16 /𝒇𝒊𝒓𝒔𝒕 𝒗𝒊𝒐𝒍𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏🔞

615 71 30
                                    

صدای ناله ضعیف تهیونگ باعث شد چشمای کوک باز بشه
البته که کوک خواب نبود...
+ااااههههه
کوک با صدای آرومی پرسید:
-ته، حالت خوبه؟
اما جوابی نگرفت، دوباره تلاش کرد:
-ته.. میشه جوابمو بدی؟! حالت خوبه؟
تهیونگ دوباره ناله کرد، انگار میخواست جواب کوک رو بده و نمیتونست، به جاش میتوتست ناله کنه تا نشون بده چقدر درد میکشه
مسلما کوک نمیتونست خدمتکارا رو صدا کنه، شاید ته نخواد کسی بدونه، بعلاوه دیده شدن خودش با دست بسته و بدن برهنه چیز جالبی نبود

تهیونگ تکونی خورد، چشماشو باز کرد و سعی کرد بفهمه موقعیتش چیه

نگاهی به کوک انداخت
نگرانی چشماش با حرفی که زد ملموس تر شد:
+ته، چیشد... حالت خوبه؟ درد نداری؟!
ته فقط نگاش کرد
واقعا دیشب همچین اتفاقی افتاد؟! مغزش چیزایی که بیاد می آورد رو حقیقت نمیدونست
چهرش سرد شد... چشماش یخ زد، درست مثل اینکه غم بزرگی جاخوش کرده باشه تو چشماش

-هنوز درد داری؟؟
ته اخمی کرد... پارچه هایی که باهاشون دستای کوک رو بسته بود باز کرد... بلند شد و به سمت اتاق خودش رفت
کوک روی تخت خشکش زده بود...
چرا چشماش سرد شدن؟ چرا بدون هیچ حرفی تنهاش گذاشت؟
شاید پشیمون بود از اینکه غرورشو خورد کرده
ولی اون میدونست چه خاطرات وخشتناکی با این اتفاق به قلبم برگشتن؟!

Kook:

خدمتکار اومد و بهم گفت که وقت عصرونس... بهش گفتم که برام تدارک ببینه تو اتاق، و همینطورم شد
با اشاره سر بهش فهموندم بره...

رفتم پشت در مابین اتاقمون... دست گیره رو پایین کشیدم ولی بازم قفل بود، از اون روز درو قفل کرده... زیاد از خونه میره بیرون، و فقط عصرا خونس، وقتایی میاد و میره که من نبینمش و خودمم اینو خوب میفهمم
اما هرروز عصرونه رو میارم دم در اتاق به امید اینکه قفل باز شده باشه...
در زدم:
-ته... میشه درو باز کنی؟
+....
-برات عصرونه آوردم، میشه باز کنی باهم بخوریم؟
+....
اروم نشستم زمین، سرمو تکیه دادم به دیوار
-ته... میخوام باهات حرف بزنم
-فقط بهم بگو، بخاطر اون شب ناراحتی؟
من... نمیدونم چرا ولی... حتی اگه تقصیر منم نیس متاسفم... ازت عذر میخوام، میشه لطفا دوباره باهام حرف بزنی!؟
+....
-ته...
+....
-میخوام... بدونم که... دلتو زدم؟ یا.... پشیمونی که وارد زندگیت شدم؟

نفساشو حس میکردم... دقیقا پشت در...
بغض کردم...

-دلم برات تنگ شده... میشه بزاری فقط ببینمت؟
قطره اشکام پایین میریخت... زل زده بودم به دستگیره در به امید اینکه بالا پایین شه و بتونم ببینمش

با بغض شدید تری گفتم
-خواهش میکنم... بزار فقط ببینمت، حس میکنم قلبم داره تیکه تیکه میشه...

صدای هق هق ضعیفی از پشت در اومد، تهیونگ داشت گریه میکرد
خیلی وقت بود چشماش خیس نشده بودن، خیلی وقت بود که خودشو محکم نشون میداد... اما این آدم باعث شده بود چند بار به گریه بیفته
شاید این دوری یه مکانیزم دفاعیه، شاید چون کوک سد محکم احساسشو شکسته بود؟!

᪥༄ 𝑨𝒆𝒔𝒕𝒉𝒆𝒕𝒊𝒄 ༄᪥Where stories live. Discover now