4𝒕𝒉 / 𝒂𝒄𝒄𝒊𝒅𝒆𝒏𝒕

622 100 0
                                    

Vkook
V:
تا چند دقیقه اصلا چیزی نمیفهمیدم
چیشد، من کجا بودم، اون صدای چی بود...

*با یادآوری اون صدا روحش خراش داده شد... ترس همه ی وجودشو گرفت*

+اگه...اگه مرده باشه چی... اگه...

*می‌ترسید... برای اولین بار توی زندگیش ترس عمیقی داشت... قلبش تند میزد ولی برخلاف همیشه اهمیت نداشت*

وای خدای من...

*از ماشین پیاده شد... نگاهی به جشم ظریفی که چند متر اون طرف تر افتاده بود کرد... قلبش از شدت ضربان انگار داشت سینشو خراش میداد.... قدمی با پاهای لرزوتش برداشت اما نمیتونست بیشتر جلو بره... هنوز نمیفهمید چیشده... خون به مغزش نمی‌رسید...
رد خون رو اطراف جسم دید... به خودش اومد*

خون اطرافش پر کرده بود... یعنی، یعنی من اونو کشتم‌؟
سمتش قدم برداشتم.... کنارش نشستم میترسیدم بهش دست بزنم... صورتش پر خون بود....لباسش پاره شده بود و رو تنش خراش ها خودنمایی می‌کرد... خدایا چیکار کنم... چیکار کنم
ترسو گذاشتم کنار.... رو دستام بلندش کردم... سبک بود... بردمش سمت ماشین... هرلحطه نگاهم بین اونو مسیرم در حرکت بود... انگار امید داشتم واکنشی نشون بده...
+هی پسر... بیدار شو خواهش میکنم... لعنتیی
مسیر طولانی شده بود انگار...
گذاشتمش رو صندلی عقب... سوار شدم و به سرعت سمت بیمارستان روندم

Kook:

صدای گنگی می‌شنیدم... صدای نفس های سنگین
+هی پسر... بیدار شو خواهش میکنم... لعنتیی
حتی توان فکر کردن نداشتم که چیشده... دلم یه خواب عمیق میخواست... یه خواب طولانی و آروم

.....................هفت روز بعد....................

صداهای اطرافم دوباره برام واضح شدن... اول گوشم سوت می‌کشید... بعد انگار همه چی عادی شد... صدای پاشنه کفش و تق و توق وسایل
چشامو باز کردم اما نور اذیتم کرد، چشمام دوباره بسته شد...
-به به... بلاخره بیدارشدی؟
چشامو باز کردم... طول کشید تا عادت کنم به نور
خواستم حرف بزنم اما از بین لبام فقط ناله ضعیفی خارج شد... تصویر جلوی چشمام تار بود
یه مرد با روپوش سفید کنارم بود...
+حالت چطوره... سرگیجه یا حالت تهوع نداری؟
-من.. من کج... اینجا بیمارستانه؟
+آره... چیزی یادت هست؟
-من.. من داشتم میرفتم جایی اما... اما تصادف کردم...!!
+درسته
-چند وقته اینجام... با کی تصادف کردم... من داشتم میرفتم به...
یهو تصویر شین اومد جلوی چشمام... من من باید میرفتم پیشش!
بی اختیار نشستم... سوزن توی دستم تیر کشید
-آیییی...
+کجاا؟ بلند نشو باید استراحت کنی
-من باید برم تو نمیفهمی...
دکتر پرستارارو صدا کرد در عرض چند ثانیه اومدن تو و نگهم داشتن
کارام دست خودم نبود، بلند میگفتم حرفامو بغض کردم لعنتی اون متنظرمه باید برم پیشش...
یهو مردی وارد شد
دکتر+سلام جناب کیم
نگاهم افتاد بهش... من... من میشناختمش
همون مرد توی اتوبوس! همون که تو طراحیامه...
آروم ولی جدی اومد جلو، رفتارش جوری بود که همه ناخودآگاه ازش اطاعت میکردن حتی اگه به قیمت جونشون باشه
کیم+چیشده؟ چه خبره
دکتر-بیمارتون میخوان برن و...
مرد پرید وسط حرفش
کیم+برید بیرون
دکتر-جناب کیم ولی...
کیم+گفتم همه برن بیرون، درسته جناب دکتر؟
دکتر گنگ نگاهش کرد انگار از تهدیدش ترسید که با قدم های آروم خارج شد
تو تمام مدت به صحبتاشون گوش میکردم....
چشمم به دری بود که کم کم با صدای ضعیفی بسته شد...
با تکون خوردن تخت فهمیدم کنارمه...
با چشمایی که توش قطره های اشک جمع شده بودن زل زدم به چشماش...
سیاهی خالص بود! قدرت تکلم نداشتم
اما اون با لحن جدی و آروم باهام حرف زد
+ حالت بهتره؟

᪥༄ 𝑨𝒆𝒔𝒕𝒉𝒆𝒕𝒊𝒄 ༄᪥Where stories live. Discover now