خلسه

1K 286 135
                                    

مدت زمانی که از فرودگاه تا بیمارستان طی شد، سرسام اور به نظر میرسید. فریاد های رزی مغز چانیول رو بیشتر پر از تشویش میکرد:

"تو به من قول دادی چانیول!"

پسر در حالی که حس میکرد صدای دوستش رو تک تک سلول های اعصابش خط میندازه، سرش رو به شیشه تاکسی تکیه داد و با سر درد زمزمه کرد:

"خفه شو رز. قول دادم سر حرفم هم هستم ولی..."

_ولی نداره! تو گفتی باربارا رو میاری.

چان کمی مکث کرد تا یادش بیاد منظورش مادر بکهیونه:

"من دیشب یه نفرو کشتم. بک الان تو بغلم بیهوشه و حالش خوب نیست. الان عملا یه مشت اواره و اس و پاسیم رز درحالی که حتی زبون اینجا رو درست بلد نیستیم و هیچی پول نداریم! وقتش نیست بحث کنیم. گفتم سپردمش به اقای بل و یه مدت که اینجا تونستیم یه جا برای خودمون پیدا کنیم، میگم بفرستش کره."

صداش اهسته بود و از حالت تیره ی صورتش مشخص بود شب بیداری و دلهره براش حال توان بحث کردن یا حتی بلند حرف زدن رو باقی نذاشته.
دختر کلافه از اینکه حال بد این چند وقتش رو سر چان خالی کرده، چنگی تو موهاش زد و اهسته زمزمه کرد:

"متاسفم. حق با توئه نباید بحث میکردم. فقط...اعصابم بهم ریخته."

و دست هاش رو با حالت پشیمون و هیستریک بهم فشرد که یول گرفتش:

"متاسف نباش."

کوتاه گفت و با اینحال هر دو میدونستن چان متوجه هست که رز هم حال خوبی نداره. خیابون ها غریبه بود. تنها کسی که بینشون کامل کره ای بلده، سهونه که رزی و چان نمیدونستن با کای کجا رفتن.
دختر جوان به خاطر معاشرت با مهمون های اسیایی کریس و کای، کمی کره ای میتونست صحبت کنه و برخلاف چانیول که حتی نمیدونست تو لندن به دنیا اومده یا نه، اون از سن هفت سالگی توی انگلیس برده شده بود و کمی زبان مادریش رو به خاطر داشت.

به پسر کنارش نگاه کرد که هیون رو تو اغوشش میفشرد و با نگرانی خیابون ها رو نگاه میکرد. مقدار کمی پول همراهشون بود که مطمئنا برای خرج بیمارستان بک، مقدار زیادش مصرف میشد. یول لب هاشو نرم به لبای پسر بیهوش تو بغلش فشرد و بوسه کوتاهی زد:

"احمق."

زمزمه ی اهستشو فقط خودش شنید. میدونست بک تو این مدت خیلی اذیت شده و این هم یکی از چیزایی بود که روانشو ازار میداد. اون کریس لعنتی...کاش از جسدش عکس میگرفت تا الان چیزی برای اروم کردن بکهیون، داشته باشه.

‌..............

وقتی چشم هاش رو باز کرد، چیزی حدود یک دقیقه به سقف خیره شد. دهنش تلخ و خشک بود و بزاقش رو به سختی فرو میداد. به محض اینکه مغزش کمی به زندگی برگشت، اهسته سر دردناکش رو به اطراف چرخوند. توی بیمارستان بود.

Aiden Where stories live. Discover now