد و باعث شد کای چشمهاش رو باز کنه...
-کیونگ....
کیونگ لبخندی زد و پاهاش رو از روی تخت پایین گذاشت....
عفریته با وحشت شونه هاش رو گرفت و طرف خودش چرخوند و به چشمهاش خیره شد.....
حسش نمیکرد.... اون انرژی تسخیر رو  دور تا دور جسم کوچیک عشقش حس نمیکرد.... با تردید زمزمه کرد...
-خ... خوبی؟....
کیونگ سری به نشونه اره تکون داد و همون طور که سوزن سرم رو از دستش بیرون میکشید  با گذاشتن دستش روی شونه های افتاده عفریته از جا بلند شد و سمت پنجره اتاق به راه افتاد...
نیمه شب بود و قرص کامل ماه وسط آسمون خود نمایی میکرد و میتونست صدای زوزه نسیم رو کنار گوش هاش بشنوه...
کای پشتش ایستاد و شونه هاش رو گرفت و به سمت خودش چرخوند...
چشمهای درشت و سیاه کیونگ زیر نور مهتاب میدرخشید اما باز هم حس تهی بودن به کای میداد....
-مطمئنی خوبی؟.....
نهایتا دوباره با نگرانی پرسید و جوابش بوسه ای بود که کیونگ با ایستادن روی نوک انگشت هاش  روی لبهاش کاشت و بعد از مکثی عقب کشید....
-فقط گشنمه.... باید چیزی بخورم....
کای با این حرف از خلسه ای که بوسه کیونگ بهش داده بود  بیرون اومد و سری تکون داد....
-برات سامگیتانگ گرفتم.... ولی... میتونی بخوری؟...
کیونگ نیم نگاهی به ظرف غذای گوشه میز اتاقش انداخت و سمتش رفت....
کای با نگاهش حرکات کیونگ رو دنبال کرد و وقتی دومین و سومین قاشق غذارو توی دهنش گذاشت کناره های لبش کش اومد....
اون داشت غذا میخورد؟...چی ازین صحنه جذاب تر میتونست باشه؟...غذا خوردن این پرستار اینقدر براش رویایی شده بود که میخواست همین طوری یه گوشه وایسه و خوردنشو تماشا کنه....
سمتش رفت و کنارش ایستاد و با انگشتش گوشه لب کیونگ رو که غذا داشت ازش چکه میکرد پاک کرد....
-انگار حالت بهتره....
کیونگ لبخندی زد و قاشق غذا رو توی ظرف برگردوند و سمت عفریت چرخید....
-حس میکنم حالم کاملا خوبه....
کای سرشو آروم نوازش کرد و نفسی از روی آسودگی کشید... حداقل این که  حال این بچه خوب بود براش کافی بود....
کیونگ جلو اومد و دستهاش رو دور کمر کای حلقه کرد و سرش رو توی گردنش فرو کرد و باعث شد نفس گرمش پوست عفریت رو نوازش کنه....
-دلم برات تنگ شده کیم کای.....
همین کلمه کافی بود تا قلب کای توی سینه اش بلرزه....
دستهاش رو بالا آورد و چنگی به کمر کیونگ زد و توی آغوشش فشردش...لرزش قلبش خیلی زود صدای بمشو هم لرزوند و لب زد...
-منم.... خیلی زیاد....
اینو گفت و بوسه ای روی موهای دی او کاشت....
پسر کوچک تر دست هاشو از کمر کای جداکرد و دور گردش حلقه کرد و خیره به چشمهای سبز روبروش لبهاشو بار دیگه به لبهای برجسته کای وصل کرد و اینبار هردو مشغول بوسیدن هم شدن...
دستهای کای زیر باسن کیونگ رفت و از جا بلندش کرد و لبه تخت نشست و کیونگ رو هم روی پاش در حالی که پاهای پسر کوچک تر دور کمرش حقله بود نشوند و لحظه ای لبهاشو از لبهای قلبی کیونگ جدا کرد.....
کیونگ نیشخندی زد و زبونش رو از گوشه لب کای تا خط فکش سر داد و دم گوشش زمزمه کرد...
-دیگه نمیتونم برای حس کردنت صبر کنم عفریت....
اینو گفت و دستش رو از روی سینه تخت کای به طرف دکمه های پیرهنش سرداد و نگاه کای رو به سمت انگشت هاش کشید....
دکمه هاش تا نیمه توسط پسر کوچک تر باز شده بود و وقتی دست کیونگ سمت اخرین دکمه رفت مچش رو گرفت....
دمای بدنش چندید درجه بالا تر رفته بود و ذره ذره وجودش میخواست کیونگ همینطوری به کارش ادامه بده و بدن شیریش رو در اختیارش بزاره.... اما..... اما....  «الان نه کای.... الان نه... نمیخوام لذتشو به اون بدم»....
این جمله ای بود که کیونگ آخرین بار بهش گفته بود و کای هم قبولش کرده بود و باعث میشد عقب بشینه...
-اما خودت گفتی الان نه....
کیونگ پوزخندی زد و کای رو با فشاری که به سینه اش آورد روی تخت خوابوند و همونطور که پیرهن خودشو هم از سرش بیرون میکشید و تن شیریش رو به رخ عفریت میکشید گفت...
-اوه... من اینو گفتم؟...حتما ترسیده بودم...
اینو گفت و شونه ای بالا انداخت و باسنش رو که چند دقیقه ای روی عضو کای جا داده بود و نامحسوس سعی میکرد به عضو کای بمالونتش  رو برداشت و  دستش رو سمت شلوار کای برد و به سرعت و با بی قراری مشغول باز کردن زیپ شلوار عفریت شد... و دستش رو روی عضو برجسته کای کشید...
عفریت شوکه از بی پروایی انسان روبروش فقط تونست به نیشخند دندون نمای بی سابقه روی لب های کیونگ خیره بشه...حتی طرز نگاهش هم بی سابقه بود و نمیتونست تشخیص بده که این همون کیونگه یا نه....نگاه چشمهای درشتش فرق میکرد.... دیگه اون معصومیت رو توی چشمهای درشتش نمیدید...
-چرا با اون چشمهای سبزت بهم خیره شدی کای؟.... حتی اگه  آخرین بار باشه میخام قبل ازین که بکشیم اینو با تو تجربه کنم...
و این حرف کافی بود تا کای مطمئن شه که اره اون کیونگش نیست.... اون عشقش نیست... اون همون کسی که حاضر بود جونشو به خاطرش فدا کنه نیست....کی جز اون جن کثیف میگفت قبل ازین که منو بکشی؟!!!....
اون پرستاری که عاشقش شده بود هیچ وقت اینو نمیگفت.....
شونه های کیونگ قلابی رو گرفت و بالا تر کشیدش و توی چشمهاش خیره شد....
-قبلا هم گفتم هرچی بخوای بهت میدم... حتی دیکمو...
اینو به سختی و درحالی که سعی میکرد چهره اش ناخوانا باشه اغوا گونه گفت و بدن پسر کوچک تر رو چرخوند و روی تخت کوبوند و روش خیمه زد....
کیونگ نیشخندی زد و قوسی به کمرش داد و باسنشو جوری که کاملا سوراخش توی دید کای باشه  بالا داد و یه دستشو اغوا گونه روی لپ باسنش کشید  و  با چشمهای خمار از بغل به عفریت خیره شد....چند قدم با خوابیدن با کای فاصله داشت و میتونست مهر مالکیت عفریت رو مال خودش کنه و تا دنیا دنیاست اونو مالک خودش کنه و آسیب ناپذیر شه...
-یالا کای... منتظرم نذار...
کای لبهاش رو لیسی زد و وستشو روی باسن سفید و نرم کیونگ کشید  پوزخندی همراه با بوسه ای نه چندان گرم به باسنش زد ... انگشت هاش رو دور مچ کیونگ حلقه کرد و محکم بالای سرش قفل کرد و وقتی با قدرتی که داشت، گوی قدرت درون کیونگ رو مجبور کرد ریشه هاش رو دور مچ صاحبش بپیچه و صاحبشو به بند بکشه حس کرد قلبش داره به دو نیم تقسیم میشه و تیر دردناکی میکشه....
کیونگ با پیچیده شدن ریشه ها دور مچش اخمی کرد و غرید....
-چکار میکنی.... اینکارت باعث میشه دوباره حالم بد شه... بازم کن کای ...
کای پوزخند تلخی زد و انگشتش رو  پشت گردن و شونه پسرک کشید و دست هاشو مشت کرد.... نجاتش میداد... اگه میتونست بفهمه عشقش کجاست حتما نجاتش میداد.... فقط کافی بود بفهمه کیونگ واقعی هنوز هم توی این بدن خواستنی هست یا نه... فقط یه نشونه کوچیک براش کافی بود تا دوباره امیدوارشه....
-خفه شو...
با این حرف کیونگ از تقلا دست برداشت و بهش خیره شد....
نگاه کای با خشم بالا اومد و درحالی که از روی تخت بلند میشد غرید....
-نقش بازی کردن برای خوابیدن با من کافیه .... حداقل باید بازیگر خوبی میبودی  جن کثیف....
با این حرف صدای خنده نخراشیده جن توی اتاق خالی پیچید و اخم های عفریت رو بیش از پیش توی هم فرو برد... چشمهای کیونگ بار دیگه غرق جوهر سیاه شد و رنگ پوستش مثل یه مرده به رنگ سفید گچی دراومد و لبهای سرخش رنگ سیاه به خودش گرفت و با صدایی که اصلا شبیه صدای خودش نبود گفت...
-کای.... تو خیلی باهوشی...
-تو هیچ وقت نمیتونی مثل اون باشی...
-درسته ولی میتونم بهتر از اون باشم..... اینجارو ببین... مگه این بدن رو نمیخواستی... من دارمش... میتونیم با هم باشیم بدون هیچ نگرانی ای... بیخیال کای... من میتونم کمکت کنم به هرچی میخوای برسی... اون بچه فانیه دیر یا زود میمرد.... جای ما توی دنیای انسان ها نیست....اونجارو ببین... اون اومده دنبال روحش...
کای نگاهی به جایی که جن با سر اشاره کرد انداخت و ته دلش خالی شد....
درست گوشه اتاق فرشته مرگ ایستاده بود و منتظر به بدن کیونگ نگاه میکرد....
فرشته کمی جلو اومد و لب زد....
-توی دنیای انسان ها دخالت نکن عفریت.... خدایان مجازاتت خواهند کرد.... من اینجام تا روح اون انسان رو هدایت کنم...
کای سری به نشونه منفی تکون داد....
-خیلی وقته منتظر اون مجازاتم.... فقط به من بگو روح انسان کجاست....
نگاه خیره فرشته مرگ چرخید و روی بدن کیونگ نشست و صدای خنده جن خبیث بلند شد...
-درسته عفریت احمق.... اون انسان سمج هنوز اینجاست... ولی امیدوار نشو... اون دیگه نمیتونه برگرده.... اما دوست دارم بهت یه شانس بدم...
کای منتظر بهش خیره شد....
-من میزارم روحش همینجا بمونه....اما یه شرط دارم.... اونم اینه که این بدنو به من بدی...
کای خواست چیزی بگه... خواست کاری کنه تا جن روبروش خفه خون بگیره اما با باز شدن ناگهانی در اتاق و وارد شدن سهون و لوهان حرفشو خورد و به اون دو که با دیدن فرشته و وضعیت ترسناک کیونگ نگاه همدردانه ای بهش انداختن  و کنارش ایستادن کرد....
-شما احمقا کافیه کوچک ترین آسیبی بهم بزنید تا اون روح بمیره....
سهون بی توجه به فریاد جن خبیث دستش رو روی شونه کای جا داد و فشاری بهش وارد کرد...
-اونارو خبر کن....میدونی که باید تمومش کنی...
کای پلک هاش رو بست ...باید این کار رو میکردن... این تنها امیدش بود... تنها امید خودش و کیونگ بود... پلک هاش رو باز کرد و وقتی پیام کیونگ واقعی رو که داشت روی شکمش شکل میگرفت رو دید مشت هاش از هم باز شد.....
صدای زجه و پیچیدن کیونگ قلابی توی خودش براش هیچ اهمیتی نداشت.... اون چیزی رو که با چشمهاش میدید رو باور نمیکرد...
پرستار کوچولوش داشت آخرین تلاش هاشو میکرد... داشت ازش به هر طریقی کمک میخواست... داشت میگفت من هستم ...من هنوزم کنارت اینجام....
جلو رفت و بدن روی تخت رو که به طرز وحشیانه ای در حال تقلا برای آزاد شدن میکرد نگه داشت و با دقت به متنی که روی شکمش در حال شکل گرفتن بود خیره شد.... «کمکم کن...»....

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now