تدی

1.2K 321 182
                                    

انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش لب هاشون توهم گره خورده بود و میخواستن هم دیگه رو تو وجودشون حل کنن. گذر اهسته ی زمان همه چیز رو به حالت سرد و عجیب قبل، برمیگردوند و بکهیون سعی میکرد به یاد بیاره اصلا اون بوسه و اغوش هرگز وجود داشته یا فقط توهم خودش بوده..

_ میتونی مراقب هانا باشی تا براش وسیله بخرم؟ اون بابای فاکرش هیچ غلطی نکرد و فقط رفت.

صدای بم چانیول، پسر کوچیکتر رو به خودش میاره. میخواد بیشتر با یول باشه:

"منم میام باهات."

"یه بار تو روت خندیدم، پر رو نشو."

اخم ها و بداخلاقی هاش هیچکدوم باعث نمیشن هیون دلسرد بشه. چانیول زیباست و بکهیون جوری غرقش شده که اهمیت نمیده یول چقدر بداخلاقی میکنه. اخم و قهرش همه جزوی از اون بودن. جزوی از پسر دلربای بیرحمش...

چان جواب میخواد و پسر کوچیکتر فقط با چشم های آبیش بهش خیره میمونه.

.....

انگشت هاش زمخت بود و رگ های برجسته روش دیده میشد.
گرم و دوست داشتنی به نظر میرسید. هیون با تردید به پسر بلند قد کنارش نگاه کرد. با کنجکاوی به مغازه ها و اجناس نگاه میکرد و حواسش به پسر مجنون و دلباخته کنارش نبود.
با یه دست هانا رو بغل کرده بود و دست دیگه اش ازاد کنار کمرش رها بود. اون میخواست بکهیون رو عذاب بده؟ اصلا میدونست هیون چقدر میخوادش؟

هوا طبق معمول اکثر اوقات سال، کدر و ابری بود. سنگ فرش خیابون نم داشت و سر و صدای مردم انگار که جزئی از هوای اون قسمته شهر شده بود.
چان تو حال خودش بود. هانا بهش تکیه داده بود و لپ نرمش رو تو گردن یول فرو برده بود. انگار داشت چرت میزد.
با اینحال هر از گاهی از بین چشم های سیاه قشنگش، به اطراف نگاه میکرد و دوباره به مردی که بغلش کرده بود تکیه میداد.

یه چیز نرم و استخونی اروم لا به لای انگشتاش خزید و باعث شد چانیول با تعجب نگاهش کنه. پسر چشم آبی دستشو گرفته بود. بی حوصله دستش رو پس کشید. حوصله کارهای عجیبش رو نداشت:

"بیخیال. همینجوریش هم شبیه یه زوج احمقیم که اول کاری یه بچه دنبال کون خودشون راه انداختن."

بک با ناامیدی لب هاش رو اویزون کرد:

"حالا مگه چی میشه بذاری دستت رو بگیرم؟"

چان با بهت به چهره اش نگاه کرد. لعنت..این بچه شبیه همه چیز بود جز یه قاتل. هرچند گاهی اوقات با حمله های عصبیش، واقعا ترسناک و عجیب میشد.
با نیشخند تمسخر امیزی دستش رو دور کمر بکهیون انداخت و تن کوچیکش رو به خودش چسبوند. زیر گوشش زمزمه کرد:

"اینجوری دوست داری؟"

بک شوک زده، دردناک تپیدن قلبش رو حس میکرد. نفسش رو به سختی بیرون داد.
به طور اغراق امیزی میتونست حتی گرم و سرخ شدن گونه هاش رو حس کنه. انگار که داشت خون دماغ میشد.
تو خودش جمع شد و دست یخ زده و لرزونش رو بالا اورد تا متقابلا دور کمر یول حلقه کنه:

Aiden Where stories live. Discover now